روزهای سخت
تنهائی. خیلی ها رفته اند. یا رخت سفر
بسته اند و یا رخت از این دنیا برکشیده
اند. گهگاه دوستان یکدل جمع می شوند اما
کو پای رفتن و پیوستن؟ تجویدی سری می زند،
نواب صفا هم؛ اما آنها نیز همانقدر دل
شکسته اند که او. از این بستر به آن بستر،
شب، روز می شود و روز، شب؛ اما دریغ از
نسیمی که بوی جوی مولیان را آورد. شهریار
زودتر از رهی معیری رفته بود. او از روز
ازل دیوانه بود.
از دور و
دورها نیز می آیند، یادها و نام ها، اما
ای دریغ! در نگاهشان آن نوازش ها نیست،
چشم خواب آلوده شان را مستی رویا نیست. ای
وای، ابوالحسن ورزی؟! دریغ از درنگی بر
ساز صبا و ضرب تهرانی. پیانوی مرتضی خان
محجوبی و آرشه جنون گرفته برادرش، رضا.
جای همه آنها را در آن سالهای تنهائی و
بستر خفتگی همسرش گرفت. همان که درعکس بر
بالین بنان نشسته است. وحالا! وای که بنان
هم و...نیست.
|