هنر و انديشه

پيك

                         
از نگاه شهريار مندنی پور
نسلی كه در كنار ما
جوانه زده و سر برآورده
 
 

"شهريار مندنی‌‏پور" ، از آن دسته نويسندگانی است كه اگر نمی نوشت ، حتما در نگاه به نسل سوم داستان نويسی ايران به جايی خالی بر می‌خورديم ؛ اگر مجموعه بی‌نظير "موميا و عسلش" نبود ، انگار كه ضربه‌ای ، هم سنگ نبود "بوف كور" يا "سنگر و قمقمه‌های خالی” را تاريخ ادبيات ايران متحمل می‌شد.

او متولد 1335 شيراز است و در سن 33 سالگی اولين مجموعه داستانش را چاپ كرده است ؛ جمله‌ای معروف از او نقل می‌شود كه "اندوه جنگل را دريابيم و هر نوشته‌ای را چاپ نكنيم ..." ؛ او بر خلاف اكثر نويسندگان نسل سوم ادبيات ايران ، اولين كتابش را در زمانی چاپ كرد كه قلمش شكل " مندنی پور وار" به خود گرفته بود ؛ نثری فخيم از مهم ترين شاخصه‌های آثار اوست كه شايد از اثرات دوره‌های "تاريخ بيهقی” خوانی نزد گلشيری باشد.

"سايه‌های غار" ، "هشتمين روز زمين" ، "موميا و عسل" ، "ماه نيمروز" ، "شرق بنفشه" ، "دل دلدادگی” و" آبی ماورای بخار" از كتاب‌های مندنی پور هستند ؛ ضمن آن كه او همين امسال " كتاب ارواح شهرزاد" را روانه بازار كتاب كرده است.

گلشيری كه هميشه به سخت‌‏گيری و شايد غرور معروف بوده است ، "دل دلدادگی” را بهترين رمان پس از انقلاب دانسته بود و در كلامی استعاری " ردای” خود را به او سپرد.

"شهريار مندنی پور" در مقاله ای، به بررسی انديشه‌های آرمان‌‏گرايانه نسل خود می‌پردازد.
اين مقاله را ايلنا منتشر كرده است كه می‌خوانيد:


1) زمانی كه نگره "پايان تاريخ" اعلام و پيشنهاد شد ، كمتر كسی فكر می‌كرد كه اين نظريه كه رو در روی ايدئولوژی ماركسيسم طراحی شده بود ، ادامه يابد و تا سرحدات آرمان‌های كوچك و فردی انسانيمان هم برسد ... در اين زمان ، آن چه كه ما با آن رو به روييم ، در حقيقت نوعی پيشنهاد آرمان گريزی و پذيرش تسليم واقعيت تلخ جهان است. انگار كه واقعيت و واقع گرايی صحنه زيست جهانی را چنان چيده و تدارك ديده اند كه برای انسان امروزه هيچ چاره‌ای نمانده ، جز اين كه بگويد: همين است كه هست. همين است و غير از اين نيست و غير از اين هم نخواهد بود ؛ تئوری‌ها و داده آرايی‌ها هم ، چنان عرضه شده اند كه آرمانگرايی مترادف شده است با خيال بافی و لاف خواهی ...
2) زمانی كه در همين روزگار نزديك پيشنهادها و گزاره‌های جذاب و حيرت آور پسامدرنيسم و پسا ساختارگرايی را می‌خوانديم و درست و غلط خوانده و درست و غلط معتقد شده ، آن‌ها را تبليغ می‌كرديم ، كمتر كسی از ما می‌دانست كه در پشت اين نگرة تازة جهان ، در وجه سياسيش گزيری نيست ، جز پذيرش وضع موجود و قبول مسير جبری پيشا روی ... بدون هيچ اميدی و بدون هيچ نويدی ...

اما با اين همه و با همة اين‌ها ، آن كه نگاهی به فراز و نشيب‌های تاريخ و تاريخ انديشة انسانی داشته باشد ، نخستين درسی كه خواهد گرفت ، چنين خواهد گرفت كه هيچ قطعيتی و حكمی برای انسان ابدی نيست ؛ حتی قطعيت عدم قطعيت ... و اين گونه ، اگر كورسوی اميدی باشد- كه هست - همين جاست.

