درسال 77 به آلمان سفری كرد تا هم گشتی شود برای رفع
دلتنگی ها و هم اگر چيزی در پايان كنسرت ها ماند، با
خود به ايران ببرد كه به زخم زندگی بزند.
هيچ دندانی در دهان نداشت. آهسته و با احتياط برنج
سفيد را كه به رنگ موهای سرش بود با لثه هايش میجويد
و گهگاه آب خورشی هم به آن میافزود تا لقمه ای كه در
دهان داشت نرم كند. روی صندلی نشسته بود و سر در
بشقابش داشت و چند نفری كه اعضای اركسترش بودند، مانند
بقيه ايستاده غذا میخوردند. جوان بودند. تازه به
ميدان درآمده هائی كه هنوز نه با ريشه ها آشنا بودند و
نه خود ريشه دوانده بودند. انگشت شماری اهل شعر و هنر
نيز بودند، از جمله هوشنگ ابتهاج "سايه" كه بيشتر سر
در گريبان حيرت از گذشت روزگار داشت. آخرين سرپرست
برنامه گل ها در راديو ايران كه از خيابان كوشك تهران
و خانه قديمیو كچ بری های ديدنی آن به آپارتمانی محقر
در گوشه ای از شهر كلن كوچ كرده است.
جمع همگان به 20 نفر هم نمیرسيد. من كه رسيدم غذا رو
به پايان بود.
از پشت ميز به كمك عصائی كه در كنارش به ديوار تكيه
داشت برخاست. خميده و به كمك عصا به اتاق ديگری رفت.
تازه سينی چای را میچرخاندند. نه دستش بر عصا
میلرزيد و نه پايش بر زمين؛ هنوز استوار گام بر
ميداشت و با اطمينان و بلند و رسا صحبت میكرد و به
اعضای اركسترش فرمان میراند.
وقتی يكی از اعضای اركستر از كنار "دلكش" برخاست،
يگانه صندلی خالی كنار دلكش به من رسيد. او را 25 سال
پيش در تهران ديده بودم. زمانی كه وزارت دارائی وقت
برايش يك پرونده مالياتی باز كرده بود.
آن ديدار و گفتگو، نيمه كاره رها شد. به آنجا رسيده
بوديم كه "چرا صدا شما را برای برنامه گل ها ضبط
نمیكنند؟ چرا برای شما رقيبی تراشيدند بنام "پروين"
كه صدای او را برای برنامه گل ها ضبط كردند؟ چرا مرضيه
عزيز دردانه دربار است و شما نه؟ چرا پرونده مالياتی
برای مرضيه نمیگشايند؟"
25 سال پيش، زمان مناسبی برای پاسخگوئی به اين سئوالات
نبود.
وقتی كنارش نشستم، آن ديدار را به يادش آوردم. بخاطر
نداشت و يا سايه هائی از آن را در حافظه داشت، اما با
آن سئوالات آشنا بود. آنها محدوديت ها و فشارهای روانی
بود كه سالها تحمل كرده بود؛ به جرم آنكه مردم "دلكش"
را از خودشان میدانستند و مرضيه عزيزدرانه دربار بود.
چنان كه همسايه ديوار به ديوار كاخ نيآوران بود.
مثل دو تيم شاهين و تاج كه مردم اولی را میخواستند و
تشويق میكردند و دومیرا به همان اتهامی كه مرضيه
داشت تشويق نمیكردند و اغلب هم به دلشان نمی نشست،
گرچه ترانه هائی داشت که زمزمه هم می کردند. مثل حضور
جدیکار در تیم فوتبال تاج، که مردم خودش را دوست
داشتند اما تیمش را نه! درباره مرضیه هم، تقریبا همین
حکم جاری بود. همین که برایش بعضی شب های هفته برنامه
ثابت نیمساعته گذاشته بودند و یا درهای استودیوی گلها
را به رویش گشودند و دلکش از این هر دو محروم ماند،
برای مردم حجت بود. مردم تاج را نمیخواستند! از همان سالهای
دُور دَور كه مردم در امجديد فرياد میزدند مرگ برتاج،
اما شاه نمیتوانست باور كند، كه مردم مرگ او را
میخواهند. آنقدر نفهميد تا روزی كه با هليكوپتر
برفراز تهران به حركت در آمد و ميليون ها ايرانی را با
شعار مرگ بر شاه در خيابان ها ديد! تاسوعا و عاشورای
سال 57
ترانه های "اولی” آلوده به غم و خشم برخاسته از كودتای
28 مرداد بود وترانه های "دومی” نه! دومی به جشن های
باشكوه و تالار رودكی راه داشت و "اولی” نه! "اولی” در
همان كوچه و خيابان هائی زندگی میكرد كه مردم زندگی
میكردند و "دومی” را ديوار به ديوار كاخ نياوران و در
همسايگی شاه سكنی داده بودند. "اولی” سرشار از استعداد
بود و خود ساخته، دومیكم استعداد و خواص خواسته!
