روزی اگر ببينم آمده ای ...
بسان کبوتری خسته از دياران دوردست، یار!
با زيبايی بی پايانی در چشمهايت
و بهاری در گيسوانت ...
روزی اگر ببينم آمده ای ...
با نسيمی خنک در لبخنده ات
و دستهايی زيبا، به اندازه گذشته ها زيبا
شکوفه می دهند تمام درهايی که کوفته ای ...
روزی اگر ببينم آمده ای ...
با حسرت بی حسابت در اندرونم
به ناگهانی که خویش را گم کرده ام
به ناگهانی که چاره ای ندارم
تمام ستارگان آسمان در دلم سرازير می شوند ...
روزی اگر ببينم آمده ای ...
نه بر رخساره ات سايه ای نشسته
و نه بر زبانت گلايه ای
غبار کفشهايت را به ديده می کشم
و دنيا
از آن من می شود.
|