قرار داشتيم، دراين مجموعه كه نامش "پيك هفته" است، هر
از چند گاهی كه به گزارش، مقاله و يا مصاحبهای برخورد
كرديم كه از قدمای حرفه روزنامه نگاری در ايران است و
در كمال شيوائی و دلنشينی، آن را بعنوان نمونه منتشر
كنيم. شايد درسی شود برای ياد گيری "نوع ديدن" هر
پديده و رويدادی كه در اطراف روزنامه نگاران میگذرد.
شايد راهگشای يادگيری خلاصه نگاری، تيزبينی و تكنيك
انتقال شود. چيزی كه بويژه در بخش پرنويسی و تكنيك
پاسخگوئی به 5 اصل خدشه ناپذير خبر و گزارش( كی؟ كجا؟
چه وقت؟ چرا؟ چگونه؟" در اين دوران بسياری از اهل قلم
مطبوعات كم دارند.
بهر تقدير. يكی از خوانندگان پيك هفته كه ظاهرا از اين
اقدام و عزم ما خوشش آمده، اخيرا كتاب خاطرات يكی از
خبرنگاران و روزنامه نگاران قديمی ايران را برای ما
ارسال داشته است. اين روزنامه نگار "ناصرامينی” نام
دارد و در زمان انقلاب سر كنسول سفارت ايران در پاريس.
انقلاب میشود و او در همان پاريس زمين گير میشود.
مدتی با خبرنگاران بدون مرز همكاری كرد و يا شايد هنوز
هم میكند.(اطلاع نداريم)
به چه انديشهای اعتقاد داشت و يا نداشت، از نظر ما به
حرفهای كه ميدانست ارتباط ندارد و آنچه مورد نظر
ماست، اين بخش دوم است و نه اول. او خبرنگار سالهای
پرحادثه دهه 30 و 40 مطبوعات ايران بوده است و ما سعی
خواهيم كرد از برخی اخباری كه خود تهيه كرده و ناظر و
شاهد مستقيم آنها بودن بخش هائی را در آينده منتشر
كنيم. دراين شماره، مقالهای را از كتاب او انتخاب
كرده ايم كه در مهاجرت و در سالهای پس از انقلاب نوشته
است.
ديوارها
از دوران كودكی ديوارهای شهر تهران بيشر ازبناها و
ساير جاهای ديدنی آن توجه مرا جلب میكرد. با آنكه
شهرداری يا باصطلاح قديم "بلديه" دستور داده بود
صاحبان منازل و باغات برای زيبائی شهر ديوارها را با
گچ سفيد كنند، من كه از كودكی بازی گوش بودم، هر روز
با خود كار و مداد ديوارهای سفيد را خط خطی میكردم و
از اين كار لذت ميبردم. ... خطهای متوالی از تمام
ديوارهای خيابان اميريه، منيريه، مهديه، انتظام
السلطنه میگذشت و به چهار راه معزالسلطان میرسيد كه
اغلب طول آنها بر چند كيلومتر بالغ میشد.
اين كودك شيطان سر خطها مینوشت:
اگر میخواهی مرا بشناسی اين خط را بگير و بيا ....
به اين ترتيب، بهترين تفريح و سرگرمی بچههای مدرسه حل
اين معما بود كه ناشناس را بشناسند. البته من كور
خوانده بودم، چون حتی معلم مدرسه هم فهميده بود اين
بچه خرابكار كيست، چون هر وقت لازم بود سر كلاس انشائی
بخوانم يا مسئلهای را حل كنم، با صدا بلند میگفت:
اون بچهای كه به ديوارها خط میكشه بياد پای تخته.
به اين ترتيب، اكنون كه 50 سال از آن زمان میگذرد و
با فروپاشی رژيم ايران، دوران تبعيد اجباری را در غربت
لعنتی میگذرانم، از هر مسافری كه از تهران میرسد
بجای اينكه چند سئوال اساسی و راهگشا بكنم و باصطلاح
فرنگیها "بريف" شوم، میپرسم از ديوارهای تهران بگو.
تازگیها برآن چه نقش بسته است؟
ديوارها سينهای مملو از خاطره دارند. پراز طنز و
كنايه اند. مردم حرف هايشان را روی ديوارها مینويسند
تا آرام شوند. بزرگترين ميراث فرهنگی ايرانيان شوخ
طبعی گزنده آنهاست. در شهر مراغه، طبيب مجار و زشت و
سياه چهرهای بود كه به او لقب "سراج الحكما" داده
بودند. مرد ظريفی هنگام شب با ذغال به ديوار خانه او
كه تازه با گچ سفيد كرده بود نوشته بود:
چه خاك ريخت خداوند بر سر حكما
كه ظلمت شب يلدا سراج آنان شد.
درتهران همه ميانسالها پشت سفارت فخيمه انگليس را به
ياد دارند. با يك قانون نانوشته و يك توافق خود جوش،
پشت سفارت انگليس آبريزگاه مردم شده بود. با وجود
اينكه تمهيدات مختلفی برای جلوگيری از اين كار به عمل
آمد، كما اينكه آبريزگاهی در چند متری بوسيله شهرداری
درست شد و با يك تابلو خط نستعليق از همگان دعوت شده
بود در اين محل ادرار نكنند و مستراح چند قدم بالاتر
است و يك فلش هم مسير توالت را در چند قدمی مشخص
میكرد. معذالك اقبال مردم به استفاده از همان محل چند
برابر شد و مردم هم ابتدای فلش شهرداری را درجهت ديوار
سفارت و برعكس توالت شهرداری نقاشی كرده بودند. از
شهرداری پاك كردن ابتدای فلش و از مردم دوباره كشيدن
انتهای فلش. آبريزگاه شهرداری بلامصرف و پاك و دست
نخورده باقی ماند و اين نشان بغض ناگشوده مردم از
سياست انگليس با اين عمل آشكار میشد.
دردناك ترين خاطره از ديوارها آن هنگام بود كه روز 30
تير ماه سال 1330 روی ديوارهای بهارستان و خيابان
اكباتان كه وزارت فرهنگ در آن واقع بود واقعا با خون
نوشته شده بود" با خون خود نوشتم، از جان خود گذشتم،
يا مرگ يا مصدق"
و چشم آدم با ديدن قرمزی خون جوانان وطن پر از اشك
میشد.
در انقلاب 57 هر كس، از ديگری خوشش نمی آمد روی ديوار
نوشت: فلانی اعدام بايد گردد. وای بسا همين نوشتنها
سر مردانی چون دكتر عاملی تهرانی را بر باد داد.
شوخی روزگار را در فاصله دو روزه 27 و 28 مرداد بر
ديوارهای تهران مشاهده كردم. روزی كه شعار زنده باد
مصدق- مرگ بر شاه، به فاصله 24 ساعت تبديل به مرگ بر
مصدق و جاويد شاه شده بود. اين به گونهای بود كه فرصت
پاك كردن شعارها وجود نداشت. فقط مرگ را خط میزدند و
جايش زنده باد مینوشتند. رسم الخطها يك شكل بودند و
در اكثر موارد میتوانستيم تشابه بين خط ديروزی و
امروزی را پيدا كنيم.
در سالهای 57 تا 70 و 65 بر ديوارهای تهران و اكثر
شهرهای ايران شعارهای نقش بست كه قابليت آن را دارند
در كتابی گرد آوری شوند. اين خود نشان از فرهنگی دارد
كه بسيار قابل مطالعه و بررسی است وحداقل بخشی از
ساختار فرهنگی جامعه ما را در بر میگيرد. نخستين كسی
كه كتاب شعارهای ديواری جمهوری اسلامی را جمع آوری و
منتشر كند، قطعا ناشر پرفروش ترين كتاب از گنجينه
فرهنگی عامه خواهد شد. هنگامی كه نام پرطمطراق
اعليحضرت محمد رضا پهلوی شاهنشاه آريامهر، بزرگ
ارتشتاران به فاصله چند روز چنان خلاصه شد كه با دو
كلام روی ديوارها توصيف شد:
محمد دماغ چيزی
نيست كه با سهولت بتوان از آن گذشت.
وقتی بر ديواری میخوانديم:
"ما بچههای خيابان مولول، تا اطلاع ثانوی، زديم به
تخت پهلوی” همه فرصت طلبی و آينده نگری نويسنده را
میشد در آن روانشناسی كرد. يعنی فعلا كه باد از اينسو
میوزد ما تا اطلاع ثانوی زديم به اينسو.
دريغ كه هر كس بر تخت و مسند مینشيند فارغ از
روانشناسی و محاظفه كاری و فرصت طلبی اطرافيان و
حواريون است و همه چاپلوسیها و تملقها را به گوش دل
میشنود و غره میشود و مطمئن از پايگاه خويش میتازد.
میتازد با دلی غافل از "اطلاع ثانوی”.
آری ديوارهای شهر من سينهای پر خاطره دارند. سينهای
كه زخم هزارها كلمه وجمله نامانوس بر آنها وارد شده و
طراوت هزاران طنز و ريشخند عبرت آموز ننگ كلمات موهن
را شستشو داده و پاك كرده است. اين ديوارها هنوز برپا
هستند و هنوز در انتظار نقشهای پررنگ و پر افسونی
هستند كه آيندگان بر آن خواهند كشيد.
|