اين سبك و سنگين آخر را "علی تجويدی” كرده بود. يك روز
غروب، جلوی پيشخوان بار "رشت 29" وقتی كه صحبت از
مقايسه استعدادها بود، گفت: " مرضيه جان آدم را به لب
میرساند. بر سر هر ترانه و آوازی دهها بار بايد
مواظبش بود كه از خط خارج نشود!"
يادمانده ها
آن روز، درآن كنج اتاق، دفتر يادمانده های گذشته را با
"دلكش" ورق زديم. 25 سال پيش نمیشد درباره غم و
اندوهی سئوال كرد كه در برخی از ترانه های او كه "بيژن
ترقی” يا "نواب صفا" برايش میساخت موج میزد. غمیكه
بسياری بر اين عقيده بودند، غم شكست جنبش ملی نفت و غم
كودتای 28 مرداد است. غم خانواده هائی كه نان آورشان
به جرم توده ای بودن زندانی شده بودند، غم افسران
تيرباران شده، اندوه ملتی كه آزاديش به بند كشيده شده
بود. غم دوری از جگرگوشه هائی كه از ايران گريخته
بودند. نفرت از آنان كه در فرمانداری نظامی، زيرفشار
شكنجه جسمیو روحی در زندان زرهی و قزل قلعه و پادگان
جمشيديه عبرت نامه میگرفتند و برای شكستن روحيه
مقاومت ملی در روزنامه های وقت منتشر میكردند. اينها
را 25 سال پيش نمیشد از دلكش پرسيد و دليل پذيرش او و
ترانه هايش از سوی مردم را ياد آور شد، اما حالا
میشد.
شبی كه خودش را به تهران رسد را به يادش آوردم و كه
گفتم من ميدانم شما با سازمان جوانان حزب توده ارتباط
داشته ايد. خنديد و با اشاره به سايه كه به فاصله يك
صندلی از ما نشسته بود گفت: "همه جوان های آن سال ها
پير شده اند!" همه از اين حاضر جوابی خنديديم.
گفتم:
خانم دلكش! من نسل بعدی آن جوانی های برباد رفته ام.
هم ميزبان توده ای بود و هم سايه يار و همدم احساس
طبری. دلكش میدانست ميهمان كيست و برای چی. به همين
دليل زياد تعجب نكرد. فقط گفت: آقا! خوب شد نماندی.
میكشتن.
گفتم:
من میدانم كه شما بعد از انقلاب میخواستيد 100 هزار
تومان به حزب كمك كنيد.
خيلی جا خورد، به سايه نگاهی كرد. مثل اينكه میخواست
تائيديه مرا بگيرد؛ كه سايه دو بار سرش را آورد پائين
و برد بالا.
دلكش
گفت: ديگه چه میدانی؟
گفتم: میدانم كه به شما پيغام دادند" نه به صلاح
شماست و نه به صلاح ما"
دلكش
گفت: بله. رئيس شماها خودش تلفن كرد، خيلی هم تشكر كرد
و يك همچی جمله ای را گفت. حق داشت. بعدا ديديد چه شد!
گفتم:
همين شايعاتی كه درباره جوانی و تمايل سياسی شما بود،
باعث علاقه مردم به شما و قهر حكومت از شما نبود؟
دلكش:
«من در آنها سالها فقط میدانستم كه مردم خودشان را در
ترانه های من پيدا میكنند. آقا! شعر را بيژن ترقی و
نواب صفا میگفتند، اما من هم حق مطلب را ادا میكردم.
"صفا" خودش هم توده ای بود، چند سال هم فرستادنش تبعيد
جنوب. خُب، شاعرهم از زندگی مردم الهام میگيره، لابد
همين كه شما میگوئی درسته. آن سالها، حال و هوا همان
بود كه میگوئی. راست میگوئی! ترانه ها، يكباره از
"سحر كه از كوه بلند جام طلا سر میزنه" رفتند به حال
و هوای "آتشی ز كاروان به جا مانده". آتش اميد سحری،
به خاكستر بر جای مانده از كاروان رفته تبديل شده بود!
