حسين پناهی را نخستين بار در سال 1358 در هنركده
آناهيتا ديدم. جوانی بود لاغر و تركه. معمولا در خود
فرو رفته بود. حالت عجيبی داشت. گويی اطرافش را نمی
ديد و اگر می ديد توجهی بدان نداشت. سادگی و صميميتی
در او بود كه باعث می شد همه دوستش داشته باشند.
انقلاب تازه پيروز شده بود. انبوه جوانان جنوب شهر
تهران و شهرستانی هايی كه به تهران روی آورده بودند
حالا راهشان به كلاس های هنری باز شده بود.
آموزشگاههای موسيقی و تئاتر رونق ديگری گرفته بود.
جناحی از حكومت همان موقع هم اين كارها را خلاف شرع می
دانست. می گفتند ما انقلاب نكرديم كه بچه هايمان تئاتر
و سينما بروند و موسيقی ياد بگيرند. حرفهايی كه آن
زمان هنوز ضعيف بود و بعدها حاكم شد و ترياك و هروئين
و اعتياد را درابعادی تاريخی در ايران از خود باقی
گذاشت. چگونه و چه زمان ايران خواهد توانست از زير اين
بار ننگ بيرون بيآيد معلوم نيست.
در اين فضا بچه هايی كه دنبال تئاتر و موسيقی می رفتند
نمی دانستند فردايشان چيست و آيا اصولا دری بر روی
آنان باز خواهد شد يا نه؟ ولی با اميد و اشتياق كار می
كردند.
حسين پناهی از همين جوان ها بود. از شهرستان آمده بود.
پدر و مادرش بختياری بودند. چند سالی از ما بزرگتر
بود. همان موقع شعر هم می گفت. بعضی از شعرهای او را
در كلاسهای شعرخوانی بعنوان سرمشق و اتود به ما می
دادند كه از روی آن تمرين كنيم. فضا فضای انقلاب و
سياست و حركت بود. ما هنر را جزيی از زندگی سياسی مان
می ديديم. وسيله ای برای ارتباط با مردم. شب ها
اعلاميه به ديوار می چسبانديم و روزها به خياطخانه های
لاله زار و كفاشی های پشت بازار می رفتيم و به كارگران
آنها "اتحاد" می فروختيم، هفته نامه يی كه آن زمان
انجمن همبستگی كارگران در می آورد.
هميشه دوست داشتم بدانم و هيچوقت هم نفهميدم كه حسين
پناهی هم آن زمان دستی در كارهای سياسی داشت يا نداشت.
به روحيه و حالاتش نمی آمد. يا چنين وانمود می كرد.
بعد از سی خرداد و كشت و كشتاری كه مجاهدين و حكومت از
همديگر به راه انداختند، فضا بسرعت عوض شد. بتدريج فضا
برای كلاسهای تئاتر هم تنگ شد. من حسين پناهی را ديگر
نديدم تا تصويرش را در آن سال های نكبت بار دهه 60 در
تلويزيون ديدم.
از ميان آن همه بچه های زندانی و فراری و دربدر هنركده
ما، يكی هم توانسته بود به آرزوی مشتركمان برسد. شايد
خصلت های حسين، محجوبيت و گوشه گيری او اينجا بسودش
تمام شد و برخلاف اكثر بچه ها راه تلويزيون و سينما
بروی او بسته نشد. بعدها در سالهای هفتاد باز هم
چندبار همديگر را ديديم و هربار او را تكيده تر و رنگ
باخته تر و پريشان تر از پيش. فشار كار و درندگی محيط
ارشاد و تلويزيونی كه امثال بشارتی و لاريجانی و
ضرغامی گردانندگان آن شده بودند از توان تحمل او فراتر
بود. اين همه دزدی و رياكاری و حق كشی را نمی توانست
بفهمد و بپذيرد. همه اينها او را به راهی می كشيد كه
صدها هزار جوان ديگر ايرانی در موقعيت مشابه او و بدتر
از او كشيده شدند.
پس از دوم خرداد بنظر می رسيد روحيه تازه ای گرفته
است. قامتی صاف كرده بود؛ اما سرنوشت دوم خرداد ضربه
آخررا بر او وارد كرد و او را بيش از گذشته به دنيای
نااميدی و گريز باز گرداند.
اين اواخر فقر و بی پولی كلافه اش كرده بود. مجبور شد
خانه اش را عوض كند تا شايد گرهی را بگشايد.
با پانصد ميليارد تومانی كه لاريجانی و ضرغامی در
تلويزيون حيف و ميل كردند و مجلس ششم را، از جمله
بخاطر پيگيری آن به مجلس هفتمی ها تحويل دادند، جان
چند حسين پناهی و مهدی فتحی و مشابه آنان را در فقر به
نابودی كشاندند؟
|