كابوس
از چشمم كه سرازير میشوی، صبحها
تا مذاب خاطرات شب
خستهام میكني
چيزی از خوابم را دزديدهای
ميان استخوان سينهام درد میگيرد
گرفتار بهار شدهام
كه پيرم میكند
نمیدانی چرا میآيی
مثل شكوفهای بیوقت
اين عابران هراسان هربار
بیتفاوت كنار میكشند
تا در خيابان راه بند بيايد
و فرياد آمبولانس
نعشكش شود
ذوب شدهام
شكوفهای در دستم
و در ياد كسی كه جاماندهام، تويی
روز میگذرد
و در گورهای بینشان يادت
يكی اضافه میشود
حالا میدانی بهار نزديك است
و تو شكوفهاي
از حرم مذاب يك خاطره
كه زمستان را تاب آورده
در گور بینشانی ديگر
من جامانده
از كابوسهای شبانهام كه نگفته بودم
همين بود
pichay.blogspot.com
|