محمدحسن
شهسواري
اشاره: نويسندگان نسل چهارم، اين
بار دارند با رمان ميآيند. نسلی
كه از نيمهی دوم دههی
هفتاد با دست زدن به تجربههای
جديد در داستان كوتاه، حرص خيليها
را درآورد، حالا با انتشار رمانهايش
خود را در معرض قضاوت دوست و دشمن
قرار داده است.
مهسا
محبعلی كه در ۱۳۷۷
مجموعه داستان صدا را درآورد،
در سال ۱۳۸۱با رمان نفرين
خاكستری تجربههايش را ادامه
داد كه به مذاق خيليها خوش آمد و
البته خيليها را هم خوش نيامد، كه
طبيعيست.
گفتگويی
كه خواهيد خواند، شايد به شفاف كردن
قضاوت شما كمك كند، شايد هم نه!
● اول ميرويم
سراغ مسئلهی چالشبرانگيز تقليل
كيفی. در رمانت، شخصيتها
روند الهه- افريت – جن – آدميزاد را
طی ميكنند. در واقع، منشاء
هستی يك زن است كه با ازدواج با
يك مرد، تقليل كيفی پيدا ميكند.
يك جايی هم "شميلا" دعا ميكند
كه خدايا هرگز پای هيچ مردی
را در خاندان ما باز نكن... باشد كه
همواره در رحمت و بركت سركنيم.
واقعا ماجرای اين تقليل كيفی
چيست؟ در مورد گرگِ پنهان شده در
"ايشا" بعضيها فكر ميكنند
او با كشتن مردها دارد انتقام
تاريخی زنها را از مردها ميگيرد.
البته من خودم اين قدر تند نميروم،
ولی به هرحال قضيه را روشن كن؛
چون خيلی صنفی شده!
◊ ميشود اول جواب سوال دوم را
بدهم؟ البته همينطور كه گفتی
تو اين برداشت را نداری، ولی
اين سوال از من زياد شده كه چرا "ايشا"
مردها را ميكشد؟ سوال من اين است
كه در طول تاريخ ادبيات ما، مردها
زنها را كشتهاند؛ هيچ اتفقی
هم نيفتاده، كسی هم نپرسيده چرا؟
البته تقصير زنها هم هست؛ از بس كه
زنها رمانها و داستانهای
كوتاهی نوشتند كه در آنها، زنها
آدمهای لطيف و هنرمندی
هستند و شوهرهايشان آنها را درك
نميكنند. اوج اعتراض زنانهی
ما اين است كه زن برای شوهرش
چای ميآورد و غذا درست ميكند
اما مردش او را درك نميكند. يا
حداكثر ميلش ميكشد يك جورهايی
خيانت كند، ولی در نهايت نميكند.
حتا در بهترين رمانها هم عشق به
شوهر تقديس ميشود. اصلا زنها
منفعل هستند. حتا در عشق هم مخاطب
واقع ميشوند. حالا يك نفر آمده چند
تا مرد را كشته. حداقل بگذاريد در
رمان اين اتفاق بيفتد. اين را جدی
ميگويم. مثلا مگر در رمان هيس
نوشتهی "محمدرضا كاتب"
مردی نيست كه آن همه زن را ميكشد؟
برای هيچ كس هم عجيب نيست. حالا
چرا برای همه عجيب شده كه يك زن
چند تا مرد را ميكشد؟ خب ميكشد
ديگر! دليلش در خود رمان است. اين
دختر خيلی منزويست. با مادر و
مادربزرگش بزرگ شده. "آركئيب"
مقتولان هم مردان ميانسال، خوشتيپ
و پولدار است. اين قتلها را از
۱۵سالگی تا ۲۱
سالگی انجام ميدهد و او مدام از
همهی مردها ميترسد. من فكر ميكنم
اين حسيست كه تمام دختران
ايرانی در اين سن دارند. هميشه در
حال ترساند. سوار تاكسی كه ميشوند،
ميترسند. توی خيابان كه راه ميروند،
همينطور. وارد شركتی كه ميشوند،
اگر خلوت باشد همين حس را دارند. يك
تهديد مدام از طرف مردها متوجهِ زنهاست.
حركت "ايشا" بيشتر دفاعيست
تا تهاجمی. چندشخصيتی هم هست.
در چندشخصيتيها وقتی شخصيتِ
ضعيفتر نميتواند از خودش حمايت
كند، شخصيتِ قويتر جلو ميآيد و
اين كار را انجام ميدهد.
اما
قضيهی تقليل كيفي؛ اين مسئله
هيچ ربطی به ديدگاههای
فمينيستی ندارد. نه اين كه بگويم
فمينيسم را قبول ندارم. اساسا
داستاننويسی از هر ايسمی
جداست. تركيب تقليل كيفی را هم
"شميلا" ميگويد. يعنی نظر
اوست. بقيه حرفی از اين مسئله نميزنند.
نظرات ديگری هم در رمان هست. مثلا
"گيسار" كه ميخواهد پيش جدههای
الههاش برود، به تهران كه ميرسد،
ادامه نميدهد و ميگويد چرا بروم
آنجا كه يك مشت دختر ترشيده بيشتر
نيستند. خود "آفريدت" هم آن جا
را ترك ميكند و آن محيط را احمقانه
ميداند. در رمان دو قطب وجود دارد؛
قطب آسمانی و قطب زمينی.
تقليلی وجود ندارد. "آفريدت"
به سمت قطب زمينی ميل دارد و پسرش
"دهنش" به قطب آسمانی. الهه،
افريت و... جنبههای مختلف شخصيت
انسانها هستند و بين اين دو قطب در
حركتاند.
● اين را
پذيرفتم، ولی حركت در رمان تو به
سمت زمينيشدن است.
◊ آره، همينطور است.
● هم در رمان
تو و هم در افسانهها آمده كه اجنه
و افريتها سرگرميشان اين بوده
كه جای آدمها را عوض ميكنند. و
مينشيند به تماشا. در رمانت
جايی ميگوييكه احتمالا
نويسندهها از نسل همين جنها و
افريتها هستند. سوالم اين است كه
اجنه و افريتها از آن كار لذت ميبرند.،
آيا نويسندهها هم از نوشتن اينقدر
لذت ميبرند؟
◊ اين كه نويسندهها از اعقاب
آنها هستند، بيشتر يك بازيست،
منتها فرقشان اين است كه اجنه به
صورت عينی جای آدمها را عوض
ميكنند و در موقعيتهای جديد
ميگذارند ولی نويسنده اين كار
را در ذهنش انجام ميدهد. نويسنده
هم آدمها را در موقعيتهای
عجيب و غريب ميگذارد تا ببيند آنها
در آن موقعيت چه كار ميكنند. من
فكر ميكنم نويسندگی كار لذتبخشيست.
نويسنده به تعداد شخصيتهايی كه
خلق ميكند، زندگی ميكند؛
همينطور به تعداد موقعيتهايی
كه ميآفريند. آدمها فقط يك بار
زندگی ميكنند، اما نويسنده كلك
ميزند يا دارد انتقام اين يك بار
را ميگيرد تا چند بار زندگی كند.
● البته اگر
خودِ زندگی را لذتبخش فرض كنيم!
◊ نه لزوما لذتبخش؛ يك جور
تجربه، پی به اشتباه بردن. من
توی زندگی ميل زيادی به
تجربه كردن دارم. آدم بايد
چيزهای عجيب و غريب را تجربه كند.
اشتباه هم ميكند، پدرش هم درميآيد،
ولی بهتر از آن است كه با خست
زندگياش را خرج كند. آخر، يك بار
زندگی كردن خيلی كم است.
زندگی الزاما لذتبخش نيست،
ولی حالا كه قرار است زندگی
كنيم، بهتر است همه جورش را امتحان
كنيم. ولی به هرحال نوشتن لذتبخش
است. خيلی هم لذتبخش است.
خيلی هم سخت است. خيلی خيلی
هم سخت است. خب البته هركاری كه
سختتر باشد، لذتش هم بيشتر است.