راست میگوئی.
البته آقا! من رقابتی با مرضيه نداشتم، مردم خودشان
حساب ما دوتا را از هم جدا كرده بودند. محاسبه های
مردم معيارهائی دارد كه كمتر میشود برای آن منطق و
دليل پيدا كرد، اينها همه حسی است!»
-
بهرتقدير، يك دوره از ترانه ها و آوازهای شما، از نظر
بسياری از روشنفكران قديمیايران، غم و درد كودتای 28
مرداد را بازگو میكرد. يكی از اين ترانه ها، كه در آن
سال ها در خانه خيلی ها كه از كودتا زخم خورده بودند
اشك از چشم ها روان میكرد ترانه "میروم
و میگذرم- از ديار تو تنها میگذرم" بود. اين نوع ترانه ها، در آن سالها سبك و روالی داشت كه
بازتاب درد و افسردگی كسانی بود كه آمال و آرزوهايشان
سركوب شده بود. حتی اگر ترانه ای به اين قصد هم سروده
نمیشد، آنها غم خودشان را در آنها پيدا میكردند و به
همين دليل هم بازار شايعات گرم میشد. اين فقط مربوط
به آن سالها نيست، حالا هم وضع همينطور است. شما
میدانيد كه اين آقای شجريان در سال 62 يك آوازی در
"بيداد" همايون خواند كه آتش به جان همه افكند. شرح
بيدادی بود كه بر مردم در دهه 60 رفت. با اين شعر حافظ
"
ياری اندر كس نمیبينيم، ياران را چه شد؟" كار اين بيداد و آواز به مجلس هم كشيد. همه جا شايع
بود كه اين آواز حال و هوای يورش های سياسی دهه 60 را
دارد. مخصوصا كه در بيداد همايون هم خوانده شده و خيلی
ها از آن بنام "بيداد زمانه" ياد میكردند.
دلكش:
حالا هم كه ميدونين كنسرت های شجريان آن قدر شلوغ
میشود كه جای سوزن انداختن نيست. البته او هم به
فراخور حال و روز مردم میخواند. يعنی همان كه گفتم؛
مردم دردشان را در صداها و ترانه ها پيدا میكنند.
- درسته! همين شجريان در سال 68 هم آواز غم انگيز و
جگرسوز ديگری در "دشتی” خواند. يعنی همان سالی كه خيلی
از خانواده ها عزادار شدند. يك آواز ديگر او هم در سال
73 از درون خانه ها بلند شد، كه شايع است آن را هم تحت
تاثير جنگ، بازگشت از جبهه های جنگ و به ماتم نشاندن
خيلی از خانواده ها در سال 68 خوانده شده بود. با اين
شعر حافظ "آه
از آن نرگس جادو كه چه بازی افكند- وای از آن مست كه با مردم هوشيار چه كرد!"
كه آنهم شرح اندوه مردم بود. حتی شنيده ام اين آواز
خيلی به دل جنگ زدگان نشسته بود و آنها آن را شرح حال
دربدری و ناكامی خودشان تفسير كرده بودند. جنگی كه جز
ويرانی، مرگ، نكبت و بدبختی هيچ چيز برای ايران
وايرانی نداشت. چنان به زاری و شيون تعزيه شبيه بود
كه هر بچه مذهبی و بسيجی جبهه ديده ای فكر میكرد به
تعزيه امام حسين مظلوم رفته. شايد هم او اصلا به اين
قصد نخوانده بود، اما مردم آن را اينطور تفسير
میكردند.
دلكش:
میخواهم نظر شما را تائيد كنم. همان است كه شما
میگوئی. مردم دردشان را در ترانه ها و آوازها پيدا
میكنند. اينكه حالا اينطور مردم به كنسرت هايش
میروند و حكومت هم مانع اين كنسرها میشود به دليل
همين غمخواری و همصدائی مردم و خواننده است. استقبالی
هم كه حالا در اين غربت از كنسرت های من میشود، دليلش
همين است.
