شنبه 30 آذر 1381
بهش گفتم : چی شده بابا .. بيخيال .. يه نگاهی بهم
انداخت و گفت : برو ببين چه بلايی سر دوستات اومده ..
هاج و واج راهم رو ميگيرم و از در كوچيكه نزديك
دانشكده فنی .. ميرم تو .. دم در پر از شيشه خورده است
.. هيچ وقت محوطه كوی اينقدر بهم ريخته و درهم برهم
نبود ... از جلوی ساختمان ۱۴ كه رد شدم .. ديدم دود
عجيبی ازش بلند ميشه .. سريع رفتم به طرف ساختمان ۱۷
ببينم بچه ها در چه حال و روزی هستند ...
در و ديوار ساختمون به كلی عوض شده .. مثل اين ميمونه
كه برای بازسازی يه ساختمون .. همه جای اونو با بيل و
كلنگ به هم ريخته باشند .. سريع وارد اتاق بچه ها ميشم
.. راستش هيچ وقت ترس رو اينقدر تو چشمای بچه ها نديده
بودم .. رنگ به صورتشون نمونده بود .. ميخندم و ميگم :
چی شده .. قيافه هارو .. يكی از بچه ها ميگه : چطوری
اومدی تو .. مگه ميزارن بيايی .. اون يكی ميگه ..
نبودی ديشب كلی هيجان داشتيم ... با خنده بهش ميگم :
رنگ رخساره خبر ميدهد از سر درون ... به هرحال نشستم و
بچه ها سير تا پياز ماجرا رو برام تعريف كردن .. اينكه
چگونه نصف شب به گمان زلزله از خواب پريده بودند و
دستپاچه به دنبال مكان امنی ميگشتند .. يكی ميگفت تا
كه از در بيرون رفتم .. ديدم يه گروه آدم عجيب و غريب
به طرفم ميان .. با باطوم و چكمه و تفنگ .. نزديك بود
سكته كنم .. اما شروع كردم به دويدن .. رفتم اتاق بالا
كه يكدفعه ديدم يكی از بچه ها رو كه نابينا هم بود ..
از پنجره به بيرون پرت كردند .. خيلی ترسيدم .. بدو
رفتم و تو دستشويی پنهان شدم تا اينكه اونا كل
ساختمونو تسخير كردن و من اومدم به اتاق ...
چند تا شوخی ميكنيم و يه كم فضا بهتر ميشه .. ميرم به
بچه های بيرون هم خبر ميدم ميگم بياين تو يه چايی
بخوريم .. دسته ورقهای بازی رو برميدارم و شروع ميكنيم
به بيدل ۵ نفره ... نميدونم شما هم بيدل رو به سبك ما
بازی ميكنيد يا نه .. ولی فكر كنم اكثرا مثل همون روشی
كه تو ويندوز هم هست بازی ميكنن .. بازی ما به
اينصورته كه هر دل ۲ امتياز منفی داره .. بی بی پيك ۱۳
تا منفی .. ۱۰ دل ده تا منفی .. تك دل هم ۵ تا منفی ..
درضمن سرباز خشت ۱۰ تا مثبت داره و بی بی گشنيز هم هر
چی امتياز بگيری دوبرابرش ميكنه ... بازی هم عين حكم
انجام ميشه .. راستش وقتی اين بازی رو ميكنی چونكه همه
برگه ها به نوعی امتياز دارن .. تا آخر بازی مجبوری كه
شديدا دقت كنی .. و همين باعث شد كه تقريبا همه ما
بتونيم يه كمی افكارمون رو متمركز كنيم !...
اواخر بازی بود .. يكی از بچه هايی كه از قرار معلوم
فرزند شهيد بود و علايق زيادی به نظام داشت با حالت
عجيبی وارد اتاق شد .. ما رو كه ديد داريم بازی ميكنيم
.. خشكش زد .. گفت : بابا جمع كنيد اينا رو .. ميان
ميگيرنتون .. بازم دارن وارد كوی ميشن .. بهش ميگم ..
تا حالا بازی كردی؟ .. خيلی حال ميده .. ميگه : ول كن
بابا .. ديشب نه تنها جسمم نصف شد كه همه ذهنياتم به
هم پيچيد .. بهشون ميگم من مثل خودتونم .. من بچه
شهيدم ... من عاشق انقلابم .. بهم ميگن خفه .. كدوم
انقلاب .. گذشت اون حرفا .. ميگم بابا به جان فاطمه
زهرا .. ميگن .. كدوم .... من نميدونم شما چرا اينجا
نشستين دارين بازی ميكنيد .. بابا پاشيد بريد بيرون
ببينيد چه خبره ... يه نگاهی بهش ميكنم و ميگم : ببين
عزيز .. كاش نه اونزمان اينقدر حمايتشون ميكردی و نه
الان اينقدر فحششون ميدادی .. بابا جون الان بايد به
فكر جون خودت باشی .. والا هر كدوم از اينايی كه الان
درگير شدن .. خيلی خوشحال ميشن اگه يه اتفاقی برای كسی
بيفته .. تا بعدا بتونن عليه رقيبشون استفاده كنن ..
اينارو گفتم .. ديدم كمی احساس صميميت بيشتری كرد ..
اومد يه چايی خورد .. چند دقيقه ای نشست .. و يكباره
از جا جست و گفت پس ميرم دوربينمو بردارم .. چند تا
عكس بگيرم .. شايد بعدا به درد خورد ....
بالاخره با بچه ها تصميم گرفتيم بريم بيرون ... دم در
ساختمون يه آقايی وايساده بود كه به راحتی ميشد فهميد
.. از مامورای وزارت اطلاعاته .. با بچه ها رفتيم جلو
و بهش گفتيم : معلومه چه خبره .. يكی از بچه ها گفت :
زدی ، بستی ، شكستی ، سوختی ، انداختی ، رفتی .....
جوابت چيست فردای قيامنت دادخواهانرا .... يكی ديگه
گفت : يارو رو وقتی كه داشته نماز شب ميخونده .. زدن
تو فرق سرش ... گفت ميدونم! .. و رفت دنبال گشت و گذار
خودش .. به گمانم دنبال پوكه ای .. چيزی ميگشت ..
چهارشنبه 4 دی 1381
در امتداد نرده های شرقی كوی ، از پشت ساختمان ۱۷به
طرف درب اصلی می رفتيم .. همه جای خيابان كارگر شمالی
را نيروهای انتظامی پركرده بودند .. همه در حالت آماده
باش كامل .. نشسته با تفنگهايی كه به سمت كوی نشانه
رفته بود و باطوم و سپر و كلاه .. بعدها فهميدم كه اسم
اين گروه نوپو بوده است .. حقيقتش اينه كه در پشت
اونهمه طمطراق، قيافه هايی به شدت ساده ميافتی ..
البته با ضريب هوشی پائين .. كه با وعده مبارزه با
گرگهايی كه می خواهند به گله گوسفندان آسيب رسانند ...
و شايد به خاطر حفاظت از كيان و ناموس خويش بدانجا
آمده بودند .. فرماندهان ملبس آنها اما آرام بودند ..
ندانستم كه همين گروه بوده كه شب پيش آن فاجعه را
بوجود آورده و يا گروه ديگری .. اما از آقای نظری خبری
نبود ...
مدتی ايستاديم .. يكی از بچه ها بدون روبنده و در كنار
ميله ها ايستاده بود و گاه گداری سنگی به سوی نيروهای
مستقر شليك ميكرد .. سريع به پيشش رفتم و گفتم : سنگ
نزن .. مگر دوربينهای آنان را نميبينی .. اينقدر احساس
شجاعت نكن .. به فكر پدر و مادر نگرانت باش .. اينها
هرچه باشد نيروهای امنيتيند ديگر .. تو از فردا چه
پناهی داری .. نگاهم كرد .. انگار خودش هم نميدانست چه
ميكند .. با بغضی درگلو مانده سنگهايش را انداخت و
چشمهای گريانش را از من دور كرد .. حسابی منقلب شده
بودم .. نميدانستم چه برسر اينها آمده بود كه درس و
شادی و فوتبال و .. را كنار گذاشته بودند و اينچنين
گيج و سردرگم به هر كاری دست ميزدند..
گروهی از دانشجويان .. بيرون درب اصلی كوی در حال شعار
دادن بودند .. يكی از بچه ها .. پيراهنی خونی به سمت
همان نيروهای آماده و آرايش يافته گرفته بود و گريه و
گلايه ميكرد .. می گفت : .. شما هم مثل برادران ما
هستيد .. اما ببينيد با ما چه كرديد .. خيلی چيزها
ميگفت اما نه خودش و نه ما نفهميديم چه ميگويد ..
حالتی كه بعد از ضربه ای شديد و آنی بوجود ميايد ..
{گويا او ميدانست يكی از بچه ها كشته شده است اما من
هنوز مطلع نشده بودم} .. در پشت نيروهای استقرار يافته
نظامی گروهی از لباس شخصی ها بودند .. يكی از آن افراد
كه هيكل و ريشش از ديگران بزرگتر بود .. و ازقرار
معلوم حرفهای آن دانشجو برايش گران آمده بود جلو آمد و
شروع به جر و بحث با وی نمود .. آخرش هم با لحنی كه
فكر ميكنم اكثر ما در طی اين سالها .. با آن آشنا شده
ايم .. به آن جوان داغدار گفت : حالا چرا گريه ميكنی
بچه نه نه ! .. راستش در يك لحظه اختيار خودم را از
دست دادم .. داد زدم : برای تو گريه ميكند كه فكر
ميكنی در راه خدا با يك مشت كافر و منافق ميجنگی ..
برای نسل تو گريه ميكند كه از اوج عظمت انقلاب و جبهه
و شهادت به جايی رسيده ايد كه فرزندان همرزمان خودتان
را دشمن ميناميد .. برای .. راستش اصلا يادم نيست كه
ديگر چه گفتم .. بدنم ميلرزيد .. يك آن اما متوجه شدم
همه دوربينها به سمت من گرفته شد .. سه دوربين را ديدم
كه با چراغ قرمز به چشمهای من زل زده بود و من همچنان
خيره و منقلب نگاهشان ميكردم .. در همين حال بود كه
يكی از فرماندهان ، آن آقای لباس شخصی را به كناری برد
و از او خواست ادامه ندهد ..
بچه ها مات و مبهوت مانده بودند ... و من نيز .. اصلا
فكر نميكردم اينچنين احساسم غليان كند .. {جو گير شده
بودم } .. در همين حال و هوا بوديم كه يكی از بچه ها
آمد و گفت : وزير كشور وارد كوی شده .. به سرعت با بچه
ها به سمت درب اصلی حركت كرديم .. و آرام درگوش آن
دانشجويی كه سنگهايش در كنارش افتاده بود ... گفتم :
حالا هر كاری دلت خواست بكن .. نگاهم كرد .. چشمهايش
پر اشك بود .. گيج ميزد .. نه .. او در خود فرو مرده
بود .. ديگر حتی توان سنگ انداختن هم نداشت ...
|