من در دايرهی "نظارت بر جمعآوری اوراق باطله ! و
كاغذ خوردههای” يك اداره كار میكنم . از كارم خيلی
راضی هستم ، چون گاهی اوقات میشود پروندهی اوراق
باطله را دوتا يكی يواشكی بايگانی كرد . رييس
ادارهمان مرد نازنينی است و به كارهايمان ايراد
نمیگيرد ، چون اصلن هيچوقت توی اداره نيست ! ولی
معاوناش چهارچشمی مواظب همه چيز است به خصوص
دستبهسر كردن ِ بازرسها ! ما هم آنقدر غرق در
تصفيه حساب و بالا و پايين كردن ِ كاغذ باطلهها هستيم
كه گاهی اوقات راستش يادمان میرود حتی برای قضای حاجت
بيرون برويم . تازه اين موضوع اكثر اوقات به نفع من
است ، چون به محض خارج شدن از اتاق ، چشمم میافتد به
قيافهی جناب احمدخان كه ديدارش حقيقتاً مرا كسل
میكند . نه برای آنكه فكر كنيد كه مثلن خدای نكرده
زشت است يا كچل و بیموست . اتفاقن با سن و سال نسبتاً
بالا خيلی هم مو دارد . مسئله اين است كه تا مرا
میبيند فورا عينكاش را بر میدارد و میدود جلو تك و
تعريف كند . احمدخان در دايرهی "ثبت اسامی رفتگان"
اداره كار میكند و عجيب مرد فعّال و پرتحرّكی است .
افسوس كه ورّاجیاش آن حسن ِ بزرگ را میپوشاند .
خدا بيامرزد پدرم را . هميشه برايش دعای خير میكنم كه
در بدو استخدامم در اداره مرا با اين مرد نازنين آشنا
كرد . تا جايی كه يادم مانده ، آنها در زمان "جنگ
دوم" با هم آشنا شده بودند و گويا كاميونهای آدوقهی
متّفقين را هدايت میكردند و از قراری گاه گداری هم
میزدند به چاك ! احمدخان از پدرم جوانتر بود و روزی
هم كه در مجلس ختم پدرم شركت كرد ، باز همان ورّاجی
هميشگیاش را همراه آورده بود . خيلی سعی كردم كه به
حرفهايش گوش نكنم و به چشمانم فشار میآوردم كه قطره
اشكی بچكانند ، ولی بالاخره نه اينيكی شد و نه آنيكی
. ضمنا عمو جانم هی از آن طرف مجلس چشم غرّه میرفتند
كه يعنی : ساكت ! من ِ بدبخت با زبان بیزبانی و با
اشارهی چشم میفهماندم كه بابا تقصير من نيست . از
دست ِ اين مرد خلاصم كنيد . خلاصه نشد كه نشد و اصلا
نفهميدم چه كسانی آمده بودند كه بعد بازديدشان را پس
بدهم .
هنوز هم كه هنوز است بنده قربانی آشنايی چند سال پيش
بابا جانم با جناب احمدخان هستم و هر گوشه و كناری گير
بيافتم ، بايد ساعتی بايستم ، دستهايم را به هم قلّاب
كنم و به حرفهای ايشان گوش فرا دهم . اكثر روزها هم
ايشان سر ساعت 10:5 گويا طبق يك قرارداد معهود به
اتاقم میآيد ، صندلی برمیدارد و كنار ميزم مینشيند
و با ژستی پدرمآبانه نگاهم میكند . دلم نمیخواهد
جوان بیادبی معرفی شوم ، لذا سرم را بلند میكنم و
صبح به خير میگويم . همين موضوع نويدی تازه و آغازی
برای بيان تكرارهای ابدی جناب ايشان به دست میدهد .
بعد از صبح به خير سعی میكنم سرم را به كارم مشغول
كنم ولی او كه ديگر روی غلطك بيفتد ، قطار سرتاسری هم
جلودارش نيست .
حالا خيال میكنيد چه میگويد ؟ حرفهای مهّم علمی و
ادبی و سياسی میزند ؟ نخير . هميشه از يك جا شروع
میكند و به يك جا ختم . از آشنايیاش با پدرم و دوران
پر ماجرايی كه در زمان "جنگ دوم" با هم گذرانده بودند
و بعد موضوع اصلی يعنی اضافه حقوق ! چندبار هم به من
گفته است كه اگر خوب كار كنم و هميشه وظيفهشناس و
مودّب باشم ، بعد از چند سال به حقوق من هم اضافه
خواهند كرد و میگويد : چون خودش هميشه وظيفهشناس و
كاردان بوده ، حالا میخواهند حقوقاش را اضافه كنند و
آنهم ماهی صد و پنجاه و پنج تومان و پنجزار .
حالا بگذاريد برايتان بگويم كه احمدخان با اين مبلغ چه
میخواهد بكند . چون ديگر از حفظ شدهام : تصميم دارد
كه ماهی پنجاه توماناش را نديد بگيرد و بگذارد برای
خرج كربلا و مشهد رفتناش به همراه خانم والده . ماهی
پنجاه تومان هم بگذارد برای قسط پنكهای كه میخواهد
بخرد . ماهی سی تومان سطح خريد مايحتاج منزل را بالا
ببرد . ده تومان اضافه كند به هزينهی ماهانهی حمام
رفتن كه ماهی سه بار بروند به جای دو بار . ماهی ده
تومان هم كنار بگذارد برای خرج كفن و دفن خودش و خانم
والده كه بعدها خدای ناكرده سربار بچهها نشوند . پنج
تومان و پنجزار هم مخارج متفرقه .
من از بس اين محاسبهی دقيق را شنيدهام باور كنيد
ديگر همهی ماشين حسابها را مسخره میكنم . در ضمن
تعجّب میكنم از حوصلهی اين مرد . چهطور مینشيند و
اين همه حساب كتاب میكند . خوب حالا حساب كند ، كتاب
كند ، جمع و تفريق بزند ، كم و زيادش كند ، حتی اگر
دلاش خواست برايش ماليات بتراشد ولی آخر به من ِ بدخت
ِ پدرمرده چه مربوط است ؟ من اين وسط چه كارهام ؟ شما
را به خدا داوری كنيد . ديگر اعصابام از دست اين مرد
داغان شده است . ولی از شما چه پنهان ديگر فردا
میخواهم رك و راست ، رو در روی او بايستم و بگويم :
"بابا جان ما را به خير و شما را به سلامت . ديگر
بَسّم است ، نمیخواهم اين حرفها را بشنوم . خدا پدرم
را بيامرزد كه شما را به من معرفی كرد ، ديگر شما را
هم بيامرزد كه دوباره با او همنشين شويد ." جدی
میخواهم بگويم . اصلا هم نمیترسم . بگذار بگويد طرف
چقدر بیادب است .
خيلی حرف زدم و به كارهايم نرسيدم . راستی همين الان
بخشنامهای ( يا ببخشيد همان ورق باطله ! ) در مورد
تصويب نشدن ِ اضافه حقوق كارمندان قديمی رسيد ! بايد
به همهی دواير ابلاغ كنم و بعد هم آن را بايگانی
نمايم !
بهمن سال پنجاه و يك
منصوره عصري
اين داستان در سال پنجاه و يك در نشريه ی "هفت هنر" ،
توسط استاد "ايرج زهری” چاپ شده بود.
|