وقتی برای هميشه رفتی،
بالا
سرت
بودم. گونهات گلی بود.
صدايت كردم، هر چه صدايت
كردم،
اشك ريختم و صدايت كردم، جوابم
ندادی.
دوست نداشتی تنها باشی...
چشمهايت بسته بود، آرام
خوابيده
بودی. خواستم بغلت كنم، دست بكشم
به صورت درشت و زيبايت، دستم نرسيد.
در اتاقت بسته است. در را باز
ميكنم.
جانماز برميدارم، چادر سفيد مادر
را سرميكنم، اقامه ميبندم.
نماز ميخوانم، نماز شب اول قبر...
صدای قدمهای پدر گوشم را پر
ميكند،
سنگين و آرام. عصا را زمين ميزند،
يك قدم و دوباره عصا و قدمی ديگر...
نزديك ميشود، چشمهای قهوهای
سوختهاش را بهم ميدوزد. دهانش
باز است، ميخواهد چيزی بگويد...
صدای قدمهای پدر گوشم را
پرميكند،
از رختخواب راهرو را نگاه ميكنم.
قدمهای پدر سنگين است و آرام...
هو انه سرد است و نه گرم.
نميدانم
ساعت چند است.
پس پرده توری اتاق مادر،
تاريكی
است. مهتابی اتاق پدر روشن است.
دستگاه اكسيژن "ويژويژ" ميكند.
صدای خشدار پدر مرا
ميخواند.
ميروم كنارش. به پشتی تكيه داده
است- خيس عرق...
لرز كرده است. پيراهن
چهارخانه
آبی را دستش ميدهم. با حوله
كمرش را خشك ميكنم. كولر را خاموش
ميكنم.
تای پتو را باز ميكنم، مياندازم رو
پای پدر. سرم را ميگذارم پايين
پايش، رو رختخواب.
نرم نرم برايم حرف ميزند.
نميدانم كی خوابم ميبرد...
وقتی رفتی، خيلی زود دلم
برای چشمهايت تنگ شد. فردای
روزی كه رفتی قبل از اذان صبح
آمدم پيشت:
امامزاده تاريك بود و خلوت.
سرد...
چشمهايت را نديدم. ای كاش
پيشت
ميماندم. دلم ميخواست برايت
آواز. ميگرداندم، كه مادربزرگ
برای عمو خالد گردانده بود...
"كاروان غم كجاست غم رو كنم
بار
ساربونش مو بووم گردم كيچه
بازار"
صدای مادربزرگ خسته بود و
آرام.
فكر كنم صدايش لرزيده بود. خانه پر
بود.
عمو خالد رفته بود و مادربزرگ
برايش
خوانده بود. آرام آرام آرام...
مهتابی اتاق پدر روشن است.
ميروم
كنار ميزش. به پشتياش تكيه ميدهم.
تختخواب پدر كنار ميز تا شده
است.
بوی پدر را ميدهد. سرم را ميگذارم
رو ميز. "حكايت حال" را بر ميدارم.
پدر را ميبوسم. "حكايت حال" را به
بلوزم ميكشم. بلوزم خيس ميشود.
نميدانم چه زمانی است؟
پس پرده اتاق پدر تاريكی است.
اتاق پدر خالی است. پدر نيست.
نگاه
ساعت ميكنم. تيكتيك ساعت
تمامی ندارد.
پدر منتظر است...
صبح جمعه پائيز .... اول
پائيز....
پائيز تهران
غربت آشنای خيابانها خالی
است. صبح آرام بر تهران مينشيند.
جمعه سنگين بر تهران نشسته است. از
پلههای بيمارستان ميكشم بالا.
پدر منتظر است.
حوری و سينا ميروند پيش پدر.
پای
رفتن ندارم. تو سالن روی مبل رها
ميشوم. سالن بيمارستان خالی
است...
نميدانم ساعت چند است.
نميدانم
چه كسی سكوت بيمارستان را ميشكند.
ميروم به سوی فرياد. كسی را
نميشناسم.
پلهها را ميكشم بالا. نميدانم
كی از پلهها ميروم بالا. نميدانم
كی ميروم بالای سر پدر.
پدر خوابيده است. آرام آرام و
چقدر
بلند و كشيده و چقدر سفيد و زيبا.
گونهام را كف پايش ميچسبانم.
هنوز گرم است. كف پايش را ميبوسم.
ميلههای تخت پدر را زدهاند
پايين.
دستگاه اكسيژن را از او جدا كردهاند...
خانه پدر خاكستری است. در و
ديوار
خانه خاكستری است. انگار هميشه
خانه پدر رنگ و بوی جمعه دارد.
انگار هميشه صبح جمعه پائيز است.
اتاق پدر تاريك نيست.
كتابخانه
پدر تميز است. ميز پدر تميز است. نميدانم
كی خاكشان را گرفته است. صندلی
پدر پر از گل است.
صندلی پدر خالی نيست. حضور
پدر
را احساس ميكنم. انگار كه پدر كنار
مادر به حجله ميرود.
ميروم كنار تا پدر و مادر به
اتاق
بيايند. كف دست مادر حنايی است.
ناخنهايش را حنا بسته. مادر رخت
سفيد پوشيده، چادر سفيد سركرده است. مادر تازه به
خانه پدر آمده است، پشت لب پدر تازه
سبز شده
است.
چقدر كت و شلوار مشكی به پدر ميآيد.
خانه پدربزرگ، بزرگ است. حياط
خانه
پر است از گل كاغذی، قرمز و باغچه
پر است گل اطلسی، بنفش...
عطر گل اطلسی اتاق پدر را پر
كرده
است.
خاله عطر گل دنبال مادربزرگ
گلابتون
است، قرآن دست مادربزرگ ميدهد.
مادربزرگ گلابتون، پدر و مادر
را
از زير قرآن رد ميكند.
انگشتان گلابتون هم حنايی است.
از تو حياط گلابتون را نگاه ميكنم.
كنار كنار پدر ميايستم. كنار هم سن
پدر
است،
تازه و سبز...
گنجشكها لای برگهای سبز
كنار
عروسی راه انداختهاند
مادربزرگ قرآن به مادر
ميدهد.
مادر سوره ياسين ميخواند. لحظهای
نگاهم ميكند، شايد مرا ميبيند...
انگار كه پدر كنار مادر به
حجله
ميرود
گويی همين ديروز گلابتون،
دانه
درشت كنار عنابی را وسط حياط
كاشت
شايد پدر در آغوش گلابتون
آرام
خفته است...
حضور من كنار پدر همين
نزديكيهاست،
نزديك نزديك
اتاق پدر خالی نيست، بوی پدر
اتاق
را پر كرده است. بوی اطلسی،
بوی بنفشه، بوی كاغذهای
كاهی...
در و ديوار و كتابخانه و ميز،
بوی
پدر را ميدهد.
جای انگشتان پدر رو پاكن
خميری
مانده است. دستمال كاغذی تا شده
پدر رو ميز است. مدادها همه تراشيده
و يكدستاند. كاغذهای نيمنوشته
روی هم انباشتهاند.
چشمهای قهوهای سوخته پدر
از
تو
قاب نقاشياش نگاهم ميكند. بوی
پدر اتاق را پر كرده است، بوی
اطلسی، بوی بنفشه، بوی كاغذهای كاهی.
اتاق پدر خالی نيست.
"كاروان غم كجاست، تا غم خود
را
بار كنم"
"ساربانش
خودم باشم و كوچه بازار را بگردم"
|