هنر و انديشه

پيك

                         

فيلمنامه "فراموشی” مخملباف را از بيم

تاريكخانه اشباح، به "فراموشخانه" فرستادند

 

 

وزرات ارشاد اسلامی فيلمنامه "فراموشی” نوشته محسن مخملباف را رد كرد. اگر به اين فيلمنامه پروانه ساخت می دادند، كار فيلمبرداری آن در بهار امسال در شهر تهران شروع می شد. اين فيلمنامه اواخر سال 1382 به وزارت ارشاد داده شده بود.

متن اين فيلمنامه كه پروانه دريافت نكرد را در زير و به نقل از روزنت "امروز" می خوانيد. قضاوت با خوانندگان كه انگيزه عدم دريافت پروانه را حدس بزنند!
--------------------------------------------------------------
آپارتمانی در يك مجتمع مسكونی، روز:

مردی كور با سن متوسط، از تاريكی اتاقی در آپارتمان مسكوني‌اش، كه در طبقه هفدهم يك برج بلند در وسط تهران قرار دارد، خود را به هال مي‌رساند و پرده‌هايی را كه پنجره‌های آپارتمان را پوشانده‌اند، كنار مي‌زند. نور به داخل تاريكی آپارتمان مي‌ريزد.

مرد رو به شهر مي‌ايستد و با آن كه چشم ندارد، گويی ايستاده است تا شهر را ببيند. پس از لحظه‌ای پنجره را مي‌گشايد. صدای شهر پر از ازدحام به داخل مي‌ريزد. مرد ريه‌هايش را از هوا پر مي‌كند و از پنجره رو مي‌گرداند و شلوار و كتش را مي‌يابد و مي‌پوشد و همزمان زنش را صدا مي‌كند.

مرد كور: الهه، الهه...

از زن او خبری نيست و مرد كور همان‌طور كه زنش را صدا مي‌كند به دنبال چيزی مي‌گردد كه نمي‌يابد. در اتاقی را مي‌كوبد و بعد با دستی كه كور مال كورمال جستجو مي‌كند دستگيره را مي‌يابد و در را باز مي‌كند.

مرد كور: الهه، كجايي؟

جوابی نمي‌يابد. مرد كور عصايش را آرام به اين سو و آن سو مي‌گرداند و رختخواب دو نفره را

با دست لمس مي‌كند، اما زنش را نمی يابد.

مرد كور: الهه!‌ كجا خوابيدي؟

با عصا زير تختخواب را مي‌كاود، اما زنش را نمي‌يابد. از اتاق بيرون مي‌آيد و به اتاق ديگری مي‌رود. در اين جا نيز با عصا هر كجا را جستجو مي‌كند و روی هر صندلی را دست مي‌كشد.
مرد‌ كور: الهه، عزيز دلم، دوباره كجا گم شدي؟

بعد به سراغ حمام‌ و توالت‌های آپارتمان مي‌رود. يك به يك زير دوش، وان و توالت‌ها را بازرسی مي‌كند و همان طور قربان صدقه زنش مي‌رود، اما زن او نيست. رفته رفته صدای مرد بلندتر مي‌شود و زنش را با فرياد صدا مي‌كند و خود را به در بالكن آپارتمان كه در پرتگاه قرار دارد مي‌رساند. از اين كه در آپارتمان باز است، وحشت مي‌كند و به بالكن مي‌رود و عصايش را به هر سو مي‌زند. از برخورد عصا به ميله‌های بالكن سر و صدا بلند مي‌شود و پرنده‌ای كه درون بالكن حضور دارد، پرواز كنان به آسمان مي‌گريزد.

حالا مرد كور دستش را به لبه ميله‌های محافظ بالكن مي‌گيرد و رو به كف خيابان مجاور فرياد مي‌كشد.
مرد كور: الهه... الهه...

صدای زنگ خانه مي‌آيد. مرد كور سراسيمه به داخل آپارتمان باز مي‌گردد و در ورودی را باز مي‌كند.

مرد پيری كه لابي‌من مجموعه است روبروی در ايستاده است. در حالي‌كه زن مرد كور را كه آشفته و پريشان است و قيافه مات و مبهوتی دارد، به همراه آورده است.

لابی من: سلام آقا.

مرد كور: سلام.

لابی من: خانمتون از نصفه شب اومده تو لابی، هی خواسته بره بيرون، من نذاشتم، يكی دوبار هم با آسانسور برش گردوندم بالا، كه دوباره توی طبقات گم شده بود. باز همسايه ها آوردنش دم در، به من تحويلش دادن. لطف كنين شماره آپارتمانتونو يادش بدين كه مزاحم همسايه‌ها نشه. چند بارم اومدم زنگ زدم كه خواب بودين و نشنيدين.

مرد كور: ببخشيد، من شب‌ها واليوم مي‌خورم كه خوابم ببره، صدای زنگو نشنيدم.

زن: من مي‌خوام برم تو جوب تف كنم.

مرد كور دست زنش را مي‌گيرد و او را كه مثل آدم‌های كوكی خشك راه مي‌رود و مات نگاه مي‌كند، به داخل مي‌كشد.

لابی من: [پارچه‌ای را كه به دست دارد در دست مرد كور مي‌گذارد.] روسري‌اش هم افتاده بود زمين.
لابی من مي‌رود و مرد كور در را مي‌بندد و روسری را بر سر زنش گره مي‌زند.
مرد كور: مگه نگفتم روسريتو دو تا گره بزن كه باز نشه. [و خودش روسری را بر سر زنش مي‌كشد و آن را زير گلوی زنش دوبارگره مي‌زند.] تو عينك منو نديدي؟

زن: من مي‌خوام برم تو جوب تف كنم.

مرد كور: بذار اين پسره بياد، مي‌دم ببره تو رو توی كوچه بگردونه، حالا اون عينك منو پيدا كن.
زن در آپارتمان سرگردان راه مي‌رود.

مرد كور: ببين عينك منو كجا گذاشتی.

زن: عينك... عينك؟

مرد كور: عينك، همونيه كه دوتا شيشه داره، من مي‌ذارم روی چشمام. [زن در اتاق‌ها گم مي‌شود.] الهه، الهه... عينك منو بده، الان اين پسره مي‌آد، نمي‌خوام چشمامو بي‌عينك ببينه. عينك، همونی كه دوتا شيشه داره، همونی كه من مي‌ذارم روی چشمم.

زن: [عينك مرد و تسبيح او را مي‌آورد.] من مي‌خوام برم تو جوب تف كنم.
مرد كور: الهه، به جای اين‌كه بگی مي‌خوام برم تو جوب تف كنم، بگو من خونه‌مون طبقه هفدهمه.
زن: من خونه‌مون طبقه[ از يادش مي‌رود بقيه جمله چه بوده ‌است. دوباره تكرار مي‌كند.] من خونه‌مون طبقه...؟

مرد كور: هفدهمه.

زن: هفدهمه.

مرد كور: من خونه‌مون طبقه هفدهمه.

زن: من خونه‌مون طبقه هفدهمه. مي‌خوام برم تو جوب آب تف كنم.

مرد كور: من خونه‌مون طبقه هفدهمه.

زن: من خونه‌مون... مي‌خوام برم تو جوب آب تف كنم.

مرد كور: ديوونه‌ام كردی. [گوشی تلفن را برمي‌دارد و شماره لابی را مي‌گيرد.] الو، لابي؟ سلام. شرمنده‌ام. من خانوممو مي‌فرستم پايين، شما لطفاً ببرينش توی جوب آب تف كنه، بعد لطفاً با آسانسور برش گردونين بالا، اون تا اين كارو نكنه، دست ور نمي‌داره.

گوشی را مي‌گذارد، دست زن را مي‌گيرد و او را از آپارتمان بيرون مي‌برد.

جلوی آسانسور، ادامه:

مرد كور دگمه آسانسور را مي‌زند و منتظر مي‌ماند.

مرد كور: توكجا زندگی مي‌كني؟

زن: من مي‌خوام برم تو جوب آب تف كنم.

مرد كور: بگو من طبقه هفدهم زندگی مي‌كنم.

زن: من طبقه هفدهم ...

در آسانسور باز مي‌شود. و مرد كور زنش را به داخل آسانسور مي‌فرستد و با انگشتانش شماره‌های طبقات آسانسور را لمس مي‌كند و شماره طبقه صفر را فشار مي‌دهد و قبل از آن كه در آسانسور بسته شود، دوباره سوال مي‌كند.

مرد كور: تو كجا زندگی مي‌كني؟

زن: من طبقه هفدهم هستم.

در آسانسور بسته مي‌شود.


داخل آسانسور: زن داخل آسانسور است. آسانسور از طبقه هفدهم به طبقات پائين تر مي‌رود. و در طبقه چهاردهم مي‌ايستد و در آسانسور باز مي‌شود. و مرد مسنی كه لباس شيكی به تن دارد، وارد مي‌شود.
مرد: سلام خانم. صبح بخير.

زن: من طبقه هفدهم هستم. مي‌خوام برم ...

مرد: پس چرا شاسی لابی رو فشار دادين؟

زن: من طبقه هفدهم هستم.

مرد: بايد اجازه بدين اين آسانسور برسه طبقه همكف، من براتون دوباره شاسی طبقه هفدهم را فشار مي‌دهم.

آسانسور به طبقه همكف مي‌رسد و مرد قبل از آن كه خارج شود، شاسی طبقه هفدهم را فشار مي‌دهد و خارج مي‌شود. دوباره در آسانسور بسته مي‌شود و به سمت بالا حركت مي‌كند. آسانسور در طبقه‌ای ميانه راه مي‌ايستد و در آن باز مي‌شود و مرد نظافتچی قد كوتاهی كه آلات نظافت و سطل آبی را در دست دارد، وارد مي‌شود.

مرد نظافتچی: شما پايين مي‌رين يا بالا؟

زن: من طبقه هفدهم هستم.

مرد نظافتچی: من مي‌رم پايين.

و از آسانسور خارج مي‌شود و در بسته مي‌شود و زن دوباره با آسانسور بالا مي‌رود و در طبقه هفدهم مي‌ايستد. در باز مي‌شود. زن و مردی كه از آپارتمان روبرو آمده‌اند، سوار آسانسور مي‌شوند.
مرد: سلام خانوم، آقاتون خوبند؟

زن ديگر: [آهسته به مردش] بيچاره فراموشی گرفته. يكساله توی اين آسانسور بالا و پايين مي‌ره، هی يادش مي‌ره كجا مي‌خواسته بره.

دوباره آسانسور به پايين حركت مي‌كند.

زن: من كجا مي‌شينم؟... من طبقه هفدهم هستم.

در طبقه چهاردهم در آسانسور باز مي‌شود و مرد نظافتچی سوار مي‌شود و با تعجب به زن نگاه مي‌كند.
مرد نظافتچی: هی از آسانسور بي‌خودی مي‌ری پايين و بالا، آسانسور رو خراب مي‌كنی. معلومه كجا مي‌خوای بري؟

زن ديگر: [آهسته به نظافتچي] مريضه، اذيتش نكن.

آسانسور در طبقه همكف مي‌ايستد و همه خارج مي‌شوند. لابي‌من جلوی در ايستاده است. زن را از دور مي‌بيند. جلو مي‌آيد و زن را بيرون مي‌كشد.

لابی من: پس كجا بودي؟ بيا بريم توی جوب آب تف كن، برگرد خونه تون.

لابی و جلوی در مجموعه، ادامه:

لابي‌من دست زن را گرفته است و همراه خود او را تا جلوی جوی خيابان مي‌برد. زن همان‌طور حيران ايستاده است.

لابی من: تف كن ديگه، فقط شعارش رو مي‌دي؟!

زن حيران ايستاده است و يكباره راهش را مي‌گيرد و مي‌رود. لابی من مي‌دود و جلوی او را مي‌گيرد.
لابی من: تنهايی مي‌ری گم مي‌شی. تف كن توی جوب برگرد بالا.

زن: من طبقه هفدهم هستم.

لابی من: شوهرت به من تلفن كرد، گفت: بيارمت لب آب تف كنی توی جوب، بعد من تو رو برگردونم خونه تون. زودباش تف كن توی جوب، برگرد خونه تون.

زن: عينك. عينك منو پيدا كن. نمي‌خوام اين پسره چشم‌هامو ببينه.

لابی من: خانم يا تف كن توی جوب، يا برگرد بالا.

زن سرگردان مانده است.لابی من دست او را مي‌گيرد و به زور به سمت داخل مجموعه مي‌كشد. زن از رفتن امتناع مي‌كند.

زن: عينك منو پيدا كن.

لابي‌من او را كشان كشان تا جلوی آسانسور می برد و او را سوار آسانسور مي‌كند و شاسی طبقه هفده را مي‌زند و درِ آسانسور كه بسته مي‌شود، به جايگاه خود بر مي‌گردد. از در ورودی پسرك روزنامه فروش در حالی كه با خود تعداد زيادی مجله و روزنامه را حمل مي‌كند، وارد مي‌شود.
پسرك روزنامه فروش: سلام آقا.

لابی من: سلام.

پسرك روزنامه فروش: اجازه هست برم بالا؟

لابی من: كجا؟

پسرك روزنامه فروش: برای خونه‌ها روزنامه ببرم.

لابی من: بريز توی صندوق پستي‌شون، خودشون ورمي‌دارن. توی مجموعه دزدی شده، گفتن ما ديگه غريبه‌هارو راه نديم.

پسرك روزنامه فروش: اخه بعدش مي‌رم كمك طبقه هفدهم.

لابی من: برو ولی زود برگرد.

پسرك روزنامه فروش مي‌رود و جلوی آسانسور مي‌ايستد. آسانسور مي‌رسد و پسر سوار مي‌شود.
داخل آسانسور، ادامه:

زن درون آسانسور سرگردان است.

پسرك روزنامه فروش: سلام خانوم.

زن: الهه كجايي؟

پسرك، شاسی همه طبقات را فشار مي‌دهد. آسانسور در طبقه اول مي‌ايستد. پسرك دست زن را مي‌گيرد و او را لای در آسانسور قرار مي‌دهد كه در بسته نشود و خودش از زير در آپارتمان‌های طبقة اول، روزنامه مي‌اندازد و به داخل آسانسور برمي‌گردد و زن را از جلوی در كنار مي‌كشد تا در بسته شود. و دوباره در طبقة دوم زن را لای در آسانسور قرار مي‌دهد تا در بسته نشود تا او بتواند از زير درها، روزنامه يا مجله به‌ داخل آپارتمان‌ها بيندازد.
زن: الهه، عزيز دلم، باز كجا گم شدي؟

در آسانسور بسته مي‌شود. فيد اوت.

داخل آپارتمان هفده، ادامه:

مرد كور روی صندلی چوبی نشسته است. پسرك روزنامه فروش مثل كودكان دبستانی كه پيش معلمی درس پس مي‌دهند، تيتر روزنامه‌ها را مي‌خواند.

مرد كور: نه اين اهميت نداره، برو سراغ يه مطلب ديگه.

پسر تيترهای ديگری از روزنامه‌ها را مي‌خواند. در ميان تيترها يكی از مطالب با عنوان سه رؤيای جهانی، توجه مرد كور را به خود جلب مي‌كند. پسر مطلب را از روی روزنامه با تپق برای مرد كور مي‌خواند.

پسرك روزنامه فروش: جهان به‌ سوی سه رويا در حركت است. سكولاريزيشن، ليبراليزيشن، دمكراتيزيشن.
مرد كور: با قيچی ببُر، فكسش كن.

پسر مطلب روزنامه را با قيچی مي‌بُرد و آن را در فكس قرار مي‌دهد. مرد كور خودش كورمال كورمال شماره‌ای مي‌گيرد و شاسی ارسال فكس را فشار مي‌دهد.

مرد كور: از اين نويسنده قبلاً چندتا مطلب ديگه‌ام چاپ شده، حرف‌ هاش مثل جاسوس‌هاست. پفيوز عامل غربه. نمي‌دونم چرا هر چی مطالبشو فكس مي‌كنم، جلوشو نمي‌گيرند؟!

پسرك روزنامه فروش: آقا اين چيز‌هايی كه نوشته بود، معني‌اش چی بود؟
مرد كور: حرفاش معنی نداره پفيوز. اين مطالبی رو كه برای من مي‌خونی، هيچوقت به‌ خاطرت نسپُر پسرم كه برات خطرناكه، پاره‌اش كن بريز تو سطل آشغال.

پسرك روزنامه فروش روزنامه فكس شده را پاره كرده، اما به جای ريختن در سطل آشغال، در جيبش مي‌گذارد. صدای زنگ آيفون تصويری مي‌آيد. مرد كور به سوی آيفون مي‌رود. مرد جوانی در تصوير آيفون ديده مي‌شود.

مرد كور: كيه؟

مرد درون تصوير آيفون: آقا راننده‌ام.

مرد كور جلوی آينه مي‌ايستد و لباس‌های خود را مرتب مي‌كند و كلاهی لبه دار را بر سر مي‌گذارد.

مرد كور: [به پسرك روزنامه فروش] لباس‌های من مرتبه؟

پسرك از پشت سر مرد كور، او را در آينه نگاه مي‌كند و يقة او را مرتب مي‌كند و پرزهای روی لباسش را با دست مي‌تكاند و با دستمال كفش‌هايش را تميز مي‌كند.

پسرك روزنامه فروش: حالا مرتبه آقا.

مرد كور از جيبش جعبه قرص واليوم را در مي‌آورد و به دنبال زنش مي‌گردد.
مرد كور: الهه، كجايي؟

پسرك روزنامه فروش: رو تخت خوابيده آقا.

مرد كور: [ به پسرك] يه ليوان آب بيار.

و خودش كنار تخت زنش مي‌نشيند و قرص واليوم را در دهان او مي‌گذارد.
مرد كور: بخور واليومه، خوابت مي‌كنه كه تا من برگردم، حوصله‌ات سر نره.
زن قرص را مي‌خورد و پسرك ليوان آب را به مرد كور مي‌دهد و او ليوان را در دهان زنش مي‌گذارد تا آب را جرعه جرعه بنوشد. آب از كنار دهان زن به لباس‌هايش و رختخواب مي‌ريزد. بعد مرد كور او را آرام مي‌خواباند.

مرد كور: همين جا بخواب، هی به خودت بگو، مي‌خوام بخوابم تا خوابت ببره.

زن: من پسرمو مي‌خوام. كی اونو برده زندان؟

مرد كور: بگو مي‌خوام بخوابم تا خوابت ببره.

زن: كی اونو برده زندان؟

مرد كور و پسرك از آپارتمان خارج مي‌شوند.

آسانسور و لابی و جلوی در مجموعه، ادامه:

مرد كور و پسرك روزنامه فروش كه حالا جز يكی دو روزنامه برايش باقی نمانده است، درون آسانسورند.
مرد كور: مي‌دونی تو چندمين روزنامه فروشی هستی كه تا حالا من عوض‌شون كردم؟

پسرك روزنامه فروش: نه آقا.

مرد كور: هفتمی. مي‌دونی چرا عوضتون مي‌كنم؟

پسرك روزنامه فروش: برای اين‌كه پررو نشيم آقا.

مرد كور: برای خاطر خودتون. چون مي‌ترسم عين پسر من بدبخت بشين.

از آسانسور كه در همكف مي‌ايستد خارج مي‌شوند. در دست راست مرد كور عصايی است كه برای جلوگيری از برخورد با آدم‌ها و اشياء آن را آهسته به چپ و راست تكان مي‌دهد و در دست چپش يك تسبيح شاه مقصود است.

مرد كور: يه روز منم مثل تو چشم داشتم، توی جنگ با عراق، مجروحين شيميايی رو جمع مي‌كردم، آخرش چشم خودمم آلوده شد.

از مجموعه بيرون مي‌شوند و به سمت ماشينی كه منتظر بردن مرد كور است، مي‌روند و پسرك روزنامه فروش وقتی مرد كور سوار مي‌شود درِ ماشين رابا احترام برايش می بندد.
پسرك روزنامه فروش: خداحافظ آقا. فردا دوباره مي‌آم.

مرد كور: صبر كن كارت دارم. [سرش را از شيشه بيرون مي‌كند و در گوش او نجوا مي‌كند.] اون روزنامة پاره رو از جيبت درآر بده من. [ پسرك جا خورده ‌ر‌وزنامه‌های پاره مچاله شده را از جيبش در مي‌آورد و به دست مرد كور مي‌دهد.] بايد دنبال يه بچة‌ ديگه بگردم؟!

پسرك روزنامه فروش: ببخشيد آقا خواستم سطلتون كثيف نشه.

مرد كور: [گوش پسرك روزنامه فروش را مي‌گيرد و مي‌كشد.] اونی كه پسر خودم بودو سال‌ها كمك من مي‌كرد تا مطالب آلوده رو از توی روزنامه ها جمع كنيم، آخرش خودش هم آلوده شد. تو كه ديگه جای خود داری. هی بهش گفتم چيزهايی رو كه مي‌خونيم، به خاطرت نسپُر. مثل تو زبلی كرد، هی يواشكی من، رفت اون مطالبو خوند و خوند تا حفظ بشه. حالا كجاست؟
پسرك روزنامه فروش: ببخشيد آقا.

مرد كور: حالا اونجائيه كه عرب نی مي‌اندازه.


گوشِ پسرك روزنامه فروش را رها مي‌كند. ماشين راه مي‌افتد.

ماشين در خيابان‌های تهران، روز:

ماشين در خيابان‌ها مي‌رود. مرد كور اشك‌های چشمش را با گوشة انگشتش پاك مي‌كند.
مرد كور: چقدر تو راهيم؟

راننده: آقا ترافيكه، فكر كنم يك ساعتی توی راه گير كنيم .

مرد كور: از اداره چيزی برای گوش كردن نفرستادند؟

راننده: يك نوار موسيقيه آقا.

و ضبط صوت را روشن مي‌كند. صدای موسيقی به همراه صدای آواز يك زن شنيده مي‌شود.
مرد كور: چند بانده؟

راننده: دوازده بانده.

مرد كور: باند تك خوانی زن حذف بشه. صدای زن حرامه.

راننده ولوم يكی از باندهای ضبط را مي‌بندد، صدای خواننده زن حذف مي‌شود. مرد كور لحظه‌ای روی موسيقی تمركز مي‌كند. صدای زنانی كه آواز زن را همراهی مي‌كرده‌اند، به گوش مي‌رسد.
مرد كور: باند صدای كُر زن‌ها رو حذف كن. صدای زن‌ها تحريك كننده است.

راننده ولوم ديگری از باند ضبط را مي‌بندد. صدای كُر زنان حذف مي‌شود. حالا موسيقی بدون هر نوع صدای انسانی ادامه دارد.

مرد كور: باند سازهای زهی رو بيار بالا.

صدای سازهايی كه نقش رنگ آميزی قطعه موسيقی را به‌ عهده دارند، بالا مي‌آيد. از ميان آن‌ها صدای قيچك خودنمايی مي‌كند.

مرد كور: صدای سازهای زهی رو حذف كن. مي‌گن هر كس توی دنيا صدای موسيقی رو بشنوه، از شنيدن صدای موسيقی توی بهشت محروم مي‌شه.

راننده ولوم باند ديگری را مي‌بندد و صدای سازهای زهی قطع مي‌شود و حالا فقط صدای بيس موسيقی كه بيشتر طبل است شنيده مي‌شود. با اين صدا تنها احساس جنگ القاء مي‌شود.
راننده: آقا تو بهشت مگه موسيقی هم وجود داره؟

مرد كور: پس چي! هرچی رو خدا اينجا حروم كرده يك جور ديگه‌اش رو برای مؤمنين تو بهشت حلال كرده. من كه حالا خدا تفضل كرده چشممو ازم گرفته نمي‌تونم به نامحرم نظر كنم. اما شما كه شكر خدا چشم دارين اگه يه نظر به نامحرم كنين خودتونو از هزاران حوری تو بهشت محروم كردين. منظور خدا اين نيست كه زن بده، ولی هر چيزی يه جايی داره، يه وقتی داره. خدا قسمت كنه وقتی در بهشت نسيم ملايمی به شاخه‌ها و برگ‌های درخت‌ها مي‌وزه، يه صدای موسيقی بهشتي‌ای شنيده مي‌شه كه نگو، اما اين مختص كسانيه كه توی دنيا صدای مزقون مزخرف تو گوششون نرفته باشه.

راننده: آقا نظر نهايي‌تون راجع به اين قطعه چيه؟

مرد كور: فقط همين قسمتش مجازه، اما اگه همينم پخش نشه، خدا راضی تره.

اداره و سالن سانسور فيلم، روز:

مرد كور از پله‌ها و راهروهايی عبور مي‌كند. از كنار او مردانی كه قوطی ها و حلقه‌های فيلم را تا بالای سرشان بغل كرده‌اند، عبور مي‌كنند. مرد كور وارد سالن مي‌شود.
مرد كور: سلام به همة دوستان هميشه غايب.

كسی جواب او را نمي‌دهد.

مرد كور: پس السلام عليك به تنها حاضر در جلسه.

مدتی مي‌گذرد تا سرانجام آپاراتچی پير كه گويی از سالن فرسوده سانسور پيرتر است در حالی كه بوبين‌های فيلم را مثل بچه‌هايی كه چرخی را قل مي‌دهند با خود مي‌آورد وارد مي‌شود.
آپاراتچی: سلام آقا. شما طبق معمول نفر اولی هستين كه تشريف آوردين. اجرتون با خدا.
مرد كور: سلام ويگن جان. مؤمن واقعی بايد آن تايم باشه. مي‌گن رئيس جمهور امريكا برای سرنگونی حكومت ايران، صبح‌ها قبل از طلوع خورشيد از خواب بلند مي‌شه، اونوقت ما برای حفظ اين نظام، ساعت ده صبح شده، هنوز كارو شروع نكرديم.

آپاراتچی: امروز همه اطلاع دادند كه نمي‌آن. برای يه جلسة فوق‌العاده رفتن. تنها شما فيلم ها رو بازبينی مي‌كنين.
مرد كور: پس شروع كن.

آپارات روشن مي‌شود و نور آن بر صورت مرد كور مي‌افتد. آپاراتچی كنار مرد كور مي‌نشيند و گويی فرصتی گير آورده است تا سيگاری روشن كند.

آپاراتچی: راستی بخشنامه جديد سيگار كشيدن توی فيلم‌هارو ممنوع كرده.

مرد كور: فيلم امروز چيه؟

آپاراتچی: اينا تكه‌های فيلم هائيه كه بعد از انقلاب سانسور شده، كارگردان‌های داخلی و پخش كننده‌های فيلم‌های خارجی تقاضا كردند كه قطعه‌های سانسور شده دوباره بازبينی بشه و اگه امكان داره حالا كه فضای سياسی بازتر شده، اجازه نمايش بگيره.

روی پرده، قسمت‌های سانسورشدة فيلم‌ها در پی يكديگر به نمايش در مي‌آيند و مرد آپاراتچی همة آنچه را مرد كور از طريق صدا نمي‌تواند تشخيص دهد، برای مرد كور بازگو مي‌كند. از قبيل نام فيلم، نام كارگردان، نام بازيگران، حركات هنرپيشه‌ها و يا وضعيت لباس زنان كه چه كسی پوشيده يا چه كسی عريان است.

آپاراتچی: اين يه فيلم افغانيه. صحنه سنگسارِ يك زن به دست مردها. حالا سنگ توی سر زن خورد، آقا خون زد بيرون. يك سنگ خورد توی چشم زن، چشمش از حدقه زد بيرون. آقا حالا زن داره جون مي‌ده.

صدای جيغ زن سنگسارشونده و هياهوی مردمان خشمگين شنيده مي‌شود.

مرد كور: فاحشه حقش اينه كه سنگسار بشه، اما نمايش اين صحنه‌ها به مصلحت نيست.

آپاراتچی: اين يه فيلم ايرانيه آقا. مستنده، انگشتای يه دزد‌ رو گذاشتن زير گيوتين. [صدای پايين آمدن تيغه گيوتين مي‌آيد.] تيغه گيوتين پائين اومد آقا. انگشتای دزده ريخته رو زمين داره تكون مي‌خوره.
صدای جيغ مرد دزدی كه دستش قطع شده است شنيده مي‌شود.

مرد كور: دزد حقش اينه كه دستش قطع بشه تا مردم بترسن و ديگه دزدی نكنن. اما نمايش اين فيلم به مصلحت نيست.

آپاراتچی: اين يه فيلم ژاپنيه آقا.

مرد كور: مال كوروساواست؟

آپاراتچی: اسمش داستان توكيوست آقا.

مرد كور: پس مال ازوی خدا بيامرزه.

آپاراتچی: يه پيرزن و يه پيرمرد با فاصله از همديگه نشستن، دارن صحبت مي‌كنن. خيلی صحنه‌اش معموليه. اونا از تنهايی صحبت مي‌كنند.

مرد كور: اين فيلمش اشكال نداره، بيشتركارگردانش اشكال داره. ميگن ازو يك عمر مثل كارمندها صبح تا شب فيلم مي‌ساخته، شب‌ها هم تا صبح با رفيقاش عرق مي‌خورده. بعدم كه

مرده، گفته روی قبرش به جای اسم و مشخصاتش بنويسن “هيچی” يعنی همه چی كشك. نمايش فيلم ‌های كارگردان‌های نهيليست به مصلحت نيست.

آپاراتچی: اين يه فيلم فرانسويه.

مرد كور: مال گدار يا تروفو؟

آپاراتچی: اسم فيلم فارنهايت 451. وسط يك صحنه دارن كتاب‌ها را آتيش مي‌زنند، يه پيرزنی رفته وسط آتيش تا با كتاباش بسوزه.

