پيک هفته

   

پيک نت

پيوندهای پيک بايگانی پيک

hafteh@peiknet.com

 

    hafteh@peiknet.com

 
پيک هفته
 
 

 

 

 
 

 

 

 

 
 
 
 

جعفر والی
هنر مردمی
از تئاتر سعدی
 تا تالار سنگلج

                      مريم منصوری 

 

   

جعفر والي متولد 1312 از پايه گذاران تئاتر ملي ايران است. "گيله مرد" اثر بزگ علوي را بصورت نمايشنامه درآورد. "گاو" غلامحسين ساعدي را به روي صحنه برد كه داريوش مهرجويي بعدا فيلمي سينمايي از آن ساخت. ده سال كار دوبله  كرد. سينماي حرفه اي را از سال 1348 با بازي در فيلم «گاو» آغاز كرد. تا سال 1366 رشته بازيگري را در دانشكده ي هنرهاي زيبا تدريس مي كرد. و ... از سال 1373 در كانادا زندگي مي كند. مهاجرت سرنوشتي ناخواسته بود كه به جعفر والي مانند بسياري ديگر تحميل شد. وزارت ارشادي كه ديروز لاريجاني و ميرسليم در راس آن بودند و تلويزيوني كه امروز سردار ضرغامي متولي فرهنگي آن شده امثال مهدي فخيم زاده و جمال شورجه را لازم دارد كه در آن شلتاق كنند، خرافه پرستي و انحطاط را به‌نام هنر رواج دهند و جيب خود را پر كنند. همين فاجعه كافي نيست براي بيرون كردن بقيه هنرمندان و سينماگران كشور توطئه مي چينند و جنجال مي‌سازند.
روزنامه ايران اخيرا مصاحبه و گزارشي از زندگي جعفر والي به قلم مريم منصوري منتشر كرده است. والي در اين مصاحبه از خاطرات خود، تئاتر سعدي، كتك خوردن از چماقدارهاي حزب زحمتكشان،‌ هنرستان هنرپيشگي، تئاتر آناهيتا، ناسازگاري با اسكويي، تالار بيست و پنج شهريور، علاقه اش به شاهين سركيسيان و پيوندش با غلامحسين ساعدي سخن مي گويد. گزارش روزنامه ايران و ديده گاه ها و خاطرات جعفر والي تصويري جذاب و زنده از نسلي است كه شايد اثرگذارترين و ماندگارترين تحول فرهنگي و هنري را در تاريخ چند سده اخير كشور ما پايه گذاشت. خلاصه اي از اين گزارش را بخوانيد.

 

هشت، نه سالى مى شود كه رفته است. خيلى هايشان رفته اند اما جعفر والى، آنقدرها هم تند و سريع نرفت. اصلاً مانده بود كه كار كند. كار هم كرد. اما نشد كه ادامه پيدا كند. متوقف شد و حالا ده،نه سالى مى شود كه به كانادا هجرت كرده است.
نمى خواست برود. حتى قصد داشت سينماى كنار سينما رويال را بخرد و تبديل به يك تئاتر خصوصى كند. هنوز هم خيابان هاى تهران را مثل كف دستش مى شناسد. «اين تئاتر ـ سينما هم در زيرزمينى كنار سينما رويال بود. خيابان انقلاب، روبروى لاله زار نو! صحنه گود داشت و از همان موقع كه آنجا را مى ساختند، قولش را به سركيسيان داده بودند، اما نمى دانم چرا بعد از ساختنش، آقاى جعفرى تصميم گرفت آن را به تيمسار باتما نقليچ بدهد و سينما شود كه بعدها هم مصادره شد.
بعد از انقلاب من آنجا را گرفتم كه تئاتر خصوصى داشته باشيم اما ارشاد به ما مجوز نداد.

 دلم مى خواست تئاتر كار كنم.» گفتم كه! اصلاً مانده بود به خاطر همين تئاتر! يك دوره اى هم «مهمان ناخوانده» را با نصرت كريمى و گروهى از دانشجوها در سالن نمايش كانون پرورش فكرى كودكان و نوجوانان، در پارك لاله كار كردند. استقبال خيلى خوبى هم شد.


اما هنوز هم دلش پيش ماست! اين را خودش مى گويد. وقتى كه از دانشگاه تهران و تدريس كارگردانى در دوره رياست ناظرزاده كرمانى در گروه نمايش هنرهاى زيبا مى گويد. دوره اى كه محمد رحمانيان و فرهاد مهندس پور، دانشجو بوده اند آنجا. تنها دوره اى كه دانشجويان بايد در طول سال كار روى صحنه مى آوردند و كلاس كارگاه عملى بود. اما وقتى ناظرزاده را از رياست آنجا برداشتند والى هم امكان ادامه نداشت. والى از سال ۱۳۲۹ به هنرستان هنرپيشگى مى رفت.
والى بعدها در كارگردانى نمايشنامه هاى ساعدى حرفه اى شد، آنقدر كه جلال آل احمد هم در نقدهايى كه بر نمايش هاى آن روزگار نوشته به اين نكته اشاره كرده است.
والى بچه پنجم خانواده است
. پدرش كارمند بانك عثمانى بود. ۲۲ دى ماه ۱۳۱۲ به دنيا آمد. در محله پامنار، كوچه قائم مقام فراهانى! دوره دبستان را در مدرسه امير اتابك گذراند و در دبيرستان مروى ادامه تحصيل داد تا كلاس نهم كه از آن پس، ضمن رفتن دبيرستان، غروب ها هم به هنرستان هنرپيشگى مى رفت!
تا خرداد ۱۳۳۲ و پيش از ۲۸ مرداد فارغ التحصيل شد. در كنار آن، يك سال و نيمى هم شاگرد تئاتر سعدى بود و نظريات و نگاه هاى نوشين را زير نظر خانم لرتا، خيرخواه و... آموزش مى ديد.

«تئاتر سعدى پيشرفته ترين ونوگراترين تئاتر آن زمان بود و همه جوان ها دوست داشتند در آنجا آموزش ببينند. مبارزات طبقاتى و وجه روشنفكرى اين تئاتر، به ما هم هويت مى داد. اما به لحاظ بار آموزشى، تئاتر سعدى اصلاً قابل مقايسه با هنرستان هنرپيشگى نبود. ما در هنرستان خيلى بيشتر ياد گرفتيم. اولين كتك مفصل را در همان تئاتر سعدى خورديم. هنگامى كه عده اى از چماقدارهاى حزب زحمتكشان بقايى و پاسبان ها ريختند و عوامل تئاتر سعدى را دستگير كردند و بردند. ما بيرون تئاتر ايستاده بوديم. شب اجراى پيس «شنل قرمزى» بود. خاشع، جعفرى، كريمى و لرتا در آن بازى مى كردند. آنها را بردند، اما ما فرار كرديم. پا به گريزمان خوب بود.»


پس از آن در دانشكده ادبيات سه دوره آموزشى تئاتر، توسط ديويدسن، جورج كوئين بى و بلچر برگزار شد. دكتر فروغ مترجم ديويدسن بود و بيژن مفيد، مترجم كوئين بى!
در سال ۱۳۳۵ با بيژن مفيد و خانم ملوك مينو، نمايشنامه باغ وحش شيشه اى تنسى ويليامز را به كارگردانى ديويد سن، به صورت صحنه گرد در دانشگاه تهران اجرا كردند، همان سال بود كه از طريق شاملو و فهيمه راستكار با شاهين سركيسيان آشنا شدند، سپس «بيلى باد» را با چهل بازيگر به كارگردانى كوئين بى اجرا كردند.
بعد از نااميدى هاى ۲۸ مرداد ،۱۳۳۲ اينها اولين گروهى بودند كه شروع به كار كردند. جوانمرد، پرويز بهرام، بهمن فرسى، بيژن مفيد، لايق، داورفر، لطيف پور و... بعدها سركيسيان و خانه كوچكش را پيدا كردند كه مأمنى بود براى آنها! وقتى كه پرده ها را مى كشيدند و تئاتر مى خواند
ند.

در آن فضاى سياست زده، شايد تعجب برانگيز هم نباشد كه سازمان امنيت، از اين رفت وآمدها تعبير تشكيل جلسات حزبى را داشته باشد. به همين دليل هم بود كه شبى به خانه سركيسيان ريختند و او و كتابهايش را بردند. چهل روز هم نگهش داشتند تا فهميدند كار سياسى نمى كند و محمدعلى مسعودى، مسؤول ژورنال دو تهران كه سركيسيان در آن كار مى كرد، او را بيرون آورد!

 اما با تشكيل اداره تئاتر در سال ۳۷ از همه گروهها دعوت شد كه به اداره تئاتر بروند گروه آنها هم رفت. سركيسيان هم! اما ديگر نتوانست با شاگردان قديمش كار كند. در اداره تئاتر، كسى سركيسيان را به عنوان كارگردان قبول نداشت. به خاطر همين هم بود كه قهر كرده و رفت و آن گروه ارامنه را تشكيل داد. «من آنقدر سركيسيان را دوست داشتم كه اسم پسرم را شاهين گذاشتم. هيچ كدام از استادانم به اندازه شاهين روى من تأثير نگذاشت. يك تكه نور بود، يك بلور! چيزى شبيه كلماتى كه در شعر مى نشيند و هيچ جايگزينى ندارد.»
والى خاطرات تئاتر كاركردنشان با سركيسيان را با ذوق تعريف مى كند. اصلاً صدايش مى خندد وقتى كه مى گويد: «مواقعى كه بچه هاى گروه خوب كار مى كردند، يك دفعه سرحال مى آمد و بچه ها را به شام دعوت مى كرد. همه باهم به كافه شمرون مى رفتيم. آن موقع هنوز، ويگن، ويگن نشده بود، سركيسيان مى خواست بچه ها دور هم باشند و خوش بگذرانند، دستور انواع و اقسام غذاهاى خوب را مى داد، اما يادش نبود كه پول ندارد! بعد من را صدا مى زد كه؛ جعفر! من پول ندارم!» اين رفتار و منشش شعر بود! شب هاى اجرا، دلش نمى خواست بچه ها به خانه شان بروند، هول بود. كارهاى عجيبى مى كرد. مثل يك عاشق بى قرار معشوق!» در اداره تئاتر كه به رياست دكتر مهدى فروغ كار مى كرد، جعفر والى به عنوان كارمند استخدام مى شود. هرچند كه بعد از يك سالى متوجه مى شود، با اين مدعيان تئاتر نمى تواند كار كندو استعفا مى دهد. همان زمان بود كه مصطفى اسكويى به ايران آمد و تئاتر آناهيتا را در يوسف آباد راه انداخت و والى به گروه اسكويى ها پيوست.
«ابتدا گروه در سالن نمايش دارالفنون كار مى كرد. اسكويى قصد داشت نمايش اميركبير را روى صحنه ببرد و همينطور دور هم بوديم تا سينمايى خرابه در يوسف آباد گير آوردند. بچه هاى اسكويى آنجا را ساختند و تبديل به سينما تئاتر آناهيتا شد. آن موقع يوسف آباد خارج از شهر بود و هنگام اجراها، مى ترسيديم كه مبادا گرگ تماشاگران را پاره كند. در نمايش اتللو با ترجمه به آذين، من دستيار كارگردان و ايفا كننده نقش ياگو بودم. اتللو را هم پرويز بهرام بازى مى كرد.»
پس از آن والى، در نمايش خانه عروسك به كارگردانى مهين اسكويى نقش دكتر رانك را ايفا كرد و بعد شروع مشكلات والى با اسكويى بود تا اينكه سال ،۱۳۳۹ به اين نتيجه رسيد كه به هيچ وجه نمى تواند با او كنار بيايد. از آن گروه بيرون آمد و دوباره به اداره تئاتر رفت. در آن زمان، بچه هاى اداره تئاتر هر چهارشنبه در تلويزيون برنامه اجرا مى كردند و گروه شهر، گروهى بود كه سالهاى بسيارى با هم كار كردند و افرادى نظير فنى زاده، فريد، كشاورز، نصيريان، مشايخى، كسبيان، خوروش، شيخى و ... در آن حضور داشتند.
 

«ما به تئاتر به صورت يك هنر جدى و با مسؤوليت اجتماعى نگاه مى كرديم، نه تفنن بود و نه تئاتر براى تئاتر. مسؤوليتى بود كه ما آن را به صورت اصل زندگى پذيرفته بوديم و به عقايد هم احترام مى گذاشتيم. هركس سبك و سياق خودش را داشت و هيچ كس مزاحم ديگرى نمى شد. البته باهم رقابت هم داشتيم اما همه چيز در حد شرافتمندانه و درست بود. انديشه هنرى پابرجا بود و باعث مى شد كه هميشه بتوانيم باهم كار كنيم
و اعضاى اين گروه از سال ۳۷ تا ،۵۷ بيست سال تمام باهم كار كردند.»


جعفر والى اولين نمايشنامه از بيضايى، ۱۷ ، ۱۸ ساله را با بازيهاى انتظامى، نصيريان، كشاورز و فنى زاده و جمشيد مشايخى كاركرد به نام «مترسك ها در شب»!
«بيضايى از آن جوان هاى شيفته روزگار بود كه به اداره تئاتر مى آمد. به نسبت سنش خيلى جلوتر و با سوادتر بود. بسيار علاقه مند، مشتاق و پويا! آن زمان خيلى ها به سراغ ما مى آمدند، اداره تئاتر، قطب جوانان ايران بود. اما بيضايى، انسان ديگرى بود.»
آن زمان هنوز تئاتر ۲۵ شهريور ـ سنگلج ـ امروز ساخته نشده بود. گاهى در تالار فرهنگ و گاه در تالار كوچك اداره تئاتر با ۵۰ ، ۶۰ نفر گنجايش، نمايش هايى اجرا مى شد. اما بيشتر فعاليت گروههاى تئاترى در نمايش هاى تلويزيونى متمركز بود.
داستان آشنايى و همكارى غلامحسين ساعدى و جعفروالى، خود روايت ديگرى است. براى والى دليل آوردن در اين زمينه، كار بيهوده اى است، فقط مى گويد: «چرا شما از بين هزار جوان، عاشق يك نفر مى شويد؟!» بعد سكوت تو را كه مى شنود، مى گويد:
«دقيقاً در مورد ساعدى هم همين سكوت صدق مى كند. او آدمى نبود كه به سادگى بتوانم درباره اش توضيح دهم.»
باوجود همه اين سكوت ها، اولين بار والى نمايشنامه «قاصدك ها»ى ساعدى را در مجله صدف خوانده بود، پرس و جو كه كرده بود، گفتند دانشجوى پزشكى دانشكده تبريز است. تا روزى كه سيروس طاهباز طى تماس تلفنى به والى خبر مى  دهد كه دكتر در سلطنت آباد سرباز صفر است.
«كه به سلطنت آباد رفتيم و آشنا شديم باهم و هنوز هم هستيم.»
«هنوز هم هست» اين اصطلاح يا نمى دانم تركيب را جعفروالى براى سه نفر به كار مى برد فقط! شاهين سركيسيان، بيژن مفيد و غلامحسين ساعدى! اما ساعدى بخشى از زندگى جعفر والى است. ۱۵ سال باهم زندگى كردند. از بين ۱۴ نمايشنامه ساعدى، ده تا را والى كاركرده است. بگذريم از آنكه دختر كوچك والى ـ فروز ـ را ساعدى به دنيا آورد و پدرخوانده اش بود.
والى مى گويد: «اصلاً قرار بود اگر من نماندم، ساعدى براى فروز پدرى كند» و صدايش مى لرزد.
 

«ساعدى را با پس گردنى سياسى كردند. با دروغ ها، با فشارها! مگر مى شود اسم خودت را هنرمند بگذارى و در پستو زندگى كنى! هنرمند باشى و مسؤول نباشى! ساعدى هم با حكومت مخالف بود. به همين دليل گرفتندش، پهلوش را سوراخ كردند، دندانش را شكستند، ابرويش را.. آدم آزاده اى بود. روحش، ذهنش، عاطفه اش! اما حزبى نبود. عجيب و غريب بود. خارج از استانداردهاى زمانه خودش بود. طرز تفكرش، اخلاق، خلوص و روابطش براى من جالب بود. و در اثر آن همه تبادل فكرى، پيوندى عميق و ريشه دار به وجود آمد كه ساعدى بخشى از زندگى و هستى من شد و ريشه هايى كه به هم گره خوردند...»


والى از ميان كارهاى ساعدى، «دعوت» را بسيار دوست دارد به خاطر نوستالژى غربت وتنهايى و بى اعتبارى دنيا و «چوب به دست هاى ورزيل» كه بسيار حماسى و اجتماعى است و البته «بهترين باباى دنيا» كه تمام جامعه ايران را با تمام ابعادش در آن مى ديد. استقبال عجيبى از اجراى اين كار شد. معمولاً همه كارها يك ماهى در تالار ۲۵ شهريور اجرا مى شدند اما

«بهترين باباى دنيا» با بازى جعفرى، پرويز فنى زاده، على نصيريان، منوچهر فريد، عزت الله انتظامى، جمشيد مشايخى، مهين شهابى، محرابى، شجاع زاده و محمد مطيع و كارگردانى جعفر والى، سه ماهى روى صحنه بود تا اينكه گرما باعث تعطيلى اجرا ها شد.

 مشكلى كه تا روزگار ما هم با اين تالار همراه بوده است. اما «گاو» را اول بار جعفر والى در تلويزيون كار كرد و خودش هم نقش كدخدا را بازى كرد. همان پيرمرد ابله را!، پس از آن چوب به دست هاى ورزيل در تلويزيون اجرا شد و بعد «آى باكلاه، آى بى كلاه» در همين هنگام بود كه رضا بديعى از هم دوره اى هاى هنرستان هنرپيشگى كه در آمريكا مشغول كار فيلم و مجموعه سازى بود، مهرجويى را به اهالى تئاتر معرفى كرد و پس از سه، چهار ماه، گاو با همان شخصيت ها، فضا سازى و ديالوگ ها جلوى دوربين رفت. هيچ كدام از عوامل دستمزد نگرفتند و حدود ۲۷۰ هزار تومان، هزينه مخارج فيلم شد. و پس از آن داستان هاى توقيف فيلم و موفقيتش در فستيوال ونيز و...
 

 آخرين نمايش والى، ارديبهشت سال ۵۷ در تالار ۲۵ شهريور به روى صحنه رفت و به نام «نمايش طولانى»! چيزى شبيه چوب به دست هاى ورزيل كه داستان جامعه ما بود و اعليحضرت همايونى را با عنوان، آقاى سلطى، كه البته فلج هم بود به روى صحنه آوردند.
«اما اين روزها ديگر آدميزاد از صحنه رفته است. آدم روز، مسائل امروز، دردهاى درونى روى صحنه بيان نمى شود. مدام به اسطوره و تصوف و حلاج و... مى  پردازند.


حالا ده سالى مى شود كه رفته است. با خاطراتش، با حرف هايش! با غلامحسين ساعدى! كه شب مرگش مصادف بود با جشن تولد برادر زاده اش! به همين دليل به برادرش نگفتند. گفتند بماند براى فردا! اما فردا هم كه ديگر گفتن نداشت.
حالا هم در كانادا تئاتر كار مى كند. دوسال بعد از سفرش تئاتر دونفره اى از متن هاى ميلو را اجرا كردند. به نام «درگوش سالمم زمزمه كن!» نمايش، روايت زندگى دوپير مرد مهاجر است كه به بن بست رسيده اند و مى خواهند خودكشى كنند و در نهايت معلوم مى شود كه اين بازى هر روزه شان است. البته اين كار را پيش از اين براى تلويزيون ملى ايران هم كار كرده بودند. در فضاى باز پارك منظريه، دكور زده بودند. اما اين بار با آقاى حسين زاده، سرهنگ اسبق شهربانى آن را اجرا كردند. والى مى گويد: اجراى موفقى نبود اما دوستش داشتم. حالا با گروهى از هنرمندان مهاجر اروپاى شرقى، روسيه و... گروهى به نام «
Broken English Theater» راه انداخته اند، چون هيچ كدامشان به انگليسى سليس حرف نمى زنند.
در سال ۲۰۰۱ با چهار بازيگر زن حرفه اى، نمايشى به نام خانه آزادى را كار كرد كه قصه مهاجرت در كل فرهنگ بشرى است. كه ابتدا عزيمتى به سوى تعالى و آميختن تمدن هاى بشرى بود و امروز تبديل به تنهايى، بى ريشگى و آوارگى شده است.
البته والى قصد دارد بعد از تعطيلات تابستان، متنى از اكبر رادى را به نام «شب به خير آقاى كنت» و پيس زندانى شماره ۲۳۴۰ با ترجمه دكتر طباطبايى و داود رشيدى را روى صحنه ببرد. والى مى گويد:

«در تمام مدت كار هنرى ام از جايى جايزه نگرفته ام. تشويق هم نشده ام. عوض همه اينها در پرونده من توبيخ نامه است. هفتاد سال سياه، مى خواهم برايم بزرگداشت نگيرند. دنيا، بزرگ است. خانم! فقط سعى كرديم آدم بمانيم. اين بزرگ ترين هنر است و بقيه بهانه است.»