اما اين حرف‌ها از آن نسل امروز است. داستان نسل پيشين ، داستان ديگری است ؛ بر اين قرار كه :
من به نسلی تعلق دارم كه يا در سال‌های بعد از كودتای بيست و هشتم مرداد به دنيا آمده و يا در آن روز سياه آن قدر خردسال بوده كه هيچ به ياد نداشته باشد ؛ ما زمانی به دنيا آمديم كه پدرانمان يا در اندوه و ياس كودتا پير شده بودند و يا ازخشم و واكنش ، زندگيشان را بدون هيچ آرمان سياسی و اميدی ، روزمره و روزمرگ سپری ميكردند و ما در دورانی باليديم كه هرچه قدر آرمان‌ها سخت‌‏تر و و حشيانه تر ، كوفته و شرحه شرحه شده بودند ، روياهای زيبا و آمال با شكوه تر جانشينشان شده بودند ؛ و اين گونه بود كه ما ، با آموزه‌های نسل پيشينمان و يا بدون آن‌ها خيلی رويايی تر و ايده آل طلب و خيال پرورتر بار آمديم و آمديم و آمديم تا مرزهای واقعيت خشن و بی‌رحم ، كه بهترينمان ، صادق ترينمان و فداكارترينمان را به دندان گرفت و تكه تكه كرد و بلعيد.

شب‌های سياه آن روزگاران بعد از كودتا را ، اگر نديده ايم ، اما می‌توانيم خيال كنيم وحشت‌های پنهان شده در خانه‌های محقر كارمندی و نظامی و دانشجويی را ، در انتظار كوفته شدن در و هجوم سربازان حكومت نظامی به درون و ناسزا و بالا رفتن قنداق تفنگ و لگد و بعد سياه چاله‌های شكنجه ... نديده ايم ؛ اما می‌توانيم تخيل كنيم ، هزاران روز و شب انتظار بيرون زندان‌ها ، پشت پنجره‌‏ها چشم به راه آمدن زندانی ؛ و نديده ايم ، اما هم چنان می‌توانيم خيال كنيم ، هزاران هزاران روز سوگ و شيون بر سر گورها و .. چه جان‌های بی‌شمار و گمنامی كه در آن روزگاران نابود و تباه شدند ، كشته شدند و يا تحقير و له شده از دهان هيولا ، به گوشه‌های انزوا پرتاب شدند ، تا در خلاء وجود آنان ، مزورها ، مجيزگوها ، فرصت طلب‌ها ، پول خورها و حيف نان‌ها ميدان را خالی ببينند ، وجود كرميشان را بالا بكشانند و سرزمين را به گند نفسشان بيش از پيش آلوده كنند ... نسل من در اين روزگاران سال بر سال افزود ؛ سياهی‌‏ها و نكبت‌ها و نحوست‌ها را ديد ، آدم‌های رياكار ، حقيرهای به جاه و ثروت رسيده را ديد ، آدم فروشی‌ها و آدم خواری‌ها را ديد ، ديد كه چه طور جهل و جهل مركب شيوع می‌يابد ... و ... و احساسات تلخ ، اندوهان ، روياها و آرزوهايش را به قامت آرمان هايش دوخت و انگار اشتباه كرد كه چنين كرد ؛ زيرا كه نسلی بار آمديم كه اگر جزو آن دسته نابه كاران نبوديم ، بيشترمان رويا خوار و رمانتيك و آرمان پرور بوديم ؛ سال‌ها وقت لازم داشتيم تا دشت‌ها و رودبارهای سرزمين رويا و آرمان هايمان را از شعرهای "سياوش كسرايی” و "شاملو" و ... برسازيم. سال‌ها وقت لازم داشتيم تا عشق‌ها و لمس‌ها و نوازش گل و سنگ و كركس و جسم را با شعرهای فروغ و سپهری بياميزيم و آرزوهای عدالت و مرگ فقر و رسوايی جهل را با خشت‌های قلعه‌های ماركس و لنين و سارتر ... بالا ببريم ... پرچم هايمان رنگارنگ ، زيبا و خوش نقش و نگار ، اما نازك آرا ، كه طاقت توفان و طوفان نداشتند.
اين گونه‌ها بود كه نسلی برآمديم رويايی و واقع گريز ؛ نسلی كه از همان آغاز ، با نگاهی خردمندانه می‌شد ، تقدير تاريك و نحس و خون آلودش را ديد ... و اما ما كمتر داشتيم چنين راهنمای فرزانه‌ای را ، كه اگر هم داشتيم به او گوش نمی داديم ... و اين گونه بود كه نسل برباد رفته ما ، هر گروهمان بر يكی بلندای بادگيری ، دير و زود برباد رفتيم ...

نسل ما نسل ساده و ساده پنداری بود ؛ جهان و انسان را همان قدر ساده می‌ديديم كه خود بوديم ؛ نيكی و شر را هم هم چنين. برای ما شر جبهه‌ای بود آن سو ، مقابلمان ، خط و خطوطش مشخص و معين و پندار و گفتار و كردارش هم به خيالمان مشخص و به خيالمان همان طور كه گمان می‌كرديم و اين شر ، در تصور ما ، با ساده انگاری انديشه ثنوی انديش آبا و اجداد "دين بهی”مان ، اگر همان دنيای تاريكی‌ها بود و اگر تاريكی محض هم بود ، اما برای ما روشن بود شناختش و گمان می‌كرديم كه به روشنی می‌‏بينيمش و می‌‏شناسيمش ...

و برای ما ، نيكويی هم ، اين گونه جبهه‌ای داشت ؛ معلوم و روشن ، در سمت روشنايی ، كه بی‌هيچ ترديدی سمت خودمان می‌‏پنداشتيمش ما خوبان و مردمان (خلق) اين سو بوديم ، همه نيك ؛ و آن‌ها - بدان - آن سو بودند و همه شر ... با چنين اطمينانی به شناخت خود و دانايی اندك خود (كه اما اندك بودنش را هيچ نمی دانستيم) ، بسياری افراد از نسل ما ، بر خود وظيفه‌ای نمی ديد كه بيشتر و بيشتر بخواند ، تا اعماق بخواند و بداند ؛ بيشتر و بيشتر چشم‌ها را بگشايد و بيشتر و بيشتر شك كند ، آن هم به ديدگاه خود و ديده‌های خود.

ما ، انگار كه "يقين گمشده" را بازيافته بوديم ... و ما انگار يادمان رفته بود كه يقين "ماهی گريز" است ...
با همين ساده دلی‌ها بود كه بسياری از نسل ما نخواستند ، پيچيدگی‌های واقعيت و جهان انسانی را بپذيرد. تاريكی و روشنايی مرزدار جهان برای ما همان قدر ساده بود و بی‌تو به تو و بی‌هزارتو بود كه جبه شر و نيك در "خرمگس" ، "چاپايف" ، "چگونه فولاد آبديده شد" ، "بيابان را سراسر مه گرفته است ..." و " آرش كمانگير" ... زيبا بود اين جهان. مرگ و شكنجه و رنج و اندوه داشت ؛ اما زيبا بود ، چون در انديشه‌ها ، هر چيز در جای خودش قرار داشت و شك نداشت. زيبا بود اين دنيای خيالی ؛ زيرا كه مرگ ، بذر نيكی و شادی و آزادی را می‌كاشت. به ره افتاده بود كاروان ... دير شده بود گاليا ... ياران به بند ، در زندان باغشاه ... و پس بايد كه راه می‌افتاد اين نسل ، همراه كاروانی كه خود پنداشته بود ؛ می‌رفت و می‌جنگيد و می‌كشت ؛ كشته می‌شد تا در بازگشت ، بازماندگان و گالياهای زيبا ، گل نسرين بچينند و جهان سرشار از عدالت و نيكويی و آزادی و "رعايت انسان" شود.

اما واقعيت خيلی خيلی موذی تر از كابوس هايی بود كه حتی بدبين‌‏ترينمان می‌ديدند. واقعيت با ريشخندی مزور و شادمان به انبوه جوانان شيدا و صادق و فداكار يك نسل نگاه می‌كرد و دندان هايش را تيز می‌كرد. طعمه‌ها به پای خود می‌‏آمدند.

بهترينشان ، نابغه‌های دانشكده‌های فنی و پزشكی ؛ بهترينشان ، با احساس ترينشان كه از ميانشان هنرمندان فردا بايد پرورانده می‌شدند ، بهترينشان ، با اراده ترينشان و محكم ترينشان كه بايد قوی ترين مديران و راهبران آينده می‌شدند ، عجول تر از همه می‌‏آمدند. سينه شان سپر ، سرشار از يقين و اميد و آرزو ، با زيباترين آرمان‌ها ...

اين گونه است كه باز داستان تكراری و تلخ يك نسل كه پرچمش اين بار آرمان بود به پايان رسيد. گل هايش در كارزارهای چريكی و سياسی و زندان‌ها و شكنجه گاه‌ها و تبعيدها چيده شدند. تا جا به نسلی بدهند كه اين هم تكرار همان داستان بر پيشانيش داغ زده شده است ؛ دست چين بهترين هايش در كارزارهای سياسی و در جبهه‌های جنگ ...

اما ، با اين همه ، اين هايی كه اين روزها رايج شده كه دربارة اين نسل گفته شود ، چه به زبان خودمان و چه به زبان داوران نسل بعد از ما ، يك نكته انگار فراموش می‌شود - عمدا يا سهوا -  فراموش می‌شود كه قضاوت بر هر نسلی را بايد بر زمينة محيط و شرايط زيستی زمان خودش جاری كرد ، نه آن چه كه پس از سال‌ها آزموده شده و نتيجه اش مثل آينه رو به رويمان است ...
با اين مساله ، انگار امروزه آسان است و خطری هم ندارد (اگر مزايايی نداشته باشد) كه قلم برداريم و به نقد جوان هايی بنشينيم كه در دنيای "بوف كور"ی زمانه شان ، سلاح جست وجو كردند ، ايدئولوژی آسان گر با وعدة يقين و اميد جست وجو كردند و ... و يا به طور كلی آرمانی انسانی ، آكنده از وعدة عدالت و آزادی و خوشبختی جست وجو كردند و يافتند و جنگيدند ، تا در همان ابتدای راه و ابتدای زمانشان ، شرافت مندانه برای خلق و ناس روياييشان ، جانشان را و عمرشان را فدا كنند ، چرا كه زمانه جز مسيرهايی مشخص پيش رويشان ننهاده بود و زمانه يادشان نداده بود ، عصيان عليه تقديری اساطيری را كه سيری ناپذير ، مغز و جان جوان می‌طلبيد ...

حالا ، بله بسيار ساده است ؛ اعلام اين كه اشتباهات چه‌ها بوده اند و راه‌های - هنوز هم طی نشده - ظاهرا درست كدام ... اما برخی از ما بازماندگان آن روزگاران ، كه امروزه تحليل گران دانشمند و تاريخ شناسان و دانايان به آن زمانه هستيم ، بسا كه همان زمانه مخالفتمان با جريان‌های تندرو و احساساتی نه از سر فرزانگی به تاريخ كه از سر عافيت طلبی بوده است ، تا امروز كه مه هميشگی زمان حال آن زمان‌ها ، به كناری رفته ، باد به غبغب بيندازيم كه..... ديديد درست می‌گفتيم !!!
نسل آرمان گرا ، احساساتی و رويا آشام ما را بايد در همان روزگاران ديد ؛ يعنی همان زمان هايی كه انتخاب‌های بسياری را پيش روی بسياری از هم نسلان ما كور كرده و بسته بود و بسا اوقات شرف و آزادگی و آرمان گرايی را هيچ راهی نگذاشته بود ، مگر همان راه هايی كه خونين طی شدند ...

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی