حدود ۲۰ دقيقه است كه اينجا نشسته ام.هيچ زن غير چادری
نيست.از گدا گرفته تا زنهای معمولی همه چادر بر سر
دارند.اينجا چادر آنقدر طبيعی است كه بحث حجاب مسخره
به نظر میآيد. زنی، كنار استخر ميدان دستهايش را با
صابون گلناری كه در كيسه اش داشته میشويد و هی سرش را
بر میگرداند و من را نگاه میكند. با مانتوی كوتاه و
تنگ و روسری كوچكم توجهها را به طرفم بر گردانده ام.
آنقدر كه اول میترسيدم مسئولان منكرات بيايند و
بازخواستم كنند.
حالا سه زن رد شدند. دوتايشان با هم بودند و آن يكی
سمت ديگری میرفت.هر سه جوان بودند و هر سه چادری.
چادری به سبك چادریهای تهران. كسانی كه در اينجا و
رفسنجان به شيخیها معروفند چادر سركردنشان خاص است.
شنيده ام وضع مادی شان خوب است و اين مساله در قيافه و
رفتار مردهايشان بيشتر مشخص است. زنهای شيخی چادرهايی
با پارچههای رنگی و نقش دار، كه البته چيز عجيبی در
اين ناحيه نيست سر میكنند و يك طرف چادر را دور سرشان
میپيچيند. با دمپايی هستند و بدون جوراب.همين يك
دقيقه ی پيش زن خيلی شيكی را ديدم.
حالا دختر جوانی با پسری كه به نظر میرسد دوست پسر يا
نامزدش است رد شدند. باز هم دختر چادری بود.
زن خيلی شيكی را كه گفتم میتوانم اينطور توصيف كنم كه
چادرش نقش دار و قهوهای رنگ بود. جوراب قهوهای نازكی
پايش بود و كفش مشكی. چادرش را به شيوه ی شيخیها سر
كرده بود و دامن قهوهای رنگ زير زانويش از زير چادرش
ديده میشد.
زنی با دختر نوجوانش میگذرند. هر دو بدون چادرند و
مقنعه به سر دارند. زن نگاه خاصی به من میكند.
مردی كه از بالای سرم رد میشود متلكی میگويد كه
نمیشنوم. آستينهای بالا زده ام توجه اش را جلب كرده
بود.
...حالا زنانی با چادرهای سرمه ای، چندان مرتب
نيستند...
حالا كم كم جو تغيير كرده است. نه طريقه لباس پوشيدنم
و نه موهايم كه پيشانی ام را گرفته، ديگر هيچ كدام از
اينها به اندازه دفترچهای كه به دست و دارم داخلش
مینويسم نگاهها را متوجه ام نمیكند.
شايد نوشتن برای يك زن، آن هم كنار خيابان همانقدر كه
بدون چادر بودنم در اينجا عجيب است عجيب و دور از ذهن
باشد. تنها يك مرد در همه اين حوالی روزنامهای به دست
دارد.
دو دختر با مانتوی كوتاه اما گشاد دارند رد میشوند.
يكی شان روسری و آن يكی مقنعه به سر دارد. موهايشان
پيدا نيست. وسط ميدان با سيمان سفيد و براق بنايی درست
كرده اند. بنا ۶ پله از سطح زمين فاصله دارد...
چهار زن كه سه تايشان چادر مشكی و يكی مانتو دارد عبور
میكنند. آن يكی هم كه از دور میآيد مانتو دارد،
مانتويی كوتاه.
خب درست است كه به تعداد كم اما زنانی بدون چادر هم
حضور دارند و هر چند باز هم كم اما با مانتوهای كوتاه
هم هستند ولی هيچ كس با مانتوی تنگ نيست.
اين زن و چند دختر نوجوان شايد بندری باشند. مانتوهای
رنگی و روسریهای رنگی بزرگ روی روسری كوچكشان به سر
دارند. لباسشان خيلی محقرانه است، نگاهم معذبشان كرد.
...پله اول بنای وسط ميدان بيشتر از بقيه ی پلهها
ارتفاع دارد كه ارتفاعش را با سنگهای كوچك رنگی رو
كاری كرده اند. پلههای ديگر ارتفاع كمتری دارند و با
سنگ سفيد ساده درست شده اند.
بنا شبيه سه تا هفت بلند اند كه سر هفتها گرد شده
باشد. وسط هر هفت طرحهای توری مانندی وجود دارد. چيزی
شبيه نقشهای اسلامی مساجد، فقط توری، از پشتشان آسمان
پيدا است.
دختر بچه مانتوی سرمهای و روسری قرمز به تن دارد.
اينها مهم نيست. چشمهايش كه گريه كرده است ناراحتم
میكند. قبلش هم جيغ زده بود. نفهميدم چرا.
زن و مردی كه رد شدند اول تهرانی به نظرم آمدند اما
وقتی دقت كردم كرمانی بودند. بازار و ميدان ارك كرمان
كه من در آن هستم يكی از محلات جنوبی اين شهر است.
مسلما پوشش زنان را كه مینويسم و عرف شهر به طبقه ی
مادی آنها هم بر میگردد. همانطور كه آن زن و مرد هم
كرمانی بودند.
باز هم چادرهای رنگی.
مردی با لباس عربی و آن يكی با لباس معمولی اما با ريش
پر و قيافه مذهبی به طرفم آمدند .
كمی ترسيدم. اما راهشان را از كنارم كج كردند و رفتند.
زن با مانتو و شلوار كرم و مقنعه قهوهای با مرد جوان
بلند قد و مرتبی از اينجا گذشت.
مرد نگهبانی شاخههای خشك شده درختان را میبرد. آنها
را دوباره از نيمه میشكند. سخت مشغول است.
فوارهها كه باز بودند حالا بسته شده اند.
زنهای زيادی در ميدان هستند اما همه آنها فقط عبور
میكنند. به ميدان كه نگاه كنی زير درختان، روی چمن و
نيمكتها فقط مردان هستند كه نشسته اند.
انگار جز من هيچ وقت اينجا زنی توقف نكرده است.
|