اولين روپوش مدرسه ام بنفش رنگ بود با يه روسری كه
يادم نمیآد چه رنگی بود .
( اون موقع از مقنعه و اين حرفها خبری نبود) وقتی هم
مینشستيم سر كلاس خانم معلم میگفت دخترای خوشگل
روسری هاشون رو ور دارن . من از روسری سر نكردن سر
كلاس نمیترسيدم . ترس از كلاس دوم شروع شد. اون
دفعهای كه بازرس آمد و سر كلاس و سر خانم معلم مون
داد زد چرا اين بچهها بیحجاب اند!
( بیحجاب كلمه غريبی بود ) اما هنوز وقتی مامان
میآمد دنبالم اول روسری رو از سرم بر میداشت . بعد
كه يه كم بزرگ تر شدم و خودم تنها میرفتم و میآمدم و
از مقنعه و اين حرفها هم خبری بود يه بار يه ماشين
پاترول ( كه به زحمت قدم به ركابش میرسيد ) كنارم نگه
داشت و مرد ريشويی ( كه هنوز قيافه اش يادمه ) سرم
فرياد زد .
تخم سگ! تی مقنعه تی سر بنه ( مقنعه تو سرت كن تخم سگ
. )
آنقدر ترسيدم كه از وحشت تا خود خونه يه نفس دويدم،
طوری كه تا ساعتها بعدش كه مامان از مدرسه امد خونه
میلرزيدم اما جرات نداشتم چيزی بگم . شايد چون تو
عالم بچگی خيال میكردم مرتكب جرمی شده ام . از اون به
بعد ديگه هيچ وقت تو خيابون بدون روسری نرفتم ( با
تمام بيزاريم از اين پارچه سه گوش ) اما اصرار مامان
همچنان بر نپوشيدن روپوش مشكی پا برجا بود، يعنی تا
هيجده سالگي؛ اما خوب هميشه مامان نبود كه..... مثل
اون بارونی زردی كه وقتی يازده سالم بود برام دوخت و
همون روز اول مدير مدرسه از تنم در آورد . يا شالگردن
و دستكش صورتی كه خودم برای خودم بافتم و فقط يك هفته
داشتمش. تو دانشگاه هم همه چی زير يه چادر سياه پنهان
شد .
اين روزا دختر كوچولوهای مدارس ابتدايی رو میبينم كه
با مانتو و شلوارهای رنگی و شاد ( آبی . صورتی . سبز و
زرشكی ) میروند مدرسه. يه خورده حسوديم ميشه .
خوشحالم كه دختر كوچولوهای امروزی مثل بچگی من نيستند
. و اميدوارم هيچ وقت نباشند.
|