وقتی كه به پرسش های اساسی از اين
دست كه«هدف انقلاب فرهنگی چه بود
و هزينه اش را چه كسانی
پرداختند؟» ميرسيم، همه دست
اندركاران و طراحانش موقعيت«خدا»
اختيار ميكنند و ما مردم كوچولو
موچولو بايد به تفسير و هرمونتيك
پناه ببريم!
سلام
دكتر عبدالكريم سروش فيلسوف و متفكر
اسلامی در تاريخ هفدهم تير ماه
۱۳۸۲ نامه ای خطاب به
آقای خاتمی رياست جمهوری
اسلامی ايران نوشت كه شروع آن به
اين ترتيب است:
«جناب آقای خاتمي
اين رنجنامه را تلخ كامانه و در كمال
نوميدی و ناخشنودی، هنگامی
و در هنگامه ای مينويسم كه ياران
شناخته و ناشناخته ام «چندان به خاك
تيره فرو ريختند سرد، كه گفتی
ديگر زمين هميشه شبی بی ستاره
ماند».»
***
به باور من درد و رنج اين گونه اند كه درد به
جسم مربوط ميشود و رنج به روح و روان.
به عبارت ديگر درد در مكان و رنج در
زمان متظاهر ميشود.
در جايی ـ به خاطر نمی آورم كجا ـ
خواندم كه درباره روشنفكر يا متفكر
يا فيلسوف و يا به طور كلی آنها
كه اهل مدارس دليل و دليل آوری و
پرسش و پاسخ هستند، نوشته بود:«آنان
كه ميفهمند رنج
ميكشند؛ رنج ميكشند چون ميفهمند»(ميشود
جای بخش اول و دوم نقل قول را هم
عوض كرد و همان مفهوم را استخراج
كرد)
***
نامه دكتر سروش از نثر شيوا و گويايی
برخوردارست، تفته و پخته است و در
همين رهگذرست كه تافته است. با هم
قطعاتی از آن را مرور كنيم:
«... دانشجويان و آزاديخواهان اين ديار نه
منافسه در قدرت دارند نه مناقشه در
ثروت، بل مطالبه حريت ميكنند و
مقابله با استبداد و جباريت. و اگر
آنچه در اين وطن به نام ولايت ميرود
استبداد نيست، باری از خواجگان
ولايت مدار بخواهيد تا خود
تعريفی از استبداد به دست دهند و
در جرايد نشر كنند و مجال نقد را
بگشايند. يا از زمره ارباب معرفت
مسألت كنند تا در مجلسی علمی و
علنی گره از كار فرو بسته آن
بگشايند و دماغ مجلس روحانيان را
معطر كنند. صاحب اين قلم آماده است
تا با صدرنشينان مسند ولايت درين
خصوص به مناظره بپردازد تا آن كه
دشمن آزادگی است نقد كيسه همت در
بازد و تير جعبه حجت بيندازد.»
***
تقريبا تمام نامه از هارمونی بيرون و
درون كلامی برخوردار است. حتی
آن بخش اول نامه كه با بخشی از
شعر شاملو(چندان به خاك تيره فرو
ريختند سرد...) شروع ميشود؛ با ادامه
نامه هماهنگی دارد، اگرچه به
باور من نَفَس شعر شاملو جوانتر و
پر ضربانتر ميزند تا متنِ سروش كه
يك دغدغه رياضی وار و قرينه
پندار، آن را هدايت ميكند
***
تاريخ رنج
رنج نامهی سروش به لحاظ تاريخِ
سياسی رنجِ نويسنده از يك كمبود
رنج ميبرد و همين كمبود نشان از عدم
آزادگی كامل نويسنده از قيود(شخصی،
اجتماعی و گروهی) است.
همه ما كم و بيش دكتر سروش را به لحاظ آثار و
حضورش در عرصه های اجتماعی
ميشناسيم و اين شناخت چون از يك
تاريخ پيوسته بخصوص بعد از انقلاب
می آيد خواسته و ناخواسته تبديل
به روايت / روايت ها ميشود.
خب! مشخصه های اين تاريخ با مناظره های
تلويزيونی سروش جوان با
دگرانديشان و بعد به عنوان يكی
از توليدگران فكري«انقلاب فرهنگي»
و بعدتر انتشار مجلهی «كيان» ـ
كه به «حلقه كيان» هم معروف است ـ
مشهود است. و همانطور كه خودش در رنج
نامه اشاره ميكند نام هايی مثل «صراط»
و «معرفت و پژوهش» هم در راستای
فعاليت های فرهنگی وی به
چشم ميخورند.
روح حاكم بر نامه به منِ خواننده اين را
ميدهد كه نويسنده سالهای
درازی ست دارد رنج ميكشد و نامه
هايی از اين دست هم قبلا برای
مقامات بطور خصوصی فرستاده، اما
در اين شرايط تشخيص داده كه يكی
از اين نامه های خصوصی را به
حضور عموم هم برساند و دقيقا
همينجاست كه يك قطع يا نارسايی
يا يك فقدان ظهور پيدا ميكند كه
مانع همنشينی نامه با منِ
خواننده ميشود، چرا كه نامه برای
من سهمی ندارد. سمت و سو و نگرشش
به آن «بالا»ست و منِ نوعی هم اگر
لذت يا تاثيری از آن ميگيرم به
خاطر معماری آن و از زاويه نگاهِ
كارشناسانه به كلمه است و نه صحت و
صدق يك تكانِ فرهنگی اجتماعی
در زير پوست كلمات.
درست به عكس نامه سروش، نامه نبوی،
مخاطبش همه است، بالا و پايين و وسط.
گويا، نامه ها و يا رنج نامه هايی
از نوع نبوی و يا سركوهی
هماندم كه دارند نوشته ميشوند در
ذهن نويسنده مدام يك گفت وگو و يا
تصوير از مردم وجود دارد كه كيفيت
ديگری به متن ميدهد.
سروش در نامه اش از «كيان»، «نشاط»، «صراط»،
و «معرفت و پژوهش» نام ميبرد كه در
همه آنها حضور فعال داشته و به
درستی از آنها ياد ميكند، اما از
مراكز ديگر نام نميبرد. و به همين
دليل اشاره به «عدم آزادگی كامل»
اين فيلسوف كردم. صحبت از آزادگی
ای ميكنم كه در تفكر آيت اله
طالقانی موج ميزد. در طالقانی
اين آزادگی رسيده بود، در
حالی كه آزادگی دكتر سروش
هنوز كال است.
به همين دليل و دلايل ديگری از اين دست،
من فكر ميكنم كه انتشار و يا عدم
انتشار اين نامه برای عموم چندان
فرق زيادی ندارد و ميتوانست
جايی در«سياست ـ نامه»(نامه
های دكتر سروش به مقامات) به طبع
رسد.
***
در بخشی از اين نامه كه سروش اشاره به
دانشجويان دارد، جا داشت با همان
توانايی اش در موجز نويسی اين
نامه، اشاره ای هم به «انقلاب
فرهنگي» كه خود ايشان هم يكی از
ستون های اصلی آن بود، ميكرد.
بالاخره چه موقع بهتر از اين زمان، كه چپ و
راست دارند دانشجويان را كه به قول
ايشان«نه منافسه در قدرت دارند، نه
مناقشه در ثروت» در فشار ميگذارند،
سخنی ميگشود و سررشته ی كلام
را پی ميگرفت از آن«انقلاب
فرهنگي» تا اين جنبش دانشجويي؛ و يا
از اين جنبش دانشجويی تا آن «انقلاب
فرهنگي»!؟
بگذريم. راستی دكتر سروش اصولا شما
ربطی بين مقاومت دانشجويان در
برابر«انقلاب فرهنگي» و اين جنبش
دانشجويی ميبينيد؟
دانشجويانی كه پيشينيان
دانشجويی خود را توسط حاكمان
خودپندار و ديگركش از دست دادند؟
جالب اين جاست كه همه حاكمان و دست
اندركاران سابق و كنونی روی
پا هستند و صاحب صدا. اما ما مردم
بعد از گذشت دو دهه هنوز از روايتِ
آنان كه اين مصيبت ها را به وجود
آوردند و يا می آورند بايد بی
اطلاع باشيم و وقتی كه به پرسش
های اساسی از اين دست كه«هدف
انقلاب فرهنگی چه بود و هزينه اش
را چه كسانی پرداختند؟» ميرسيم،
همه دست اندركاران و طراحانش
موقعيت«خدا» اختيار ميكنند و ما
مردم كوچولو موچولو بايد به تفسير و
هرمونتيك پناه ببريم كه:«شايد
منظور آقای ايكس اين بود و منظور
آقای ايگرگ محتملا آن». جالب اين
است كه همه ی اين آقايان، هم در
قيد حيات هستند و سه وعده غذا تناول
ميكنند و هم در روز حداقل ۱۷
ركعت نماز ميخوانند.
البته كسی هم از آقای رفسنجانی يا
خامنه ای انتظار ندارد كه بيايند
و روايت واقعيت های تاريخی را
برای ما بگويند، ولی از كسی
مثل سروش اين توقع ميرود. در واقع از
يك فيلسوف كه وجودش برای حقيقت
است، اين كمترين توقعی است كه
ميرود.
من تمام آثار دكتر سروش را نخوانده ام و به
درستی نميدانم كه آيا ايشان قبلا
هم از كسانی مثل شاملو«نقل قول»
آورده يا نه، كه اگر نه، بايد
اعتراف كنم كه وقتی شعر شاملو را
به پيشانی رنج نامه اش ديدم هم
خوشحال شدم و هم غمگين.
خوشحال از برقراری رابطه، بعد از يك ربع
قرن ـ اگر چه برای شخصی مثل
سروش تقريبا قدری دير است كه
اين ارتباط را نمايان كند ولی
قبول آن خود گامی ست به پيش و
حركتی ست به سوی نزديكی.
و ناراحت از اين بابت كه همان«انقلاب
فرهنگيِ» ساخته قدرت در واقع باعث
شد كه صدا و متن شاملوها به حاشيه
رانده شوند.
***
نيچه فيلسوف آلمانی روزی با مشاهده
شلاق زدن مردی به اسب اش، گريه سر
ميدهد و اين گريه هنوز هم كه هنوزست
ادامه دارد.
راستی فيلسوف های ما هم گريه ميكنند؟
و اگر ميكنند بر چه گريه ميكنند؟
آقای سروش سر در چاه نورانی مردم كردن
و درد دل كردن و گريه سر دادن
يعنی آزادگی و سلامت. برای
رفتن سر اين چاه هيچوقت دير نيست.
(نقل از نشريه شهروند چاپ كانادا)
|