گلناز
مرد روزهای
بارانی
من مرد روزهای بارانی ام را گم كرده ام
نمی دانم
لابه لای عطر كدام دسته گل نرگس
يا در كدام يك از چالههای پر آب اين شهر
مرد روزهای بارانی ام را جا گذاشته ام !
پشت قفسه ی كتابهای خاك گرفته
يا لابه لای چين و چروك ملافه ها
كه از بويت رها نمی شوند
نمی دانم...
شايد هم
پشت آينه
كنارسنجاق سر صورتي
كه روزی بر موهايم مینشاندم ...
موهايم را چيده ام
آنچنان
كه ديگر هيچ سنجاقی اسيرش نشود
و تو را
مرد روزهای بارانی را
فقط شيطان میداند
در كدام كوچه پس كوچه ی اين شهر خاكستري
گم كرده ام !
باران میبارد
و من سخت دلتنگم ...
باروری
بالشم را زير پيراهنم جای میدهم
و در خلسه ی باروری ام غرق میشوم
در آينه زني
پی معجزه زنانه اش میگردد
اما
فقط وحشت
صورتش را رنگ میزند
وقتی به كودكم میانديشم
و به خاكی كه در آن میرويد
و به هوايي
كه بوی لاشه ی آزادی میدهد
درختی در من پا نمی گيرد
نه،
نمی گذارم !
وقتی خيالم ايمن نيست
كه درخت من
آشيانه كبوتر خواهد شد
يا از درون خواهد پوسيد
يا مثل من
هنوز به بار ننشسته
از زانو قطع خواهد شد !
|