-
استقبال از كنسرت های عارف و قمر هم در زمان خودشان
به همين دليل بود. ريشه ها اينجاست! زمان شاه هم وضع
همين بود. بعد از ترانه های شما كه سالهای پس از كودتا
را بازگو میكرد، غم و اندوه سالهای دهه 50 هم در
ترانه هائی بازتاب يافت كه امثال داريوش و فروغی و
فرهاد و حتی گوگوش دركارهای آخرش میخواند. هر دوره
سخنگوی هنری خودش را دارد!
دلكش:
اين حرف درستی است. آقا! ديديد ترانه های گوگوش آن
آخری ها چه حال و هوائی گرفته بود؟ آن ترانه ها واقعا
ماندگار شد. مثل اون ترانه "دوتا ماهی”. راستی شما
خبرداری "شهريار قنبری” كجاست؟ خيلی از اين ترانه های
گوگوش را او گفته بود. خيلی با استعداد بود، نمیدانم
كارش به كجا كشيد.
- قنبری هست و يك كارهائی هم میكند، اما هيچكس دور
از وطن تخم طلائی نمیكند. گوگوش چه میكند؟ شما از او
خبری داری؟
دلكش:
آقا! نمیدانيد برای خودش چه شخصيتی شده! يك دوره
تمرين ستار كرد و بعد هم پيانو ياد گرفت. حتی شعر هم
میگويد. بعضی از شعرهائی را كه خودش گفته خوانده، اما
فقط برای خودش(ظاهرا اولين ترانه هائی كه گوگوش بعد از
خروج از كشور در كانادا اجرا كرد، از جمله همين ترانه
ها و شعرها بود كه دلكش در سال 77 اشاره كرد. مانند
ترانه خوب و ماندنی زرتشت و يا گريه). گوگوش چيزی از
آب درآمد كه كسی فكرش را هم نمیكرد. زياد از هم دور
زندگی نمیكنيم. حوالی "جردن" مینشيند. توی يك
آپارتمان كوچك. گاهی همديگر را میبينيم. میدانيد كه
شوهرش كيه؟ كيميائی. اين آخری ها شنيدم كه زندگی اش را
بصورت فيلمنامه نوشته و تقاضا ساختن آن را هم كرده!
شايد اجازه بدهند. دنيا را چه ديده ايد؟ من كه
رنگارنگش را ديدم.( خنده و آتش زدن سيگاری ديگر)
- شنيدم نسل جوان ايران هم او را میشناسد. همانطور
كه شما را میشناسد. از روی ترانه ها. راست است؟
دلكش
پك محكمیبه سيگار تازه روشن كرده اش زد و گفت: آقا چه
میگوئی؟ همين فوتبال كه شده بود و ايران امريكا را
شكست داد، میدونين مردم نصف شب ريختن تو خيابان ها؟
بعد هم شنيدم كه آن شب گوگوش هم با حجاب آمده بود توی
خيابان جردن تا با مردم شادی كند. جوان ها میريزن
دورش. میدونين كه اونشب مردم با وانت بار و كاميون و
تريلی در خيابان ها راه افتاده بودند و از اين محله به
آن محله میرفتند. گوگوش را جوان ها میبرند روی يك از
اين تريلی ها و نمیدونم ازكجا يك بلند گو هم میآورند
كه بخواند. از جوان ها اصرار و از او انكار. بالاخره
خودش و كيميائی جوان ها را قانع میكنند كه اين كار
صلاح نيست.
-
شايد
هم يك روزی در استاديوم يكصد هزار نفره بخواند!
دلكش:
خودش هم همين اميد را دارد. میخواهم بگم نسل جديد بی
خبر از گذشته نيست. مورد خودم را بگويم.
يك
روز سوار تاكسی شدم. راننده تاكسی كه 24- 25 ساله بود
نوار چندتا از ترانه های منو گذاشته بود. خون تو سرم
جمع شده بود. میخواستم بزنم زير گريه. راننده تاكسی
كه فكر كرده بود تحت تاثير ترانه قرارگرفته ام گفت:
مادر میبينی چی میخونه!
گفتم:
میدونی كيه؟
گفت:
اسمش دلكشه مادر. هرجا هست خدا عمرش بده، ما كه با
صداش حال میكنيم. تاش پيدا نشده!
نتونستم زبانم را نگه دارم. گفتم: اين صدای منه! من
دلكشم!
تا آخر مسير ديگه هيچكس را سوار نكرد. هر ده متر به ده
متر بر میگشت و به من خيره میشد. بالاخره تاب نيآورد
و ضبط صوت ماشين را بست. قبل از اينكه بخواهد و بگويد،
خودم برايش همان ترانه ای را كه نيمه كار قطع كرده
بود، آرام آرام خواندم. وقتی به مقصد رسيدم هر چه
اصرار كردم پول نگرفت. شما نمیدونين در اين روز و
روزگار كه ما در ايران داريم اين نوع گذشت های پولی
يعنی چه!
-
راستی اين آقائی كه ترانه های شما را بازخوانی
میكند، از شما اجاره گرفته؟ حق و حقوقی به شما
میدهد؟
دلكش:
آقا! قربونتون؛ قانون مانونی در كار نيست. مثل همه
كارهای ديگه، هر كس هر كاری توانست میكند و به كسی هم
حساب پس نمیدهد. اين آقا هم بدون اجازه من اين كار
را كرده و يك پاپاسی هم نصيب من نشده. صدايش بد نيست،
تقليدی است از صدای من و ايرج. صدايش تحرير هم ندارد.
يك چيزی است وسط صدای زن و مرد! ترانه های گوگوش را هم
يكی ديگه شروع كرده میخونه. اقلا اگر يك زن مال گوگوش
را میخواند باز آدم خوشحال میشد كه زن ها دارند وارد
ميدان میشوند، اما اينطور نيست، مردهای سبيل كلفت
تقليد من و گوگوش را میكنند! اينه روزگاری كه ما
داريم.
-
از
كنسرت ها راضی هستيد؟ مردم میآيند؟
دلكش:
آقا! باور كن آدم تعجب میكند. اصلا منتظر نمیشوند من
بخوانم، خودشان با من شروع میكنند به خواندن! چنان دم
میگيرند، مثل اينكه سرود میخوانند.
-
چه
ترانه هائی را شما میخوانيد و كدام را مردم
میخواهند؟
دلكش:
خوب، من كه ديگه جوان نيستم، حافظه ام هم مثل پام شده
كه به كمك عصا من را اينطرف و آنطرف میكشد. چند ترانه
ای را حفظ هستم و تمرين هم كرده ام. آنها را میخوانم.
بعضی ها را هم تو دفترچه ای كه همراهم است با خط درشت
نوشته ام تا اگر مردم خواستند از روی آن بخوانم. هرجا
هم كه جا میمانم، خود مردم كمك میكنند! همه با هم
كنسرت اجرا میكنيم.(با خنده)
-
سليقه
ايرانی ها دركشورها و شهرهای مختلف با هم فرق نمیكند؟
دلكش:
تعجب میكنيد اگر بگويم نه! مثلا ترانه محلی مازندرانی
"بيا بريم جون كيجا" يا "سحر كه از كوه بلند، جام طلا
سر میزنه" رو همه جا میخواهند. ترانه ديگری كه همه
جا میخواهند "كاروان" است، كه البته خواندنش برای من
ديگر سنگين است.
-
خانم
دلكش! بعضی وقت ها آدم چنان در گذشته های پشت سرمانده
غرق میشود كه زمان را فراموش میكند. هر خواننده ای
از ميان ترانه هائی كه خوانده، چند ترانه محبوب دارد.
من میخواهم بپرسم ترانه محبوب شما كدام است؟ میخواهم
بدانم بعضی وقت ها كه گوشه آشپزخانه، در تنهائی چای دم
میكنيد و سيگاری آتش میزنيد، چه آواز و يا ترانه ای
را بياد همه گذشته ها و پيوندشان با حال و روز كنونی
زمزمه میكنيد؟
دلكش:
اگر حال ترانه را داشته باشم "
میروم و میگذرم"
را و اگر بغض گلويم را گرفته باشد همان چند بيتی را كه
وسط ترانه "كاروان"
خوانده ام. يعنی "بخت
سبك عنان، اگرم همرهی كند-
با پای جان به بدرقه كاروان روم"
را. شما چی؟ بر ميگردين ايران؟
-
حالا كه نمیشود، تا ببينيم چه پيش میآيد.
دلكش:
يعنی اينطرف ها ماندگاريد؟
-
همينطوره!
دلكش:
خيلی وقته؟
-
باندازه يك دلتنگی!
دلكش:
آقا بايد بيائيد و ببينيد چه خبره! اين آقای خاتمیآدم
خوبيه! آنقدر روزنامه در میآيد، مردم جلوی روزنامه
فروشی ها صف میكشند. جوان ها نمیدانيد چه شوری
دارند. ايكاش همه بتوانند بيآيند.
|