وقتی او میگويد «نمیدونم»، درواقع نمیگويد
«نه». چنين جوابی، نمونه بسيار خوبی از ركگويی
قابل تحسين، توأم با حجبی دوستداشتنی است.
(آهستگی، ميلان كوندرا)
مريم روزنامه را بست و گفت:
" چرا افغانيا رو بيرون نمی كنن؟"
مينا عينكش را برداشت. نشسته بود پشت كامپيوتر. روی
تيتراژ انتها، فيلم را نگه داشته بود و اسم بازيگرها
را مینوشت. ايستاد. دستهايش را به اطراف باز كرد و
كشيد.
"دستمزدشون پايينه... مثل خر كار میكنن"
و رفت تا چای بريزد. مريم از پاكت روی ميز شيشه ای وسط
هال، سيگاری بلند و باريك و قهوه ای بيرون كشيد و به
لب گذاشت.
"واسه تو هم بيارم؟"
"هوم"
مريم بلند شد و كنار پنجره رفت. برای خودش كه توی شيشه
افتاده بود، شكلك درآورد و آتش فندك را زير سيگارش
گرفت.
مينا سينی را روی ميز گذاشت و نشست.
"بسه ديگه"
مريم دود را بيرون داد.
"چه فيلمی بود"
مينا روزنامه را برداشت. پاهايش را روی هم انداخت.
مريم توی شيشه دست تكان داد و عقب عقب دور شد. روی
پنجه پاهايش بلند شد، چرخيد و روبروی مينا نشست. به
ساقهای سفيدش نگاه كرد. به زنجيری كه دور يكی از
مچهايش بود و به ناخنهای لاك خورده اش.
"لاك خوشرنگيه... سليقه آرشه، نه؟"
مينا لحظه ای مكث كرد و پاراگراف را تا آخر خواند.
"آره... از اين رنگ خيلی خوشش مياد"
چشمهايش توی روزنامه بود.
مريم فنجانش را برداشت. خاكستر سيگار را تكاند. گوش
داد به صدای موتور يخچال و فن كامپيوتر.
"چه خوش اشتها بوده..."
روزنامه را تا زد روی زانوهايش. دستش را دراز كرد.
مريم پك محكمی زد و سيگار را لای انگشتهايش گذاشت. روی
دسته مبل ضرب گرفت و آهنگی را با سوت زمزمه كرد. مينا
به جايی روی قالی خيره شده بود. آهسته چايش را
مینوشيد و پك های كوچكی به سيگار میزد. صدای سوت
بريد.
"اينو شنيدی؟ دو تا زن تو تاكسی نشستن كنار هم. سر
صحبتشون باز ميشه و حرفشون میرسه به اينجا كه تو روز
چه كار میكنن..."
حرفش را بريد:
"قديميه"
و لبخند زد.
"خيلی خنديدم... ميترا تعريف كرد، صبح، تو تريا...
خيلی قشنگ ميگه" و سعی كرد ادايش را درآورد "منم
مثل شما جندم اما اينقدر وسواسی نيستم"
خنديدند. سيگار را به مريم برگرداند و رفت پشت
كامپيوتر. ماوس را تكان داد تا صفحه برگردد. از توی سی
دی رام، سی دی را برداشت و قبل از اينكه توی قابش
بگذارد، به صورت رابرت ردفورد نگاه كرد كه پشت سی دی
با رنگهای به هم ريخته چاپ شده بود.
"مينا روناك يادت هست؟"
"آره... كی اونو فراموش میكنه"
"ميترا میگفت پول میگيره"
"برو بابا"
"قسم میخورد... میگفت از شهاب شنيده"
مينا خنديد
"شهاب؟... شهاب حاضر نيست نگاش كنه... هميشه میخواد
يه جوری نشون بده كه انگار مايه دارا دنبالشن...
بيچاره شهاب"
"حالا... اون اينطوری گفت... گفت سی تومن میگيره....
يادته بار اول كه ديديمش بهت گفتم هيكلش خيلی زنونس؟"
مينا با صندلی چرخيد رو به مريم.
"همينه كه میگم خالی میبنده... سی تومن كه پولی
نيست، اونم واسه روناك"
"مينا... سی هزار تومن"
"آرش میگه اينا كم كم بگيرن بيست تومنه.... بالا
شهريا قيمتشون هفتاد تومن، صدتومن حتی بيشتره"
مريم سوت كشيد.
"هفتاد تومن..."
ماشين حسابش را از لای كاغذهايش كه روی زمين پهن بود،
برداشت.
"بذار حساب كنم...بگيريم روزی دو تا مشتری...هفتاد
تومنم نه، همون سی تومن...جمعه ها هم كه
تعطيله...ميشه...ميشه يك مليون و پونصد و شصت هزار
تومن... مينا چه خبره"
مينا كامپيوتر را خاموش كرد.
"شايد هميشه مشتری گيرشون نياد... فرض كن يه مليون
تومن.... يه مليون تومن تو ماه"
مريم ماشين حساب را روی كاغذها انداخت.
"من و تو بهترين جا هم كه كار گير بياريم، كه نمياريم،
ماهی خيلی بدن پونصد ميدن"
مينا كنارش نشست.
"شنيدم خرج و مخارجشون بالاست... بعد چند سالم از ريخت
و قيافه در ميان"
"تا آخر عمرشون كه قرار نيست اين كاره باشن... اگه نصف
اون يه مليون تومنو بذارن تو بانك، بعد سه سال ميشه
هيجده مليون... من اگه هيجده مليون داشتم، میشاشيدم
تو درس و دانشگاه"
مينا سيگاری روشن كرد.
"نمی دونم چطوری میتونن با كسی بخوابن كه دوسش ندارن"
"آدم به هر چيزی عادت میكنه"
"يه جا خوندم كسی كه تنشو ميفروشه، قبلش روحشو فروخته"
"شايد...خب آره، همه چی پول نيست... وگرنه از روناك
بهتر و خوشگل تر كم نيست"
"خودتو میگی؟"
چشم نازك كرد.
"كی از من بهتر؟"
"تو... تو فكر نكنم بيشتر از بيست تومن بيرزی” خنديد.
مريم سرش را پايين انداخت.
"راست میكی... خيلی لاغر شدم"
مينا دستش را دور گردنش حلقه كرد.
"خره خيلی خوشگل شدی... آرش ميگه مثل مانكنا شدی”
"چه میدونم"
"بيا"
سيگار را گرفت.
"فردا ساعت اول امتحان داره... زود میخوابه"
مريم سيگار را توی زير سيگاری چرخاند و خاموش كرد.
كنار كاغذهايش رفت و خودكارش را برداشت و خيره شد به
اعدادی كه نوشته بود.
مينا گوشی را برداشت. شماره گرفت. لكه سفيد كوچكی را
كه گوشه تلفن افتاده بود خراشيد و خيره ماند به صورتكی
سفالی روی ديوار كه میگريست.
"سلام"
"هوم"
"چطوری؟"
"هوم"
"چه عجب ياد ما كردی”
"آرش خيلی قشنگ بود..."
"محشره"
"با اينكه قبلا تعريفش كرده بودی، بازم كيف كردم"
"دخترا نصف اين فيلمو از دست ميدن، چون نمی تونن
بفهمن مرده واقعا چی میكشه"
"ازش بدم اومد"
"كی؟ پولداره؟"
"نه... اسمش يادم رفت، از شوهر دمی مور"
"چرا؟"
"چرا داره؟ نبايد به خاطر پول زنشو به مرده میداد"
"زنه موافق بود"
"به خاطر شوهرش قبول كرد"
"مينا اين حرفای بچگونه رو بذار كنار... خودش
میخواست... خودشم وسوسه شده بود.... يه تومن دو تومن
كه نبود"
"هر چی باشه... آرش؟"
"جان"
"تو قبول میكنی؟"
"من؟... معلومه كه نه"
"قبول میكنی”
"نه به خدا... من بهش فكر كردم... ارزش نداره... در
برابر اين پول خيلی چيزا از دست میره"
" زندگيشون به هم ريخت"
"من يه مليون دلار كه هيچی، يك ملياردم بدن از تو نمی
گذرم"
"خودتی...چيه؟ قراره بيام خونتون كه اينطوری حرف
میزنی؟"
"من هميشه همينطوريم"
"خدا میدونه.... فردا بعد از كلاس كجايی؟"
"همون جای هميشگی... دير نكنيا "
"حالا"
"دوستت دارم"
"منم"
"بای”
×××
گوشی را گذاشت. خميازه كشيد. انگشتش را روی صفحای كه
میخواند گذاشت و كتاب را تا آخر فصل ورق زد.
"پنجاه و سه صفحه... "
كتاب را بست. به عكس سالهای جوانی نويسنده نگاه كرد
كه پشت كتاب، سيگار را از لبش بر میداشت. كتاب را
فرستاد زير مبل. موبايلش را كوك كرد و چند بار گوشی را
بين انگشتهايش چرخاند. ايستاد. به شعله بخاری نگاه كرد
و به ساعت ديواری. رفت كنار امير كه چهار زانو روی
صندلی نشسته بود و زل زده بود به مانيتور.
" گفتی اون بنزه كه واسه آلودگی تست میكردين قيمتش تو
دبی چقد بوده؟"
"هفتاد هزار دلار... میخوای بخری؟"
آرش آرام به شانه اش زد. به عكسی خيره شده بود از
دختری برهنه كه به پشت دراز كشيده بود، پاهايش را باز
كرده بود و مجله ای را روی صورتش گرفته بود.
"ايرانيه؟"
"كوری مگه... مجله رو ببين"
"روزگاريه"
نگاهش چرخيد به چشمهای پف كرده آرش كه دختر برهنه لم
داده بود توی سياهيشان.
"آرش فردا كی ميای؟"
"مهمون داری؟"
"آره"
دختر از چشمها بيرون رفت.
"هشت، هشت و نيم.... هوو هوو؟"
"گم شو"
"تابلو، موها رو از رو تخت بر نمی داری، لااقل قوطی
كرمو بذار سر جاش"
خنديد و پريد عقب تا مشت امير به سينه اش نخورد.
"می رم بخوابم... سر صدا نكن"
"يادت نره ها، قيمت دوربينای ديجيتالو برام بگير"
آرش سر تكان داد و توی اتاق رفت. امير بلند شد و
مهتابی را خاموش كرد. فنجانی چای ريخت و برگشت. عكس را
بزرگ كرد. بزرگ تر تا بتواند تاريخ روی مجله را ببيند.
خيابان خلوت شده بود و صدای يخچال توی خانه میپيچيد.
وحيد مقدم
اسفند 1383
|