اشاره-
در
ميان مجموعه عظيم كتب تحقيقی،
تاريخی، خاطرات و... كه در دو دهه
گذشته در ايران منتشر شده، شايد دو
كتاب كم حجم به قلم نويسندهای
كه نه نويسنده است و نه ادعای آن
را دارد يكی از كم نظيرترين و در
عين حال مردمی ترين خاطرات
منتشره در ايران باشد.
اين دو كتاب، كه مجموعا بيش از
400 صفحه است، برای نخستين بار
سرگذشت چهره هائی را بازنويسی
می كند كه نام آنها در حوادث 60-70
سال اخير تهران بر سر زبان ها بوده
است. گرچه بسياری از آنها نه
خوشنام بوده اند و نه نقش مثبتی
در جامعه ايران داشته اند، اما
آگاهی از محيطی كه در آن نقش
آفرين شده اند، رابطه ای كه با
روحانيون و دربار شاهنشاهی
داشته اند و يا مناسباتی كه در
محلات جنوبی تهران داشته اند
مفيد است. طيب حاج رضائی، شعبان
جعفری، رمضان يخی، ناصر
جگركی، جعفرعموحاجی، اكبر
مشدی و دهها نام آشنای ديگر در
دو جلد كتابی كه خواهيم كوشيد
بخش هائی از آن را متنشر كنيم،
مطرح اند. نويسنده كتاب كه خود از
اسماعيل بزار تهران برخاسته و در
دانشگاه تهران داندانپزشك شده است،
دكتر "عباس منظرپور" نام دارد
و نامی كه برای دو جلد كتاب
خود برگزيده " دركوچه و خيابان"
و "شيربرنجنامه" است. در
لابلای نوشته های خاطره گونه
وی، برای نخستين بار اطلاعات
قابل توجهی يافت می شود كه
می تواند مبنای يك كار
تحقيقی مهم و تاريخی قرار
گيرد. از آن جمله است ماجرای قتل
احمد مسعود (روزنامه نگار ايرانی
دهه 30) و يا سرگذشتی كه در 15 خرداد
برای طيب حاج رضائی رقم زدند.
او نه حر بود و نه نقش آفرين حوادث 15
خرداد؛ در يك روياروئی تكراری
ميان او و شعبان جعفری، كه از سر
اتفاق روز 15 خرداد روی داد،
روحانيون او را ياور خود و "حر"
لقب دادند و
ارتشبد نصيری نيز كه سالها در
پی فرصتی برای برباد دادن
سر طيب بود او را عامل 15 خرداد
معرفی كرد.
آنچه
را عباس منظرپور بدان پرداخته، در
نوع خود بكر و بديع است: سرگذشت مردم
و قهرمانان و ضد قهرمانان آنها در
جنوبی ترين خيابان ها ومحلات
تهران.
در
ميان يادمانده های نويسنده؛ كه
خود نيز در جوانی توده ای
بوده، به سرگذشت توده ايهای پيش
و پس از كودتای 28 مرداد نيز
اشارات بسيار دردانگيزی می
شود. سالهای حاكميت سرلشكر
تيموربختيار در تهران كه برای
توده ايها به سالها دهه 60 در
جمهوری اسلامی شبيه است. همان
دهه ای كه هنوز هاشمی
رفسنجانی در رويای تكرار آن
بسر می برد. سال هائی كه تيمور
بختيار، با اين تصور كه حاكميتی
ابدی بر فرمانداری نظامی
تهران خواهد داشت و نظام
شاهنشاهی ابدی تر از قدرت
اهريمنی اوست، بزرگترين جنايات
را در حق توده ايها روا داشت. نه او
ماند و نه نظام شاهنشاهی و آنها
كه اين جنايات را در دهه 60 تكرار
كردند و امروز نيز رويای تكرار
آن را در سر دارند سرنوشتی
متفاوت تر از تيمور بختيار و نظام
شاهنشاهی نخواهند داشت، گرچه
نامشان بجای تيمسار بختيار و
تيمسار زاهدی، قاضی مرتضوی
و يا آيت الله جنتی و ... باشد.
در
كتاب منظرپور، يكبار و تنها در يك
ارتباط بسيار گذرا به دهه 60 و رعب و
هراس و جناياتی كه انجام شده
اشاره شده است كه آن را در همين
گزيده می خوانيد. شكنجه و
بيمارستان در سالهای پس از
كودتای 28 مرداد را هم در همين بخش
گزين كرده و آورده ايم تا يادآور
مشابهت جناياتی باشد كه بنام
انقلاب 57 اما همسو با كودتای 28
مرداد مرتكب شده و همچنان می
كوشند مرتكب شوند.
در مقايسه اوباشی كه امروز
با نام انصار حزب الله در ايران
حادثه می آفرينند، با اوباشی
كه در دهه 30 همين نقش را داشتند
اختلاف نام و چهره وجود دارد، اما
ماهيت عمل يكسان است.
برخی
از يادواره های نويسنده، می
تواند خميرمايه داستانی كوتاه،
سناريوئی برای فيلم و يا
نمايشنامه شود، از آن جمله اند "كوه
بی بی شهربانو" در جلد اول
كتاب. كمبود بزرگ هر دوجلد كتاب
مورد بحث، نداشتن عكس از نقش
آفرينان است، كه بايد اميدوار بود
در چاپ های بعد آلبومی كه جايش
در اين دو جلد خالی است به هر دو
جلد اضافه شود.
ارتشبد نصيری
برای انتقام شخصی نام طيب را
قاطی ليست 15 خردادیها
روی ميز
شاه كه با طيب از نزديك
آشنا بود و او را وفادار به دربار
می دانست گذاشت!
فدائيان اسلام در مسجد "حاجی
ابوالفتح" در ميدان شاه كه مهم
ترين پايگاه آنها بود جمع شده بودند.
ميدانی كه بعد از انقلاب به ياد
طيب حاج رضائی، ميدان دار بزرگ
تهران در 15 خرداد به ميدان "حرّ"
تغيير نام يافت. آن روزها در اين
مسجد شعارهائی به طرفداری از
آيت الله خمينی داده می شد.
هنوز آيت الله خمينی دستگير نشده
بود.
روز
حادثه دارو دسته شعبان جعفری به
اين مسجد حمله كردند و همه را زير
مشت و لگد گرفتند. حاج مهدی
عراقی (1) كه هم از فدائيان اسلام
بود و هم با ميدان تهران روابط
مستحكمی داشت به سرعت سراغ طيب
رفت و به او گفت: "در
محله تو شعبان عرض اندام می كند".
در
آن دوران هيج گردن كلفتی تحمل
نمیكرد حريف ديگری در حيطه
فرمانروائی او دخالت كند. طيب
عده ای از اطرفيان خودش را به
ميدان شاه و مسجد حاج ابوالفتح
فرستاد تا شعبان و دارودسته اش را
متفرق كنند. هميشه تعدادی
بيكاره، ولگرد و ماجراجو دور طيب
جمع بودند. آن ها هم به محض اطلاع از
دستور طيب به طرف ميدان شاه راه
افتادند. اينها معمولا همان
كسانی بودند كه دسته های سينه
زنی معروف طيب را راه می
انداختند. دسته هائی كه از
پرجمعيت ترين و در عين حال بی نظم
ترين دستجات سينه زنی تهران بود.
"علامت" بسيار بزرگ و "علم و
كتلی” كه اين دسته داشت واقعا از
اندازه خارج بود و همه هم متعلق به
طيب. اين دسته هم مثل ساير دستجات
برای روزهای مبادا كه دستگاه
احتياج به تظاهرات داشت به كار
می افتاد، كما اين كه همين دسته
در روز 28 مرداد
بيشترين ناامنی و غارت را
بوجود آورد و در حمله به خانه مصدق
نقش مستقيم داشت. همين دسته و شخص
طيب كه در 28 مرداد نقش كودتائی
داشتند حالا بدون
آنكه خود بدانند عامل
سرنگونی شاه شده بودند.
همان
شبی كه دارودسته طيب، نوچه
های شعبان جعفری را در مسجد
ابوالفتح تار و مار كرده بودند، - يا
برحسب اتفاق و يا با نقشه قبلي- آيت
الله خمينی دستگير شد و اطرافيان
طيب كه حالا ديگر بوی ناامنی و
غارت به مشامشان خورده بود، بدون
دستور و حتی اطلاع و البته با
راهنمائی و پيشگامی غير
علنی فدائيان اسلام به مركز شهر
حمله كردند و آتش سوزی و
ناامنی راه انداختند. بيشترين
تلفات را روز 15 خرداد همين افراد
دادند.
طيب
تا آنجا كه مربوط به قطع پای حريف
(شعبان) از محله خود بود از ماجرا
اطلاع داشت، ولی مطلقا نمی
دانست كه در مسير مبارزاتی آيت
الله خمينی قرار گرفته است.
همه
كسانی كه طيب را می شناختند
می دانستند كه او بر خلاف اغلب
"سردمداران" محلات كه به
نوعی با شهربانی و ساواك
مربوط بودند، مطلقا از اين دستگاه
ها فرمان نمی برد. او خود را
بالاتر از رئيس شهربانی و ساواك
می دانست و در موارد لزوم در ضرب
و شتم افسران و ماموران شهربانی
كوتاهی نمی كرد. طيب از لحاظ
روانی جزو گروهی از مردم بود
كه در مراكز مغزی آنها، آن
قسمتی كه باعث ترس می شود يا
اصولا كار نمی كند و يا ضعيف است.
در اواسط سال های 1310 و تقريبا در
آغاز جوانی دست به عملی زد كه
فقط از مغز يك بيمار می توانست سر
چشمه بگيرد، ولی همه آن را به
حساب جسارت طيب گذاشتند.
تازه
وليعهد با "فوزيه " ازدواج
كرده بود و رضا شاه هم هر گونه
صدای مخالفی را در گلو خفته
كرده بود. اوج قدرت "سرپاس
مختاری” رئيس نظميه بود كه نه
تنها مردم عادی، بلكه تمام
فرماندهان ارتش و ژاندارمری و
رجال سياسی هم با شنيدن نام او به
لرزه می افتادند. در تمام خانه ها
بايد عكس قاب كرده رضا شاه به ديوار
كوبيده باشد. ما هم داشتيم. كسی
حتی با همسر و فرزندان خود هم از
سياست حرف نمی زد، زيرا معتقد
بودند سرپاس مختاری می شنود.
در
چنين محيطی، روزی وليعهد
همراه همسر جوانش "فوزيه"
ظاهرا به مسافرت جنوب كشور می
رفتند و در حالی كه چند اتومبيل
خودروی آنها را اسكورت می
كرد، از خيابان ری می گذشتند
كه طيب جلو اتومبيل آنها را گرفت و
با فرياد خواست كه چند روز عروس را
به او بسپارند. طيب دستگير و
زندانی شد، اما اين ماجرا مثل
بمب در ميان گردن كلفت ها صدا كرد و
از همان زمان "طيب"، "طيب"
شد.
در
15 خرداد آيت الله خمينی دستگير و
زندانی و تبعيد شد و طيب هم
همراه چند تن از يارانش
زندانی. محاكمه نظامی اش
كردند.
تا
به اين خاطره بازنگردم و از
دشمنی ديرينه "نصيری”،
رئيس شهربانی و ماموران
شهربانی با طيب ياد نكنم نمی
توان به ماجرای اعدام و "حر"
شدن طيب پی برد.
سه
سال پيش از واقعه 15 خرداد، يعنی
در آبان ماه 1339 اولين فرزند شاه در
يك بيمارستان در جنوب تهران متولد
شد. شاه می خواست برای اولين
بار به بيمارستان رفته و از همسر و
وليعهد تازه بدنيا آمده اش ديدن كند.
طيب و ساير گردن كلفت ها طاق نصرت
زيبائی در نزديكی زايشگاه
برپا كرده بودند. در آن روز طبق
دستور مقامات نظامی و شهربانی
هيچ غير نظامی اجازه نداشت در
"سواره رو" خيابان ها و بخصوص
در اطراف طاق نصرت ديده شود. طيب كه
پس از 28 مرداد شاه را مديون خود و
خود را "تاج بخش"
می دانست، می خواست با ديدن و
احيانا مذاكره با شاه زير طاق نصرت
قدرت نمائی بيشتری بكند. كنار
طاق نصرت ايستاده و هيچ يك از
افسران شهربانی جرات نداشتند او
را دور كنند. وقتی نصيری به
نزديك آن محل رسيد با صدای بلند-
طوری كه طيب بشنود- از ماموران
پرسيد: اين "مرتيكه" اين جا
چكار می كند؟
ماموران
به او توضيح دادند كه او طيب است.
نصيری گفت او را رد كنيد و
افسری به طيب نزديك شده و از او
خواست از محل دور شود. طيب با بی
اعتنائی به اين افسر از جای
خود تكان نخورد. خود نصيری به طيب
نزديك شد و با كلماتی زشت به او
دستور داد از آن جا دور شود. طيب
چنان سيلی به گوش نصيری زد كه
او با سر به جوی آب افتاد. كمتر
كسی تاب تحمل سيلی طيب را داشت
و بارها از جای ضرب سيلی او
خون جاری شده بود. در همان
لحظاتی كه نصيری در جوی
افتاده بود شاه رسيد و ماموران به
سرعت نصيری را بلند كردند، تا
شاه متوجه ماجرا نشود. شاه زير طاق
نصرت با طيب دست داد و بعد از كمی
صحبت با وی به سمت بيمارستان
حركت كرد. حجت بر نصيری و ماموران
تمام شده بود، اما از همان موقع
نصيری كينه طيب را در دل نگهداشت
تا روز 15 خرداد. در اين روز طيب را
بدستور نصيری و به اتهام راه
انداختن اوباش در خيابان ها عليه
شاه دستگير كردند. زمينه انتقام
نصيری فراهم شده بود، اما شاه با
اعدام طيب موافق نبود. حتی شنيده
شد كه نصيری و ساير سران ارتش
روزی كه احكام اعدام را برای
امضاء به دست شاه می دهند؛ به
نوعی عمل می كنند كه شاه متوجه
نمی شود حكم اعدام طيب را هم
امضاء كرده است.
طيب
را متهم كردند كه از آيت الله
خمينی پول می گرفته و بارها به
او در زندان گفته بودند به اين عمل
اعتراف كند تا آزاد شود، ولی طيب
نمی دانست چرا بايد دروغ بگويد؟
و همانطور كه گفتم ترسی هم از مرگ
نداشت.
روزی
كه دادستان نظامی او را به
دريافت پول از آيتالله
خمينی متهم كرد با خونسردی
جواب داد: من در 28 مرداد از شاه پول
گرفتم، ولی روز 15 خرداد و
از آيت الله نه!
روز
اعدام هم همه ديدند كه بدون هيچ
وحشتی پای چوبه اعدام رفت.
پايان طاق نصرت
وليعهد
ماجرای آن طاق نصرت و سيلی
طيب به نصيری، در كتاب دكتر
منظرپور چنين دنبال می شود:
{
نمی دانم چه مدتی از تولد طفل (وليعهد)
گذشته بود كه يك روز طيب را در
خيابان اسماعيل بزار ديدم. وضع
خيابان غير عادی بود. طيب در يك
سواری بزرگ امريكائی ايستاده
بود. كروكی سواری را برداشته
بودند. سرش باندپيچی شده بود. 5-6
نفر از ايادی او در ماشين نشسته
بودند. اتومبيل سراسر خيابان
اسماعيل بزار را طی می كرد و
مرتب ميان ميدان شاه و ميدان
مولوی می رفت و برمی گشت.
طيب همان گونه كه ايستاده بود با
فريادهای بلند به تمام اهالی
اسماعيل بزار فحش می داد.
ماجرا
بر می گردد به همان طاق نصرت تولد
وليعهد. آن طاق نصرت را لوطی
های جنوب به سرپرستی طيب برپا
كرده بودند و قرارمی گذارند
پاداشی را كه از اين بابت از شاه
می گيرند به نسبت تقسيم كنند.
موقع پرداخت پاداش، طيب به
نمايندگی از آنان به دربار می
رود و وقتی شاه می خواهد پاداش
زحمات و مخارج طاق نصرت را بدهد طيب
قبول نمی كند و میگويد همه
ما به سابقه شاه دوستی اين مخارج
را كرده ايم. شاه خيلی خوشش می
آيد و ابراز تمايل می كند كه
چيزی به شخص طيب بدهد كه طيب آن
را قبول نمی كند و فقط خواهش
می كند انحصار ورود سيب و موز
لبنانی را به او بدهند. شاه با
توجه به ميدانی بودن طيب فورا
دستور صادر می كند. طيب وقتی
از نزد شاه بر می گردد در جواب
گردن كلفت ها كه چه پاداشی
گرفتی؟ همان قسمت اول را شرح
می دهد و آنها هم قبول می كنند.
پس از مدتی وارد كنندگان سيب و
موز می بينند به هيج يك از آنان
اجازه ورود موز و سيب لبنان را
نمی دهند، ولی طيب به راحتی
هر چه می خواهد از آن ميوه ها
وارد می كند. پس از مراجعه به
وزارت بازرگانی و ساير مراجع
متوجه ماجرا می شوند. ماجرا به
گوش بر پا كنندگان طاق نصرت می
رسد. يك روز نزديك سيد اسماعيل
تعدادی از آن ها به سرپرستی
ناصر جگركی به طيب حمله كرده و او
را زخمی می كنند. عكس العمل
طيب هم قرق خيابان و فحش به تمام
اهالی محل بود. (شهربانی و
نصيری با تحريك ناصر جگركی
آتش بيار حادثه شده بودند.)
ترور محمد مسعود (روزنامه
نگار) از زبان يكی از سه عامل
ترور
مشهد-
شب اول كشيك بخش برای گرفتن نمك
به آشپزخانه رفتم. آشپز به
كارهای غذای فردا مشغول بود.
وقتی فهميد پدر من هم پزنده است و
بخصوص نام او را دانست، مثل اين كه
پر درآورد. .. در طول زمستان خود و
معاونش غذای مرا
به بخش می آوردند و گاه
پهلوی هم می نشستيم و تا بعد
از نيمه شب گفتگو می كرديم. آشپز
مشروب می خورد، ولی معاونش
ظاهرا از اين كار اكراه داشت...
مردی
بود هيكلمند؛
حدودا 40-45 ساله، قوی و بسيار ساكت.
كم كم متوجه شدم كه او نيز اهل
نوشيدن است و شبی كه ظاهرا
اندازه از دستش خارج شده و بيش از
ضرورت نوشيده بود، شروع به گريستن
كرد. چندان تعجبی نكردم و علت
گريه را نپرسيدم ولی او خود به
زبان آمد و گفت:
-
نزديك به ده سال است رازی را در
سينه حفظ كردهام
كه مثل "خوره" از درون مرا
نابود می كند. دنبال كسی می
گشتم كه با فاش كردن اين راز، كمی
از بار سنگين و جدان خود بكاهم. سه
نفر پرسنل دژبان لشكر گارد بوديم كه
مامور قتل محمد مسعود،
مدير روزنامه مرد امروز شديم. يك
نفر راننده بود و
ما دو نفر تيرانداز. به زودی
فهميديم اين دستور از طرف اشرف
پهلوی داده شده است. چندين بار به
اداره روزنامه
در خيابان فردوسی رفت و آمد
كرديم و تمام نقاط و ساعات ورود و
خروج او را با دقت شناسائی كرديم.
يك بار ما را نزد اشرف بردند كه
خيلی ما را تشويق كرد و به هر
كدام از ما مبلغ نسبتا قابل
توجهی پول داد. يكبار هم اشرف خود
با ما آمد و راهنمائیهائی هم
كرد. تا روزی كه ماموريت خود را
انجام داديم. من خودم اصلا
تيراندازی نكردم و فقط همكار
من اين كار را انجام داد. پس از
پايان ماموريت، ما سه نفر را در يك
محل مخفی نگه داشتند و به زودی
فهميدم كه آن دو نفر را سر به نيست
كرده اند. من همسر و يك فرزند دختر
داشتم. شب و روز گريه می كردم و به
هر كس كه نزد من می آمد التماس
می كردم مرا نكشند و مطمئن باشند
تا پايان عمر مثل يك مرده زبان باز
نخواهم كرد. پس از حدود شش ماه كه
كوچكترين اطلاعی از هيچ جا
نداشتم مرا به "خاش " فرستادند.
اين شهر در آن موقع يكی از
تبعيدگاههای
وحشتناك بود و يك پادگان كوچك
مرزی هم آن جا مستقر بود كه من به
عنوان آشپز آن پادگان مشغول كار شدم.
پيش از اعزام به من تفهيم كرده
بودند كه اگر جائی زبان باز كنم
هم خود و هم همسر و فرزندم نابود
خواهيم شد. هفت سال در "خاش"
بودم بدون اين كه از همسر و فرزندم
خبری داشته باشم و يا آنها
از زنده يا مرده بودن من مطلع باشند.
وقتی مطمئن شدند كه از من
صدائی در نمی آيد مرا به مشهد
فرستادند. وقتی از اين جا خبر
زنده بودن من به خانواده ام رسيد،
ديگر همسرم فوت كرده بود و من فقط
توانستم دخترم را نزد خود بيآورم."
آنشب
گذشت و از فردای آن روز من مطلقا
به روی او نيآوردم كه شب قبل چه
رازی را در مستی با من در ميان
گذاشته، حتی جوری رفتار كردم
كه مطمئن شد در آن شب اصلا چيزی
نفهميده بودم.
عبدالله كرمی (عبدالله قصاب)
در صف ملّيون
روز 28 مرداد شعبان به محض آزاد
شدن از زندان، سوار يك جيپ شد و به
همه محلات رفت و "نسق گيری”
كرد. البته حالا به غير از چند نفر
ايادی او، مامورين حكومت
نظامی هم او را مشايعت و حفاظت
می كردند. با همين "اسكورت"
به "نظارت" در انتخابات مجلس
شورای ملی پرداخت كه به
زودی هم انجام شد. در تمام حوزه
های رای گيری حضور می
يافت و افرادی را كه به نظر خودش
ناباب بودند را از كنار آن ها
پراكنده و صندوق را با رای های
مورد اعتماد پر می كرد. وقتی
به دروازه شميران و حوزه مسجد
فخرالدوله رسيد، آنجا عبدالله
كرمی راه او را سد كرد. او يكی
از فدائيان مصدق بود و يال و
كوپالی داشت كه فقط در شناهنامه
می توان سراغ گرفت. شعبان با يك
سيلی عبدالله به داخل جوی آب
افتاد و تعداد زيادی سرباز به
عبدالله حمله كردند و او با شكستن
چندين تفنگ و مضروبكردن سربازان به آن ها به مقابله
پرداخت تا بالاخره يك سرنيزه به
پهلوی او فرو كردند و در آن حال
دستگير شد. شعبان جعفری در
خاطراتی كه برای خانم هما
سرشار تعريف كرده ادعا می كند
خودش عبدالله كرمی را زخمی
كرده، در صورتی كه هنوز
اشخاصی كه آن درگيری را ديده
اند، زنده اند. دروغ عارضه اشخاص
ترسوست. بهر هر حال عبدالله كرمی
را با آن حال به بيمارستان بردند و
او سلامت خود را بازيافت.
مدتی زندانی بود و سپس آزاد
شد. كار اصلی او در قصابخانه و از
روسای آن جا بود. در آن جا هم
توطئه ای می كنند و روزی
سلاخی با كارد از پشت سر به او
ضربه می زند. ظاهرا گردن او را
نشانه گرفته بود، و لی كارد به كتف او می خورد
و تمام شانه و پشت او را می شكافد.
عبدالله با دست راست، دست ضارب را
می گيرد و با دست چپ، درهمان حال
خونريزی چنان مشتی به جمجمه
او می زند كه جمجمه اش ضربه می
بيند. عبدالله در بيمارستان تحت عمل
جراحی قرار گرفت و بهبود يافت
ولی ضارب او بر اثر همان ضربه
ای كه به جمجمه اش خورده بود
برای هميشه فلج شد. عبدالله با
تمام نيروئی كه داشت يكی از
آرام ترين و شريف ترين اشخاصی
بود كه همه آشنايان به اين خصوصياتش
اقرار می كردند.
او پس از انقلاب هم سرپرست
ورزشگاه سابق جعفری شد تا اين كه
در يكی از بمب گذاریهای
دهه 60 در ميدان عشرت آباد تهران
كشته شد. (1)
--------------------------------------------
1-
اداره اين
ورزشگاه اكنون دراختيار فردی از
دسته بندیهای موتلفه
اسلامی بنام "چنگيز" است.
يار گيری از ميان اوباش
در سال های 1320 (با سقوط رضا
خان) دستگاه شروع به يارگيری از
ميان گردن كلفت ها كرد. حسين
صميمی از اول جای خود را بين
شاه دوست ها تعيين كرد و هر جا به
پشتيبانی از شاه تظاهراتی
لازم می شد در آن ها شركت و حتی
كم كم شروع به سخنرانی در آن
اجتماعات می كرد. در دوران نهضت
ملی شدن نفت عده ای از گردن
كلفت ها توسط بقائی به صحنه
آمدند كه "جعفر رستمی” يكی
از آنان بود. در اوائل نهضت ملی
اين گروه ها با هم همكاری می
كردند، ولی حسن صميمی در ضمن موضع
شاه دوستی خود را تغيير نداده
بود. با صدای بلند و مثل نوار ضبط
صوت سخنرانی می كرد، از چهار
پايه پائين می آمد و همراه ساير
گردن گلفت ها راه كافه ها و كاباره
ها را پيش می گرفت. كارت ويزيت هم
چاپ كرده بود كه مضمون آن اين بود:"
حسين صميمي- سخنگوی جنوب شهر"
مشخص نبود چه كسی اين
ماموريت و شغل را برای او تعيين
كرده ولی معلوم بود از بودجه
هائی تغذيه می شود.
چند سال پس از 28 مرداد 1332 حسين
صميمی همراه تعداد زيادی از
اهالی جنوب شهر، به حضور محمد
رضا شاه رسيدند. او شغل هر يك را
می پرسيد و آن ها هم راست و دروغ
جواب هائی می دادند. وقتی
نوبت به صميمی رسيد و شاه شغل او
را پرسيد، او جواب داد "شاه پرست
هستم" و شاه پرسيده بود مگر شاه
پرستی هم شغل است؟
اين گفته او مدت ها بين دوستان
صميمی تكرار می شد.
"حسين فرزين" و "حسن
ريزه" و ديگران و ديگرانی هم
از جمله افرادی بودند كه در دهه 30
، مثل شعبان يار گيری شدند.(1)
دكان دو نبش "شاه
پرستی”
شعبان جعفري-
شعبان
جعفری خيلی زود نصايح ديگران
را شنيد و پيش از ديگران، شاه و وطن
و حتی خانواده را رها كرد و به
خارج گريخت. جعفری در مصاحبه با
خانم هما سرشار منكر شكنجه ديگران
می شود اما در همان كتاب خودش
اقرار می كند كه با كمك و
راهنمائی ماموران شهربانی در
زندان، كريم پورشيرازی و
انجوی شيرازی را شكنجه داده و
دكتر حسين فاطمی را كتك زده. در
مورد شاه دوستی و عداوتی كه
نسبت به ميليون و مصدق و اصولا "نهضت
نفت" داشت حرفی برای گفتن
ندارد. او هر سال در 29 اسفند كه روز
ملی كردن نفت
است به احمدآباد ( تبعيدگاه
مصدق) می رفت و به
او توهين می كرد.
به محض اين كه جان خود
را در خطر ديد، شاه و وطن را به اميد
خدا رها كرد و "فلنگ" را بست.(
به نوشته و به زبان خودش) اين عشق به
شاه هم به نظرم يك "دكان دونبش"
بود. بر خلاف اختلافات ظاهری
فراوان كه بين شاه و جعفری وجود
داردو با وجودی كه كت آن "مرده"
به تن اين "زنده" نمی رود،
در خيلی از موارد شباهت خوبی
به هم داشتند: هر دو تا وقتی
حاميان قدرتمند داشتند بسيار
قوی بودند، در موقع خطر هر دو
می توانستند يار و ديار را به
اميد خدا رها كنند و خودشان را نجات
دهند، هر دو بشدت ترسو بودند.
اين مورد آخر در
جعفری از روياروئی او با
عبدالله كرمی و طيب معلوم می
شود.
عزيرالله گتميری در
همان محله در خوانگاه زندگی
می كرد. از قهرمانان نامی
كشتی در وزن سنگين بود و سپس به
مربيگری پرداخت. مرحوم تختی
اغلب با او تمرين می كرد.
گتميری افكار چپ داشت. بسيار
جسور و بزن بهادر بود و در آن محل
همه او را به اين صفات می شناختند.
جعفری هميشه می كوشيد در ديد
گتميری قرار نگيرد چون می
دانست در صورت درگيری مشكل
بتواند از ميدان مبارزه سالم خارج
شود.
---------------------------
1- حسين
فرزين تا انقلاب زنده بود و در
جريان اولين ماه های برپائی
كميته ها او كميته نظام آباد تهران
را راه اندازی كرد و خود رئيس آن
شد. كميته ای كه خود يك دولت بود و
دست به غارت، دزدی خانه ها و باج
گيری از وابستگان رژيم سقوط كرده
و انواع
هتك ناموس ها زد. عده ای تفنگ
بدست در اختيار داشت كه همگی
اوباش محلات بودند. از جمله
كسانی كه به حكم آيت الله
خلخالی اعدام شد حسين فرزين بود.
رندان گزارشی از گذشته او به
خلخالی رساندند و او فرزين و
دارو دسته اش را ابتدا برای
گفتگو احضار كرد و در همان جلسه
گفتگو دستور خلع سلاح آنها و حكم
اعدام حسين فرزين را را به جرم شركت
در كودتای 28 مرداد صادر كرد.
6
دهه، حكومت ها با توده ايها به اين
زبان سخن گفته اند
اواخر سال 1333، روزی در
بيمارستان كشيك داشتم كه از
دژبانی تلفن كردند و دستور دادند
يك اتاق برای يك بيمار اورژانس
خالی كنم. يك بيمار مشرف به مرگ
را به بخش آوردند. يك افسر و چهار
سرباز مسلح همراه اين بيمار بودند.
بيمار به سختی نفس می كشيد.
ورود مامور مسلح به بيمارستان
ممنوع بود و وقتی اين نكته را به
افسر مربوطه ياد آور شدم جوابی
داد كه كمابيش معنی آن "خفه شو"
بود. بيمار را روی تخت خواباندم و
چهار سرباز مسلح در چهار گوشه تخت
ايستادند. خواستم سرم به دست بيمار
وصل كنم و دنبال رگ گشتم اما نبض او
حالت تپش نداشت. رگ هايش مثل يك نخ در زير انگشتان احساس
می شد. وقتی نام بيمار را
برای ثبت در دفتر كشيك پرسيدم،
افسر مربوطه فقط توضيح داد: توده
ايست.
چيزی نگفتم و ننوشتم. بيمار
كمی به هوش بود و حتی چشمانش
را اندكی باز كرد و سايه
لبخندی روی لبانش پيدا شد و با
صدای بی نهايت آهسته پرسد تو
دكتری؟
افسر متوجه شد و نگذاشت من جواب
او را بدهم و با نهايت خشونت دستور
داد كه با بيمار حرف نزنم. با هر
زحمتی بود "سرم" را به دست
بيمار وصل كردم و از اتاق بيرون
آمدم. هنوز بيش از يك ساعت نگذشته
بود كه افسر به اتاق من آمد و گفت:
"سرم" گير كرده و مايع به بيمار
نمی رسد. وقتی به مريض رسيدم
از رنج هستی خلاص شده بود. سرم را
بيرون آوردم و جنازه را به آن ها
تحويل دادم. موقع خروج از بخش،
بيمار را ديدم كه آرام خوابيده و
چهار سر باز به صورت آماده باش در
چهار گوشه تخت او ايستاده بودند.
در
جستجوی سايه "توده ايها"
در سال های اوليه دهه 1320 كه
حزب دمكرات ايران توسط قوام
السلطنه تاسيس شد، دستور داد تمام
ملت ايران در آن حزب نام نويسی
كنند. مركز حزب در چهار راه پهلوی
(ولی عصر كنوني) بود. همانجائی
كه اكنون پارك دانشجو ناميده می
شود. ساختمان و زمين متعلق به قوام
بود. در جشن صدمين روز تاسيس اين حزب
تماشاچی 12- 13 ساله اين جشن بودم.
قوام السلطنه در بالكن شهرداری
تهران در ميدان توپخانه ايستاده و
اطرافش را رجال احاطه كرده بودند.
مهدی مشايخی، شهردار تهران هم
حضور داشت. همان كسی كه در حضور
عده كثيری كفش "جناب اشرف"
را با دستمال پاك كرد و به ازای
اين خدمت شهردار تهران شد. جمعيت
رژه رونده از مقابل قوام السلطنه
واقعا پايان ناپذير می نمود.
در تهران و شهرهای بزرگ همه
مردم به حزب دمكرات ايران نپيوستند
اما در شهرستان ها و روستاها
بخشنامه دولتی شده بود كه همه
بايد عضو اين حزب شوند و اين
دستورالعمل به ژاندارمری های
مناطق داده شده بود كه هر كس عضويت
حزب را نپذيرفت توده ای است و
بايد نامش در ليست توده ای ها
ی محل و ده ثبت شود. مردان ده كه
نمی دانستند تودهای
و دمكرات كدام است و اصولا حزب
چيست؟ طبق دستور، هر يك با دادن يك
قطعه عكس، صاحب كارت عضويت حزب
دمكرات می شدند و با توصيه
ژاندارمری با دقت از آن
نگهداری می كردند كه يكی از
آن ها هم پدر همسر من بود "
حاجی محمود نعمتی” كه در ده
می زيست. حاجی محمود از
پذيرفتن كارت عضويت حزب دمكرات به
اين دليل ساده كه اصلا نمی داند
حزب چيست؟ سر باز زد و از دستور دولت
سرپيچی كرد. مردی بود نسبتا
بلند قد" قوی استخوان"
متكی به نفس و با اراده.
حاجی محمود با افتخار زيست.
چهل و چند سال بعد از اين وقايع
وحدودا بيست سال پس از ارتحال
حاجی، يعنی اواسط سال های 1360(1)
ماموران ژاندارمری با دستور
بازداشت ايشان به ده مراجعه كرده
بودند. وقتی فرزند و نواده آن
مرحوم علت را سئوال كرده بودند
معلوم شد بادستوری كه از مركز
برای بازداشت تمام توده ای ها
ی محل به ژاندارمری رسيده بود
آن ها با مراجعه به سوابق، نام
حاجی محمود را كه چندين سال قبل
عضويت در حزب دمكرات ايران را
نپذيرفته و در ليست تودهایها
ثبت شده بود يافته و حالا برای
بازداشت نامبرده مراجعه كرده بودند!
يكی از دوستان(...) كه در
يكی از دهات حاشيه كوير
زندگی می كند، وقتی اين
داستان را برايش خواندم( هنوز به
چاپ نرسانده بود) معلوم شد برای
او هم به نوعی چنين داستانی
تكرار شده است. می گفت: درست مثل
همين موردی كه می گوئی
برای ده ما پيش آمد ولی
متاسفانه شخص مورد تعقيب زنده بود.
حدود هشتاد و پنج سال از عمرش می
گذشت. مردی متدين و مومن بود كه
درهمان سال های 1320 به مناسبت
همين اعتقادات دينی وارد حزب
دمكرات نشده بود. وقتی از طرف
ژاندارمری به سراغ او آمدند
بيمار بود و فرزندانش تصميم
داشتند او را برای معالجه
به تهران ببرند. ماموران به هيچ يك
از اين استدلالال
ها توجه نكردند و با كمال خشونت
پيرمرد را به پاسگاه بردند بدون
اين كه اجازه بدهند يكی از
فرزندانش نزد او بماند و داروهايش
را به او بدهد... يك روز به فرزندانش
خبر دادند كه به پاسگاه مراجعه و
پدر خود را ببرند. آن ها هم با
خوشحالی به سراغ پدر رفتند
ولی اين بار پدری
را كه به هر حال با پای خود رفته
بود با "كول" به اتومبيل و سپس
خانه رساندند. آن قدر حالش بد
بود كه تا چند روز نتوانست
توضيحی در مورد اين كه اين مدت
كجا بوده و چه مراحلی را طی
كرده بدهد و پس از اين مدت هم جان
به جان آفرين تسليم كرد و قضيه
همچنان مجهول باقی ماند!
|