ايران

پيك

                         

آن روز، پوينده را ربودند
من ديدم
اما تا حالا نگفته بودم!

 
 
 

كوچه مثل هميشه خلوت بود. مردی از طرف مقابل از سركوچه آهسته ميآمد. دسته دويستتومانی را از جيب كتم بيرون كشيدم. تازه حقوقم را از بانك گرفته بودم. دوباره سر برج شده بود و قسط خانه، هزينه تحصيل بچهها و بدهيهای جور واجور ديگر جلوی چشمم صف كشيده بودند. يكی از دويستتومانيها را در آوردم. بقيه را در جيب شلوارم گذاشتم. دويست تومانی نو بود. نگاهش كردم كه ناگهان صدای ترمز استيشن سياه رنگی را در چند قدمی خود شنيدم. دو مرد سياهپوش پياده شدند. دور و بر خود را نگاه كردند. مرا نديدند. به سرعت به طرف مردی كه از طرف مقابل ميآمد هجوم بردند. نميدانستم چه كار كنم. قيافه مرد را نگاه كردم رنگش سفيد شده بود. با اين حال چهرهی لاغر با پيشانی بلند مرد را شناختم، نه به اسم. دو سه باری او را در مغازهی كتابفروشی ديده بودم. مرد را هل دادند به طرف ماشين. تمام بدنم ناگهان يخ زد. با اينكه گيج و منگ وسط پيادهرو ايستاده بودم لبخندش را ديدم. احتمالا مردان سياهپوش هم ديده بودند، چون يكيشان با آرنج زد توی دهنش. مرد سياهپوش ديگر رنگش پريد. حالا ديگر مرد قرمز شده بود ولی هنوز لبخند ميزد. دستش را پيچاندند. من همهچيز را از توی پيادهرو از پشت ماشين سفيد رنگی كه كنار كوچه پارك شده بود ميديدم. ناگهان دو مرد سياهپوش به هم اشاره كردند و هر دو چشمشان به من افتاد. يك لحظه چشم به چشم شديم و من از ترس، تمام تنم شروع به لرزيدن كرد. بياختيار دويست تومانی را جلوی صورتم گرفتم. با اين حال چشمان مردان سياهپوش از توی دويستتومانی نگاهم ميكردند! سرم را برگرداندم. كوچهی باريكی پشت سرم بود كه به خيابان بعدی ختم ميشد. خودم را تو كوچهی باريك انداختم و همچنان دويست تومانی را جلوی چشمم گرفته بودم. دويدم، آنقدر كه ديگر نای نفس كشيدن نداشتم. وقتی به خانه رسيدم شب شده بود. زنم هم ترسيده بود البته نه به خاطر صحنهای كه من ديدم چون هيچوقت آن صحنه را برای كسی تعريف نكردم، فقط از بس دير آمده بودم دلش شور افتاده بود.

يك هفتهای مرخصی گرفتم و از خانه بيرون نرفتم تا اينكه بالاخره خيالم راحت شد كه كسی دنبال من نيست. سه، چهار سالی از آن قضيه ميگذرد و همهچيز كمكم فراموش ميشود جز آنكه از آن زمان به بعد عادتی در من به وجود آمده: سر هر ماه كه حقوقم را ميگيرم اول دويستتومانيها را جدا ميكنم و بعد با خودكار روی آنها را خطخطی ميكنم. اوايل زنم حرص ميخورد و دعوا راه ميانداخت اما بعدها اينكار به يك رسم خانوادگی تبديل شد. حالا زن و بچههام منتظرند تا حقوقم را بگيرم. دور هم مينشينيم و دويستتومانيها را خطخطی ميكنيم. يك بار زنم گفت مغازهدار سر كوچه با ايما و اشاره به او گوشزد كرده كه يكی از دويستتومانيها خطخوردگی ندارد و حسابی شرمنده شده است. البته دخترم هم چندبار در مدرسه بهخاطر اينكه دويستتومانيهای خطخطی شده را برای كمك اجباری به مدرسه برده بود توبيخ شده ولی آنطور كه خودش ميگفت خيلی كيف كرده كه كفر ناظم مدرسه را درآورده. آخرينباری هم كه به بانك رفتم وقتی كارمند بانك دستهی دويستتومانی را به من ميداد دور و بر خود را نگاه كرد و چشمكی زد. اول نفهميدم اما خانه كه آمدم، وقتی همگی با هم تدارك مراسم ماهانه را ميديديم متوجه شدم كه نصف دويستتومانيها خطخطی شده است.( سايت فمينيستی)

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی