هنر و انديشه

پيك

                         
همسايه ما بود!ا
 

 

يک سال از خاموشی احمد محمود گذشت. در زمان شاه بر او همان رفت که در مصاحبه فرزندش که اخيرا در روزنامه همشهری منتشر شده می خوانيد و در جمهوری اسلامی نيز- حداقل از سال 60 به بعد- بر او نيز همان رفت که بر هم انديشان او رفت. ستيزبا او چندان دوام آورد که در آخرين سال عمر هم اجازه ندادند جايزه بهترين داستان نويس را در مراسمی که برای اين منظور از سوی وزارت ارشاد اسلامی برپا شده بود بدهند. مهاجرانی با شرمندگی پيغام فرستاد " می گويند اعطای جايزه به يک توده ای مسئله سازآفرين می شود!!".

او که در سالهای پايانی عمر به کمک عصا راه می رفت(دليل آن را در شرح زندگی احمد محمود از زبان فرزندش "بابک" می خوانيد) چنان در يکی دو جمع حضور يافت که گوئی قصد وداع با همگان را دارد؛ و چنين نيز شد. بزودی در بيمارستان به اغماء رفت و ديگر بازنگشت. وصيتش را زير گوش محمود دولت آبادی گفت. در روزهائی که پشت اتاقش در بيمارستان صف بسته بودند تا برای آخرين بار به ديدارش بروند، طولانی ترين ديدار را با محمود دولت آبادی داشت. در آرشيو "پيک نت" مجموعه گزارش های مربوط به درگذشت او همچنان قابل دسترسی است. آنچه که انگيزه بازانتشار خلاصه شده مصاحبه فرزند احمد محمود است، نه فقط يادی بمناسبت سالگرد درگذشت او، بلکه گوشه هائی از زندگی ساده و پر مشقت داستان نويس بزرگی است که به جرم انسان دوستی و عدالت طلبی تا آخرين لحظات حيات در حصار تنگ نظری ها و کينه توزی های حکومتی و دشمنی طبقاتی با امثال او گرفتار ماند.

 

« از جوانی مجبور بود كار كند، بايد خرج مادر و خواهرش را تأمين می كرد. آنها آدم های غريب و بی كسی بودند. جد «احمد محمود» از كلهرهای های كرمانشاه بودند. به دزفول مهاجرت کردند و بعد هم برای زندگی به اهواز آمدند. پدرم در اهواز متولد شد. چهارم دی ماه ۱۳۱۰.

* «احمد محمود» اولين فرزند خانواده بود؟

- بله. «محمود» برادر ديگر پدرم الان دبير دبيرستان های اهواز است. بعد از او «محمد» بود كه در دوران جنگ ايران وعراق از دست رفت. پدرم رمان «زمين سوخته» را به ياد او نوشت.

وقتی پدرم از تبعيد(بعدازکودتای 28 مرداد) برگشت، از تمام مقام ها و موقعيت های اجتماعی، محروم شده بود. هيچ جا اجازه كار نداشت. مدتی مجبور شد برای كار به جيرفت برود، تا چرخ زنگی اش بچرخد. وقتی به اهواز برگشت بالاخره با شرط و شروط های زيادی در «استانداري» استخدام شد. بعد كه كم كم متوجه شدند كارمند با ذكاوتی است به معاونی هم رسيد. البته هميشه زير نظر ساواك بود و بالاخره هم كسی كه باعث استخدام او در استانداری شده بود به تهران منتقل شد. پدرم پس از او راهی تهران شد و ما همه در تهران مقيم شديم.

پدرم خيلی زود ازدواج كرد. وقتی شانزده ساله بود. در سال ۱۳۲۵. در هفده، هيجده سالگی  زندانی شد و بعد تبعيد و بعد نوشتن و...!

از سال چهارم ابتدايی ديگر نتوانست به مدرسه برود چون بايد کار می کرد تا خرج خانواده تامين شود. کنار دست پدرش شروع به کار کرد. به هر حال فرزند بزرگ  خانواده هم بود.
 بعد از ازدواجش به سراغ كارهای زيادی رفت. او حتی با سعی و تلاش توانست درسش را تا مقطع ديپلم ادامه دهد. اما هيچ وقت كار ثابتی نداشت. او می خواست سر بار ديگران نباشد، برای همين هر كار شرافتمندانه ای كه می توانست از نظر مادی تأمين اش كند، انجام می داد.

وقتی آمديم تهران در كوچه كميلی، بين گمرك و مختاری در محله اميريه، پدرم اتاقی اجاره كرد. بعد ها به اميريه نقل مكان كرديم و آمديم به منيريه، در خانه ای دو طبقه كه طبقه اولش را پدرم اجاره كرده بود.

دراميريه بوديم، که پدرم هم كار می كرد و هم در نشريات قصه می نوشت. مثلاً «زائری زير باران»، «پسرك بومي» و «غريبه ها» را تا آن جا كه يادم می آيد در همان خانه كه بوديم نوشت و به مجلات داد. با اين حال هنوز نوشتن كمكی از نظر مالی محسوب نمی شد. او كارهای ديگری غير از شغل ثابتش انجام می داد. به طور مثال راديو، برنامه ای داشت كه او برای اين برنامه با نام «احمد اعطا» مطلب می نوشت. مدتی هم برای مجله «فردوسي» كار ويرايش می كرد. يا قصه هايی را كه برای اين مجله فرستاده می شد، می خواند و انتخاب می كرد. در عين حال كار ثابتش در «سازمان زنان» بود و بعد هم در سازمان هواپيمايی «سنا» يعنی سه جا كار می كرد تا زندگی بچرخد. در همين دوران بازنويسی کارهايش را شروع کرد. در منيريه، خانه ما زيرزمينی داشت قديمی و شايد بتوان گفت ترسناك. توی آن اتاقی بود دخمه مانند كه پدرم درستش كرد و شروع كرد به بازنويسی  همسايه ها. او در سال های ۴۲، در اهواز و در خانه پدری، همسايه ها را نوشته بود و حتی آن را وقتی كودك بودم برايم خوانده بود. همان دورانی که همگی در يك اتاق زندگی می کرديم. در گوشه همين اتاق ميزی بود و پدرم توی آن شلوغی پشت آن می نشست و می نوشت. ده، يازده سال بعد بازنويسی اش كرد. در اين فاصله بود كه «زائری زير باران»، «پسرك بومي» و «غريبه ها» را نوشت. برای همين در اين مجموعه ها در بعضی قصه های كوتاهش جا پای همسايه ها را می بينيم و يا بعضی از آنها متعلق به همسايه هاست. تا اين كه در نارمك خانه ای خريديم.


هميشه در خانه بود، اهل محفل نبود، به جز مواقعی كه اداره می رفت. بعد از آن می آمد و می نوشت و يا كتاب می خواند. حتی وقتی كاری هم نداشت خانه بود. می گفت محافل وقت می گيرد. مگر آدم چه قدر وقت دارد. می گفت آدم تا جوان است بايد كار كند، چون وقتی پا به سن گذاشت ديگر توانايی كار ندارد.

به سينما خيلی علاقه مند بود. شما در كارهايش هم می بينيد كه انگار دكوپاژهای سينمايی اند. حتی دلش می خواست روزی فيلمی هم بسازد. سينما را خوب می شناخت.

وقتی «زائری زير باران» را نوشت و چاپ کرد، من تازه فهميدم نام او احمد محمود است. «مول»، «دريا هنوز آرام است» و «بيهودگي» را هم قبل از آن نوشته و با خرج خودش منتشر کرده بود. برای انتشار آنها از دوستانش پول قرض کرده بود. با «زائری زير باران» تثبيت شد. بعد از آن «پسرك بومي» و بعد «غريبه ها» چاپ شد كه البته حق التاليفی هم كه انتشارات بابك داد خيلی جالب بود. اين انتشاراتی جايی توی ميدان انقلاب بود، در يك ساختمان چند طبقه. طبقه پايين اش خياطی بود. بابك از اين خياطی طلب داشت. خياطی تعدادی شلوار و لباس دوخته شده را به عنوان پرداخت طلب به انتشاراتی داد و او هم به عنوان حق التأليف كتاب آنها را به پدرم داد. ما بچه ها و حتی پدرم، مدت ها اينها را می پوشيديم. همه هم يكسان و... بالاخره همسايه ها را بازنويسی و آماده چاپ کرد. تمام زحمات چاپ را هم ابراهيم يونسی تقبل كرد. كتاب در هزار نسخه چاپ شد و به بازار آمد. يك هفته طول نكشيد كه ساواك جمع آوری آن را شروع کرد. ولی كتاب ديگر فروش رفته بود و چيزی دست ساواك را نگرفت. همسايه ها ديگر اجازه چاپ پيدا نكرد تا سال ۵۸ كه در تيراژ وسيعی چاپ شد. در اين دوران در موسسه پوشاك كار می كرد. بعد از چاپ مجدد همسايه ها، پدرم از اين مؤسسه آمد بيرون و ترجيح داد در خانه بماند و به صورت حرفه ای بنويسد.

همسايه ها چاپ شده بود و خرج زندگی را تأمين می كرد. همسايه ها دويست هزار نسخه چاپ شده بود. حق التأليف آن، اجازه داد تا پدرم بنشيند و كار كند.

وقتی در خانه بود به ما می گفت: اين كه در خانه ام، دليل نمی شود كه تا هر موقع كه می خواهم بخوابم و يا بلند شوم. برای همين بايد اين احساس را در خودم و در شما بيدار كنم كه هر صبح به سر كار می روم. مثل يك كارمند، كه موظف است در وقت معينی برود سر كار و تا يك ساعت مشخص كار كند.

به اين ترتيب محمود، منظم كار می كرد. هميشه ساعت شش صبح بلند می شد و بعد از صرف صبحانه، ساعت هفت و نيم پشت ميز كارش می نشست و تا ظهر می نوشت. بعد ناهار بود و استراحت. بعد از ظهر ممكن بود قراری داشته باشد و دوستی به ديدارش بيايد، يا اين كه مطالعه كند. تا ساعت هشت يا نه كه به خانواده اش می رسيد و تازه می شد پدر خانواده. قبل از اين كه اين خانه را بسازيم، يعنی همان اوائل كه آمديم نارمك، خب، اين جا اتاقی داشت كه پدر توی آن كار می كرد و ما همين جا ناهار می خورديم. تا بعد كه زيرزمين را كه در واقع آب انبار قديمی ای بود، درست كرديم و پدر آن جا می نوشت. اما چيزی كه بود آن جا نم داشت و دكتر گفته بود كه اين نم برای ريه هايت بد است. به خاطر همين اصرار كرديم كه جايش را عوض كند. تا اين كه بعد از ساختن دوباره خانه، محل كارش را به طبقه همكف منتقل كرديم.

سالها با خودنويس كار می كرد، روی كاغذهای كاهی. تا اين كه بعدها با مداد نوشت. می گفت راحت تر است. پانزده مداد داشت. وقتی شب كارش تمام می شد، مدادها را می تراشيد تا صبح در نوشتن اش، وقفه ای نيفتد. جمعه ها را هم هميشه تعطيل می كرد.»

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی