مِيدان هفت تير 12:45 ظهر 10 شهريور 83
دوستی دارم كه سيگار میكشد و میدانيد كه برای دختران و زنان
ايرانی امكان كشيدن سيگار در خيابانها و كوچهها نيست. در
ميانه ی سفر درون شهری مان ناچار شديم تا از دستشويی عمومی كه
در ميانه ی ميدان هفت تير و سر قائم مقام است به عنوان مكانی
به دور از نگاههای (نمی دانم چه بنامم) زنان و مردان استفاده
كنيم. حالا بماند كه اصلا مكان تميزی نيست، اما همين مقدار هم
كه به فكر تهرانیها بوده اند عجيب است.
دوستم در حد فاصل هفت تير تا قايم مقام تعريف میكرد كه چند
روز پيش با دختری آشنا شده است كه از خانه گريخته و چند سالی
است كه در خيابانهای تهران روز را به شب میرساند. دخترك در
يازده سالگی مورد تجاوز برادرش قرار گرفته است. میگفت اندام
زيبايی داشت ولی اصلاً چهره اش زيبا نبود. چند روز بعد دوباره
در مكانی ديگر میبيندش و اين بار شمارههای تماس خانواده ی
دختر را میگيرد (راستش را بخواهيد فرصت نشد تا بپرسم كه از
تماس با آنها چه قصدی داشته است) و يك بار زنگ میزند و برادر
دختر میگويد كه مزاحم نشود.
هنوز حرفهای دوستم تمام نشده بود كه وارد دستشويی شديم. كمی
جلوتر از در ورودی دختری بر روی زمين افتاده بود. از خانمی كه
آنجا كار میكرد پرسيديم كه میداند چه اتفاقی افتاده؟ گفت
تنها مسموميت غذايی داشته و گفته میخواهد بخوابد. دوستم به
سراغ دختر رفت ... صدايم كرد كه الهه، اين همان دختركی است كه
چند دقيقه ی پيش میگفتم. به صورتش نگاه كردم، مشخص بود كه از
سلامتی كامل برخوردار نيست. چهره اش شبيه معلولين مادرزاد بود.
چشمهايی كه به فاصله ی مناسبی از هم قرار نداشتند و لبهايی كه
از شكل طبيعی برخوردار نبودند. دوستم صدايش كرد. بدون اينكه
چشمهايش را باز كند تنها تكانی خورد. فكر میكرديم يا در اثر
مصرف الكل و يا مواد مخدر در حالت نيمه بيهوش است. دانهای اشك
از گوشه ی چشمانش سرازير بود. قرار بود مردی كه در دستشويی
مردانه ی مجاور كار میكند به اورژانس زنگ بزند، مردك معتاد
تنها به دور خودش میچرخيد.
پس از سه بار تماس تلفنی من، بعد از چهل و پنج دقيقه بالاخره
آمبولانس رسيد و رانندگانش با آرامش هرچه تمامتر پياده شدند و
با فريادی كه من بر سرشان كشيدم به سراغ دخترك بيچاره آمدند.
در فاصلهای كه منتظر رسيدن اورژانس بوديم دوستم سعی كرد چند
كلامی از دهان دختر بيرون بكشد و معلوم شد كه از ترس اينكه
مبادا باردار شده باشد قرص خورده است. اما خوشبختانه تعداد
قرصها كم بود. رانندگان! اورژانس گفتند كه با خوردن مايعات
شيرين و غذا حالش بهتر خواهد شد و وقتی كه خواستم لااقل با خود
به بيمارستان ببرندش مخالفت كردند كه لازم نيست پنجاه هزار
تومان بابت يك شب خرج كند و خودش خوب خواهد شد و رفتند. برايش
كمی خرت و پرت و سانديس خريديم و وقتی ديديم كه كمی بهتر است
به دنبال كاری كه دوستم میخواست انجام بدهد رفتيم.
چند ساعت بعد كه برگشتيم ديديم دختر بيچاره باز هم روبروی آينه
ی توالت به همراه چند دختر ديگر كه يكيشان به گفتهی خودش هجده
ساله بود و عكسهای مادر و برادرش را با چه شوقی به ما نشان داد
در حال آرايش كردن است ...
فكر میكنم كه اين يكی از بدترين تجربه هايی بود كه ممكن بود
در ابتدای ورود خود به ايران داشته باشم. چرا دختری كه بايد
مورد حمايت تمامی سازمانهای بهزيستی و معلولين باشد به عنوان
روسپی در شهر سرگردان است؟ دخترك بر آثار به جا مانده از آرايش
عجيب شب پيشش آرايش عجيب ديگر میكرد ...
|