هنر و انديشه

پيك

                         

مثنوي

قصه خون دل

"سايه"

 

 

سايت محترم پيك نت

شعر زير از هوشنگ ابتهاج با نام "مناجات" را در يك سايت جديد التاسيس ديدم، البته به شكلی كه بدشواری می توانست توجه كسی را جلب كند. اسم اصلی اين شعر "مرثيه" است و در سال 1368 بمناسبت درگذشت احسان طبری سروده شده است. اين شعر در همان زمان بصورت دستخط و يا تايپ شده در ايران دست بدست ميگشت. اين اواخر هم چند بندی از آن تحت عنوان " تكه هايی از يك مثنوی بلند" در چيستا چاپ شد. من بخش زيادی از اين شعر را در حافظه داشتم و از روی حافظه يكی دو مورد را كه بنظرم در آن سايت مورد بحث به غلط منتشر شده بود تغيير دادم و برای انتشار فرستادم. بخشی از اين شعر بويژه قسمتهای آخر ان بسيار تكاندهنده است كه بنظرم بايد در يك فرصت مناسب بيشتر بدان پرداخت. موفق باشيد.

 

روزگارا قصد ايمانم مكن
زآنچه می گويم پشيمانم مكن

كبريای خوبی از خوبان مگير
فضلِ محبوبی ز محبوبان مگير

گم مكن از راه پيشاهنگ را
دور دار از نامِ مردان ننگ را

گر بدی گيرد جهان را سربسر
از دلم اميدِ خوبی را مبر

چون ترازويم به سنجش آوري
سنگِ سودم را منه در داوري

چونكه هنگام نثار آيد مرا
حبّ ذاتم را مكن فرمانروا

گر دروغی بر من آرد كاستي
كج مكن راهِ مرا از راستي

پای اگر فرسودم و جان كاستم
آنچنان رفتم كه خود می خواستم

هر چه گفتم جملگی از عشق خاست
جز حديثِ عشق گفتن دل نخواست
 

حشمتِ اين عشق از فرزانگی ست
عشقِ بی فرزانگی ديوانگی ست

دل چو با عشق و خرد همره شود
دستِ نوميدی ازو كوته شود

گر درين راه طلب دستم تهی ست
عشقِ من پيشِ خرد شرمنده نيست

روی اگر با خونِ دل آراستم
رونقِ بازارِ او می خواستم

ره سپردم در نشيب و در فراز
پای هشتم بر سرِ آز و نياز

سر به سودايی نياوردم فرود
گرچه دستِ آرزو كوته نبود

آن قَدر از خواهشِ دل سوختم
تا چنين بی خواهشی آموختم

هر چه با من بود و از من بود نيست
دست و دل تنگ است و آغوشم تهيست

صبرِ تلخم گر بر و باری نداد
هرگزم اندوهِ نوميدی مباد

پاره پاره از تنِ خود می بُرم
آبی از خونِ دلِ خود می خورم

من درين بازی چه بردم؟ باختم
داشتم لعلِ دلی، انداختم

باختم، اما همی بُرد من است
بازيی زين دست در خوردِ من است

زندگانی چيست؟ پُر بالا و پست
راست همچون سرگذشتِ يوسف است
 

از دو پيراهن بلا آمد پديد
راحت از پيراهنِ سوم رسيد

گر چنين خون می رود از گُرده ام
دشنه دشنامِ دشمن خورده ام

****

 

سرو بالايی كه می باليد راست
روزگارِ كجروش خم كرد و كاست

وه چه سروی، با چه زيبی و فري
سروی از نازك دلی نيلوفري

ای كه چون خورشيد بودی با شكوه
در غروبِ تو چه غمناك است كوه

برگذشتی عمری از بالا و پست
تا چنين پيرانه سر رفتی ز دست

خوشه خوشه گرد كردی، ای شگفت
رهزنت ناگه سرِ خرمن گرفت

توبه كردی زانچه گفتی ای حكيم
اين حديثی دردناك است از قديم

توبه كردی گر چه می دانی يقين
گفته و ناگفته می گردد زمين

تائبی گر زانكه جامی زد به سنگ
توبه فرما را فزون تر باد ننگ

شبچراغی چون تو رشك آفتاب
چون شكستندت چنين خوار و خراب؟

چون تويی ديگر كجا آيد به دست
بشكند دستی كه اين گوهر شكست

كاشكی خود مرده بودی پيش ازين
تا نمی مردی چنين ای نازنين!

شوم بختی بين خدايا اين منم
كآرزوی مرگِ ياران می كنم

آنكه از جان دوست تر می دارمش
با زبانِ تلخ می آزارمش

گرچه او خود زين ستم دلخون تر است
رنجِ او از رنجِ من افزون تر است

آتشی مُرد و سرا پُر دود شد
ما زيان ديديم و او نابود شد

آتشی خاموش شد در محبسي
دردِ آتش را چه می داند كسي

او جهانی بود اندر خود نهان
چند و چونِ خويش به داند جهان

بس كه نقشِ آرزو در جان گرفت
خود جهانِ آرزو گشت آن شگفت

آن جهانِ خوبی و خير بشر
آن جهانِ خالی از آزار و شر

خلقت او خود خطا بود از نخست
شيشه كی ماند به سنگستان درست

جانِ نازآيينِ آن آيينه رنگ
چون كند با سيلی اين سيلِ سنگ؟

از شكستِ او كه خواهد طرف بست؟
تنگی دست جهان است اين شكست

****

 

پيشِ روی ما گذشت اين ماجرا
اين كری تا چند،  اين كوری چرا
 

ناجوانمردا كه بر اندامِ مرد
زخم ها را ديد و فريادی نكرد
 

پيرِ دانا از پسِ هفتاد سال
از چه افسونش چنين افتاد حال؟

سينه می بينيد و زخمِ خون فشان
چون نمی بينيد ازخنجر نشان؟

بنگريد ای خام جوشان بنگريد
اين چنين چون خوابگردان مگذريد

آه اگر اين خوابِ افسون بگسلد
از ندامت خارها در جان خلد

چشم هاتان باز خواهد شد ز خواب
سر فرو افكنده از شرمِ جواب

آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن
سينه ها از كينه ها انباشتن

آن چه بود؟ آن جنگ و خونها ريختن
آن زدن، آن كشتن، آن آويختن

پرسشی كان هست همچون دشنه تيز
پاسخی دارد همه خونابه ريز

آن همه فريادِ آزادی زديد
فرصتی افتاد و زندانبان شديد

آنكه او امروز در بند شماست
در غم فردای فرزندِ شماست

راه می جستيد و در خود گم شديد
مردميد، اما چه نامردم شديد

كجروان با راستان در كينه اند
زشت رويان دشمنِ آيينه اند

آی آدمها اين صدای قرنِ ماست
اين صدا از وحشتِ غرقِ شماست

ديده در گرداب كی وا می كنيد؟
وه كه غرقِ خود تماشا می كنيد.

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی