رحمت
،
برای رئيس کارخانه ، کارگر نمونه
، برای زنش شوهر بی پول و
برای بقيه ی مردم آقا رحمت
است.
او
را می توانيد هروز در کوچه و
خيابان ، درصف اتوبوس و يا در صف
نانوايی و شايد هم در صف های
ديگر ببينيد ، او در همسا يگی "
ما " است .
رحمت
تا قبل از انقلاب يک روستايی بود
، اما امروز يک شهروند است.
رحمت
روزگاری کشاورز بود و مانند پدرش
کشاورز خوبی هم بود ، او هر
روزصبح با صدای خروسش از خواب بر
می خاست و به مزرعه اش می رفت
اوکشاورزی را دوست داشت ، او گاو
پير و خروسش را هم دوست داشت ، اما
باران را بيشتر دوست ميداشت چون
رحمت خدا بود و مزرعه اش را سيراب
ميکرد.
رحمت
يک روز صدای غرشی را در آسمان
آبی روستايش شنيد ، آن روز از
آسمان بجای باران بمب باريد ،
مزرعه اش ويران شد و خانه اش فرو
ريخت ، گاو پيرش مرد و ديگر خروسش
نخواند.
رحمت
امروز کارگر يک کارخانه است ، او هر
روزصبح با صدای زنگ ساعت از خواب
بر ميخيزد و به کار خانه ميرود ، او
کارگر نمونه است و در روز کارگر يک
تلويزيون سياه و سفيد جايزه
گرفته است.
رحمت
مرد ساده و کم اطلاعی است
او
نميداند برای سالم ماندن محيط
زيست ، اتومبيل های فرسوده را از
سطح شهر جمع می کنند و بجای آن
اتومبيل های نو به اقساط طويل
المدت با بهره ۲۵درصد ميدهند.
او
نميداند با گرفتن هفت ميليون وام از
بانک ها ، نميتوان صاحب خانه شد
او
نميداند چرا هروز ، روزنامه ای
توقيف و روزنامه ای تازه منتشر
می شود
رحمت
کتاب نمی خواند و از تغير شغل
کتاب فروشی ها هم بی خبر است
او
موسيقی گوش ميکند اما نميداند چرا
آوازه خوان شهر پخش صدايش را از صدا
وسيما تحريم کرده است
رحمت
پيتزا نمی خورد و به کافی
نت نميرود و از سينمای بدون
فردين هم بيزار است
او
نميداند چگونه سيمرغ را از
کوه قاف ربوده اند و بلورين
کرده اند
رحمت
شاعران نو پرداز را نمی شناسد و
از شعر نو و سپيد هم بی
اطلاع است ،او شاملو را نمی
شناسد و نام فروغ را هرگزنشنيده
است ، او فقط ميداند بابا طاهر
عريان بود و برای عريانی او
دلش ميسوزد.
رحمت
ورزش نميکند و قهرمانان را
نمی شناسد ، او نميداند قرمز
يعنی پرسپوليس و آبی استقلال
است ،
رحمت
نمی داند سلطان ، علی پروين
است وعلی دايی با دويدن به
دنبال توپ ميليونر شده است او
باور نميکند قهرمان تيم ملی در
ولايت غربت کنار پياده رو خوابيده باشد
اما با اين همه اوتختی را
خوب به خاطر دارد.
رحمت
از سياست سر در نمی آورد او راست
و چپ را نمی شناسد ،
اونميداند خانه ملت کجاست و
مصلحت نظام چيست و شورای نگهبان
چه ميگويد ، او سيد اصلاحات را
دوست دارد ميگويد اولاد پيامبرخدا
است.
رحمت
نميداند البرادعی کيست و
امضا پروتکل برای چيست اوشيرين
عبادی را نمی شناسد واز
جايزه صلح نوبل هم بی اطلاع
است او فقط شنيده است امريکا شيطان
بزرگ اما زيرک است
رحمت
يک مسلمان است او به مسجد ميرود اما
بيرون از صف جماعت به نماز می
ايستد اوبه سياست کاری ندارد ، رحمت
به تازگی کربلايی شده
است، و برای اين زيارت پرخطر،
هفت و روز و هفت شب پياده بيابان
ها را پشت سر گذاشته و وقتی
از خاطره سفر پر مخاطره اش به
کشور اشغال شده همسايه می پرسی
، ميگويد دورغ چرا سربازان امريکايی
ادمهای خوبی بودند با ما
کاری نداشتند.
رحمت
فرزندان خوبی دارد
پسر
بزرگش تا چند سال پيش از اين دريکی
از ميادين شهر ، کوپن فروشی
ميکرد اما امروز در جلوی درب
بيمارستان بزرگ شهر به دلالی
فروش کليه مشغول است ، رحمت
خوشحال است که پسرش نقش فعالی
درنجات بيماران کليوی دارد
پسر
کوچکتر او ، هر روز در مقابل
بزرکترين بانک شهرمی ايستد و
نجوا کنان در زير گوش عابرين
می خواند ، دلار، مارک ،پوند،
يورو، ..........
رحمت
دو دختر هم دارد ، يکی بزرگتر آز
آن است که در انتظار بماند و
ديگری کوچکتر از آن است که در
انتظار نماند، همسر رحمت بفکر شوهر
دادن آنهاست اما هميشه داماد خوب
راه خانه آنها را گم ميکند وبه خانه
همسايه می رود .
رحمت
يک روز ، از همين روز ها آهی بلند
از سر دلتنگی سرميدهد ، اما
همسايه ها فرياد او را شنيدند و در
گوش هم گفتند ،
ديوانه
ای از قفس پريد
.
رحمت
از آن روز تصميم گرفت ديگرآه
بلند هرگز نکشد .
رحمت
شهروند خوب و بی آزاريست او
را دريابيد .
او
در همسايگی ماا ست
اين
قصه طنز گونه را، از کتاب ماجرا
های آقا رحمت ، که سياه
مشقی است از صاحب اين قلم و در
سال۱۳۷۹ توسط انتشارات
نشر فرهنگ اسلامی به چاپ رسيده
است ، با تغيراتی در بعضی
از قسمت ها انتخاب کرده ام.
|