خوشا هنوز
كه مهی میپيچاند
پيچكی مانند
در سوی سوی هر ازگاهی
كه هیهای
چه در برگرفته بهت بیرمقی
مه است مه
دانی شايد و من ندانم از آن خوی در كوی بیچرايی قنودن
كه از پس اين انبوه مخملين ملس
باشد اميد كه بتابد آفتاب
و روز
در تابش تن نواز
خورشيد
از ورای مه و هوای مات تو در توی نگاه تو
انكار میزدايد!
و اميد زنده و وسوسه گر
چشم را میخواند به خيره گی
به پاييدن و ماندن و گشادن و كاويدن و
آه
می دانم
می دانم
تو
من
و هم آوايانی دل بدريا زده
سوارانی
سرودخوان
انبوهی بیمانند
كه
خورشيدی در پی نداشت
باور همه را
اما
اما هنوز
يا شايد
اگر بخواهی بيانگيزانی
نيم انگيزهای كه برخيزی
برخيزانی
يا
شايد
اگر خود از بیرمقی بدرآيی
اين انبوه تو در توی
در كالی هرآنچه سرابی حتی يقين نماياند
تن مینوازد و آوايی
های
مه است مه
اين نشان تابش خورشيدو آفتاب
ديرگاهيست
در دگرديسی تكراری
به تكرار ديگر
چونان دری كه به يك پاشنه
چونان مشتی هميشه بر سنگ
اما
می كوبد
هم چنان لجباز و پرتوان
اگرچه باری
باوری
باز و گشوده چشمی حتی
در ورای انبوه تو در توی
ليك تن مینوازد باز
اين انبوه آرام و بیقرار
مه است مه
|