● در رمانت
از شيوهی روايت نامه
استفاده كردی، چرا؟
◊ هميشه فكر ميكنم يك
جورهايی، ما خودمان را از يك
سری امكانات قديمی داستاننويسی
محروم كردهايم؛ مثلا ژانر
پليسی يا فرم نامهنگاری.
نامه، دمدستترين و پيشپا
افتادهترين فرمی بوده كه در
رمانها وجود داشته. ولی به نظر
من امكاناتی دارد كه هنوز از همهی
آنها استفاده نشده. مسئلهی
ديگر اين است كه من هميشه وقتی
دارم رمانی را ميخوانم، اين
سوال را از خودم ميپرسم كه اين
راوی (چه اول شخص و چه دانای كل)
دارد فكر ميكند؟ دارد مينويسد؟
برای كه مينويسد؟ دارد حرف ميزند؟
اگر دارد حرف ميزند، شما بايد صدا
بشنوی ولی داری يك نوشته را
ميخوانی. راوی مرتب دارد حرف
ميزند، پس عمل نوشتن كی انجام
ميشود؟ اين خواننده است كه تخيل
ميكند و نويسنده را در ذهنش حذف ميكند.
ميرود داخل ذهن كسی كه دارد
روايت ميكند و صدای او را ميشنود.
من
خواستم حضور نويسنده را از بين ببرم.
نامه چيزيست كه نوشته ميشود. يك
چيز ذهنی نيست. بخش ديگر هم سايكو
رمان است؛ نوشتههايی كه
برای درمان نوشته ميشود. اصرار
داشتم يك بحث گفتاری را به
چيزی نوشتاری تبديل كنم، بدون
حضور نويسنده. يعنی نويسنده عملا
در اين رمان حذف شده. پس ما يك سری
نامه داريم كه مخاطب همهشان "امير"
است و خواننده در موقعيت "امير"
قرار ميگيرد. به عبارت ديگر، اين
رمان يك مخاطب خاص دارد به نام "امير"
و خوانندهی عام در موقعيت او
قرار ميگيرد.
● شايد
برای همين است كه بخش آخر با
ساختار رمان هماهنگ نيست؛ چون نه
نامه است و نه سايكو رمان. طبعا
"امير" هم مخاطب آن نيست. ضمنا
چه اشكالی داشت رمان در همان
تخيل محض تمام ميشد؟
◊ تعداد زيادی از آنهايی
كه رمان را خواندند، با اين بخش
مشكل داشتند. در اين بخش
اطلاعاتی ميدهم كه در بخشهای
ديگر، چون به شكل نامه بود، دستم
بسته بود. اتفاقا نميخواستم كار
خيلی تخيلی باشد. نوشتن جن و
افريت و... كاری ندارد، ولی اگر
اينها در كنار آدميزاد كار
سياسی كنند، معتاد شوند، بروند
كلاس پيانو و... جالب است. بايد اينها
را زمينی ميكردم. فكر كردم با
يك پايان عينی به هدفم نزديكم ميشوم.
هدفم اين بود، ولی نميدانم
موفق شدهام يا نه. چون در رمان هم
خيلی مشخص نيست كه اينها واقعا
وجود دارند يا نه. دكتر هم ميگويد
كه به بيماری خودديوپنداری مبتلا
هستند. قصدم اين بوده كه تعليق
ايجاد كنم و تا
انتها مشخص نشود اينها بيمارند يا
واقعا جن و افريتاند، و اين تعليق
تا انتهای كار باقی بماند.
● پس حتما
برای همين، زده او را كشته!... خوب
حالا به عنوان آخرين سوال؛ اين
روزها چه كار ميكني؟
◊ يك رمان را تمام كردهام اما
چون راضی نبودم، دارم آن را
بازنويسی ميكنم. حالا يا درست
ميشود يا خرابترش ميكنم.
● در همين
حال و هوای نفرين خاكستري؟
◊ نه، فضا رئالتر است. به تفوت
دغدغههای نسل جديد (متولدين
دههی شصت) با نسل گذشته ميپردازد.
● خوب،
چيزی نمانده جز آن كه موفق
باشی.
|