مرد كور: مي‌گن اين فيلم راجع به مرگ ادبيات به دست تصويرِ سينما و تلويزيونه. اما تو ايران هر روشنفكر خری كه ببينه، فكر مي‌كنه عليه سانسوره. اينجا نمايشش به مصلحت نيست. همون به درد فرانسوي‌ها مي‌خوره.

آپاراتچی: اين جك نيكلسونه آقا.

مرد كور: ديوانه از قفس پريد؟

آپاراتچی: جك نيكلسون شيشه رو مي‌شكنه و از ديوونه خونه فرار مي‌كنه.

مرد كور: نه نه نه. خيلی تحريك كننده است. اين جوون‌های نسل سوم منتظرند يكی يه شيشه ‌ای رو بشكنه تا اونها خيابان‌ها رو به آتيش بكشند.

آپاراتچی: آنتونی كوئين آقا.

مرد كور: در زوربای يونانی ازروی نوشته نيكوس كازانتزاكيس؟ يا در فيلم جادهِ فليني؟
تصوير آنتونی كوئين روی پرده.

آنتونی كوئين: جلسومينا، جلسومينا.

مرد كور: اون موقعی كه چشم‌هام سالم بود، عاشق بازی جلسومينا بودم.

آپاراتچی: آقا شنيدين جلسومينا زن واقعی فلينی بوده؟ مي‌گن وقتی فلينی مُرد، جلسومينا هم چند روز بعدش مُرد.

صحنه‌ای از فيلم جاده فلينی. جلسومينا مريض است و در حال جان دادن است.

مرد كور: تو مي‌گی چي‌كار كنيم، نمايشش اشكال داره؟

آپاراتچی: نه ديگه آقا، هم كارگردانش مُرده، هم بازيگرش. نمايش مُرده‌ها چه خطری داره.
مرد كور: بنويس مردة فلينی و زنش بلامانعه. خذائيش هيچ جای دنيا با مرده‌ها مثل ما ايراني‌ها مهربون نيستن.‌

آپاراتچی: مارلن براندو آقا.

مرد كور: خدای من! وای اين پدرخوانده است. كدوم بی انصافی اين فيلم رو رد كرده؟ من بهش رأی مثبت دادم. بابا اين عليه مافيا تو ايتالياست. ما تو ايران مافيا نداريم. اين جا همه چی دست حكومته. كدوم خدانشناسی پدرخواندة محبوب منو رد كرده؟!

صحنه‌ای از پدر خوانده روی پرده. مرد كور از هيجان بی قرار مي‌شود.

مرد كور: قطعش نكن، بذار ببينمش. دلم برای ديدن اين فيلم يه ذره شده بود.

آپاراتچی: نوستالژيا از تاركوفسكی آقا.

مرد كور: فيلسوف خسته كننده روسی. روس‌ها هيچوقت بعد از آيزنشتاين جلو نرفتند. نه تو اقتصاد، نه تو سياست، نه تو هنر. فقط اون ارمنيه خوب بود. پاراجانف. اگه اون پفيوزم، هم‌جنس باز نبود، رنگ انارشو اجازه مي‌دادم.

آپاراتچی: ميرا نائير از هند. يه زنی به جای عشق بازی، داره شوهرشو پرستش مي‌كنه.
مرد كور: نه، ردش كن. ول معطله.

آپاراتچی: تخته سياه از سميرا مخملباف.

مرد كور: نه رده. فيلم های اين دختره رو باباش مي‌سازه. دختر ايرونی همچين لياقتی نداره. ديگه خسته شدم... [ دهان دره مي‌كند و دست‌هايش را باز كرده، برای رفع خستگی به سينه‌اش مي‌كوبد.] جون من حالا كه كسی نيست بذار پدرخوانده رو از اول تا آخرش ببينم. من عاشق اون صحنه‌اش هستم كه مارلن براندوی پدربزرگ، با امشی نوه‌اش مي‌ميره.

آپاراتچی مي‌رود و صدای موسيقی متن فيلم پدرخوانده شنيده مي‌شود و نور پرده روی صورت مرد كور بازی مي‌كند. تصوير فيد اوت مي‌شود.


باشگاه نابينايان، روز:

باشگاه نابينايان درون پاركی واقع شده است. مردان نابينا كه بيشترشان كلاه‌های لبه‌داری بر سر و عصايی به دست دارند و تعدادی از آنها سيگار دود مي‌كنند، دور هم جمع شده‌اند. يكی از آن‌ها كه بر بلندی ايستاده است، برای نابينايان سخنرانی مي‌كند.

سخنران كور: طبق آخرين آمار 45 ميليون نابينا در كرة زمين وجود داره. جمعيت كرة زمين، شش ميليارد نفره، پس از هر 133 نفر، يك نفر در كرة زمين نابيناست. اين نشون مي‌ده كه اولاً ما تنها نيستيم. و تقريباً يك درصد از مردم كرة ‌زمين، دنيارو نمي‌بينند. اما در عوض بوشو احساس مي‌كنند و صداهاشو بهتر مي‌شنوند.

مرد كور در حالي‌كه لابلای نابينايان مي‌گردد و آنها را بو مي‌كند، سرانجام رفيق خودش را مي‌يابد.
مرد كور: سلام، اينجايی رفيق؟

دوست مرد كور: سلام، دير اومدي؟

مرد كور: امروز عطر مخصوصت رو نزدی، پيدات نمي‌كردم.

مرد كور كنار دوست نابينايش مي‌ايستد و به صحبت‌های سخنران گوش مي‌‌كند.

سخنران: باشگاه نابينايان برای اعضای خود يك سفر به طبيعت‌رو تدارك ديده. دوستانی كه مايلند به مدت دو روز همراه ما برای بوئيدن و شنيدن طبيعت، به سفر بيان، لطفاً‌ از طريق تلفن ما رو مطلع كنند. اين دو روز فرصت مناسبی است برای اين كه به جای دود ترافيك، بوی گياهان رو بشنويم و به جای بوق ماشين، صدای امواج دريا‌رو.

مرد كور: (با دوست خود در گوشی صحبت مي‌كند.) اجازة ملاقات پسرم‌رو گرفتي؟

دوست مرد كور: نه متاسفانه قاضی اونو ممنوع الملاقات اعلام كرده.

مرد كور: دارم ديوونه مي‌شم. من دوتا چشمم‌رو برای اين حكومت دادم. سالهاست دارم با آلودگي‌های فكری مبارزه مي‌كنم. بچة منم به خاطر مبارزه با آلودگي‌های فكری اين جامعه، خودشو آلوده كرد، حالا نبايد لااقل يه امتيازی برای اون يا برای من قائل بشن؟
دوست مرد كور: من همة اين حرفهارو زدم. قاضی گفت: كسی كه با ما بوده و از ما برگشته، بايد مجازاتش تشديد بشه، نه اين كه بهش تخفيف بدن.

مرد كور: (عصبانی مي‌شود.) اين چه حرفيه كه قاضی مي‌زنه؟! اگه يه پرستاری توی بيمارستان ايدزي‌ها آلوده بشه، بايد اونو مجرم تلقی كنند، يا قربانی شرايط آلودگي؟ پسر من سال‌ها كمك كرده كه من كتاب‌های آلوده، مطبوعات آلوده و فيلم‌های آلوده‌رو شناسايی كنم. و منِ احمق نفهميدم كه اون بچه است، ممكنه تحت تأثير قرار بگيره و آلوده بشه. اما اگه اون حالا آلوده شده، عوضش قبل از اين كمك كرده هزاران جوون مثل خودش، آلوده نشن. اين به اون در.
سخنران: دوستان خواهش مي‌كنم سكوت كنند و يا اگه حرفی دارند اونو خطاب به جمع بزنند. مي‌شنوم كه صحبت شما از آلودگيه. باهاتون موافقم. هوا و هجوم نويز صدا، در اين شهر وضعيت زندگی رو نه تنها برای انسان كه برای همه جانداران به ويژه پرندگان غيرقابل تحمل كرده، ما بيش از هر زمان به طبيعت احتياج داريم.

دوست مرد كور: شب مي‌آم خونه‌تون با هم صحبت مي‌كنيم. شايد خودم يه راهی برات گير آوردم.
مرد كور: قول مي‌دي؟

دوست مرد كور: قول مي‌دم.

مرد كور: قربون چشات.


آپارتمان طبقه هفدهم، شب:

مرد كور درِ آپارتمان را باز مي‌كند و وارد مي‌شود. خوشحال است گويی مي‌رقصد.
مرد كور: جلسومينا. جلسومينا.

كسی پاسخ او را نمي‌دهد. مرد كور به اتاق مي‌رود و روی تخت را دست مي‌كشد. زنش در

تختخواب هنوز از واليومی كه خورده است، خواب است.

مرد كور: جلسومينا. جلسومينا. الهه از خواب بلند شو. يه راهی برای ملاقات پسرمون پيدا شده. بلند شو ديگه.
زن همچنان در خواب به سر مي‌برد. مرد كور به سراغ شير آب دستشويی مي‌رود و حوله كوچكی را زير آب خيس مي‌كند و‌ آن را مي‌چلاند تا آب اضافی آن را بگيرد و به اتاق باز مي‌گردد و صورت زنش را با حوله خيس مي‌كند تا او را از خواب بيدار كند.
مرد كور: الهه عزيز دلم، توی كدوم خوابت گم شدي؟ بيدار شو. جلسومينا. جلسومينا.
زنگ در خانه به صدا در مي‌آيد و مرد كور به سوی در مي‌رود و آن را باز مي‌كند. دوست نابينای اوست.

دوست مرد كور: زود اومدم؟

مرد كور: خوب كردی.

دوست مرد كور: امروزخيلی عصبانی بودی.

مرد كور: هنوزم عصباني‌ام. من چشمهامو به خاطر اين نظام از دست دادم. پسرم به خاطر نظافت اين نظام آلوده شد. بعد حالا من از يك ملاقات خشك و خالی با پسرم محرومم.
دوست مرد كور به راهنمايی مرد كور حالا روی مبل نشسته است. و مرد كور روبروی او قرار گرفته است.

مرد كور: چی مي‌خوري؟

دوست مرد كور: هيچی بشين. ببين وضع من و تو خيلی خاصه. دركش برای ديگران سخته. ما نابينا هستيم. يعنی جزو يك‌درصد خاص از بشريت هستيم. فكر مي‌كنی توی اين 45 ميليون نفری كه نابينا هستند، چند تا سانسورچی وجود داره. شايد فقط دو نفر. من و تو، [ دستش را دراز مي‌كند.] بزن قدش. [دست‌هايشان را بهم مي‌زنند و مي‌خندند.] تو سالهاست سعی كردی جوون‌های مردمو از آلودگی فكری نجات بدی، ولی بچه خودت آلوده شده. اين يك وضع كاملاً استثنائيه. چند نفر مي‌تونن اين وضعو درك كنن؟

مرد كور: ولی قاضی كه بايد منو درك كنه. من و قاضی تو يك ساحل قدم مي‌زنيم. اگه دريا طوفانی بشه، من و اون زير يك موج غرق مي‌شيم.

دوست مرد كور: [ صدايش را آهسته مي‌كند.] باورت مي‌شه؟ پسر خود قاضي‌ام آلوده شده و يك قاضی ديگه حكم اعدامشو صادر كرده؟

مرد كور سكوت مي‌كند. كلافه است. بلند مي‌شود كه كاری بكند، بعد مستأصل دوباره سرجايش مي‌نشيند. عصايش را مثل مرغی كه در پی دانه به زمين توك مي‌زند به اين سو و آن سو مي‌كوبد.
دوست مرد كور: اما يه شانس وجود داره... من بايد به‌ خاطر تو يه ريسك بكنم. تو بايد بيای زندان، توی دفتر من. تا با يك تلفن داخلی با پسرت صحبت كنی، به كسی هم حرفشو نزن.
مرد كور: كي؟

دوست مرد كور: فردا. اما يه شرط داره.

مرد كور: چه شرطي؟

دوست مرد كور: با باشگاه بريم يه سفر دو روزه، حال و هوا عوض كنيم.

مرد كور: اگه پسرمو ببينم مي‌آم.

زن از خواب برخاسته است و روسری گره داری كه بر سر دارد، چرخيده است و گره روسری بالای سر او واقع شده است و حالا مثل كسی كه از دندان درد فك‌هايش را با دستمال بسته است مي‌ماند.

زن: اونی كه خيسه... اونی كه خيسه.

مرد كور: آب مي‌خواد. [برمي‌خيزد.] تو چی مي‌نوشي؟

مي‌رود برای زنش در ليوان آب مي‌ريزد و به دهان او مي‌گذارد. آب از اطراف دهان زنش سرازير مي‌شود.

دوست مرد كور: من مي‌خوام برم. فقط مي‌ريم سفر، زنتو به كی مي‌سپري؟

مرد كور: به همون پسربچه‌ای كه برام روزنامه مي‌خونه.

دوست مرد كور: مطمئنه؟

مرد كور: داره آلوده مي‌شه. بايد عوضش كنم.

دوست مرد كور: اداره بايد از هر كسی كه مي‌خواد اجازة چاپ كتابشو بگيره، يه نسخه تايپ شده به خط بريل هم بگيره تا تو خودت بتوونی به تنهايی كار كنی.

مرد كور: شعراء و رمان نويس‌ها متن كتاب‌ها‌شونو روی نوار مي‌خوونند و من گوش مي‌دم. بيا اينجا. [دست دوستش را مي‌گيرد و او را كنار قفسه‌ای كه پر از نوارهای كاست است، مي‌برد.] من بزرگترين گنجينه رمان و شعر معاصر رو با صدای رمان نويسان و شعراء دارم. هفتاد درصد اين‌ها منحصر به فرده. چون هيچ وقت اجازة چاپ نگرفتند. مي‌خوای گوش كني؟
و نواری را در كاست مي‌گذارد و صدای زن شاعری شنيده مي‌شود. زن مرد كور در آپارتمان سرگردان است.

زن: من مي‌خوام برم تو جوب آب تف كنم.

صدای زن شاعر:

من از نهايت شب حرف مي‌زنم.

من از نهايت تاريكی

و از نهايت شب حرف مي‌زنم

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بيار

و يك دريچه كه از آن

به ازدحام كوچه خوشبخت بنگرم1

ماشين در خيابان‌ها و كنار زندان، روز بعد:

مرد كور در ماشين نشسته است و رانندة آژانسی او را مي‌برد.

مرد كور: همين جا نگهدارين.

ماشين مي‌ايستد و مرد كور به رانندة آژانس پول داده، بقيه راه را به سمت زندان با پای پياده طی مي‌كند.

اتاق ملاقات زندان، ادامه:

دوست مرد كور، گوشی را به گوش مرد كور مي‌گذارد. و گوشی ديگری را به گوش خودش مي‌گذارد و شماره تلفنی را مي‌گيرد. با شنيده شدن صدای پسر مرد كور، ضبط صوتی كه نوار

ريلی بر روی آن مي‌چرخد، به كار مي‌افتد.

دوست مرد كور: الو، صدای منو مي‌شنوين؟

صدای پسر مرد كور: بله.

دوست مرد كور: پدرتون اينجاست. صحبت كنين.

مرد كور هيجان زده مي‌شود و به جای حرف زدن، با دست قلبش را مي‌گيرد و به خودش مي‌پيچد.
مرد كور: قلبم، قلبم.

دوست مرد كور: قرص زير زبونی تو آوردي؟

مرد كور از جيبش قرص زير زباني‌اش را درمي‌آورد و آن را زير زبانش مي‌گذارد. دوست او كمك مي‌كند تا او را روی كاناپه بخواباند. نوار روی ضبط صوت مي‌چرخد.

دوست مرد كور: صدای منو مي‌شنوين؟

صدای پسر مرد كور: بله.

دوست مرد كور: چند لحظه صبر كنين تا حال پدرتون بهتر بشه، بتوونه باهاتون صحبت كنه.
مرد كور: همينطور خوابيده می خوام صحبت كنم؟

دوست مرد كور: اگه حالت خوبه صحبت كن. پسرت صداتو مي‌شنوه.

مرد كور: سلام پسرم.

صدای پسر مرد كور: سلام پدر.

مرد كور: حالت خوبه؟

صدای پسر مرد كور: نمي‌دونم.

مرد كور: من با هزار مكافات تونستم اين فرصت رو به دست بيارم كه باهات صحبت كنم. پس بذار تا دير نشده باهات حرف بزنم. اگه منو دوست داری به خاطر من از كارهايی كه كردی، از حرف‌هايی كه زدی، توبه كن.

صدای پسر مرد كور: من شمارو به عنوان پدرم دوست دارم. اما مرگ من كفارة گناهانی است كه شما كردی. مي‌خوام با مرگ من گناهان شما پاك بشه.

مرد كور: [به گريه مي‌زند.] اگه منو دوست نداری، فكر مادرت رو بكن.

صدای پسر مرد كور: مادرم آنقدر فراموشی داره كه ديگه سال‌هاست منو به ياد نمي‌آره. مادر من ديگه خوشبخته، چون خاطره‌ای نداره. آدم از خاطراتش بيشتر رنج مي‌بره تا از زخم گلوله.
مرد كور: چی مي‌شه به خاطر من، به خاطر مادرت و به خاطر آينده خودت، از شعرهايی كه گفتی اظهار پشيمونی كني؟

صدای پسر مرد كور: برای من زنده موندن و تحمل اون همه شعر كه شما اونهارو در رحم شاعرانش سقط جنين كردی، دشواره.

مرد كور: من تعجب مي‌كنم. تو طبع شعر نداشتی پسرم. اينهمه شعر كه به عنوان جرم تو در پرونده‌ات گذاشتن، دروغه. يكی خواسته برای تو دسيسه درست كنه. تو ژن خانواده ما چنين نبوغی وجود نداشته. من همه انشاهای توی مدرسه‌ام رو صفر مي‌گرفتم چطور از ژن من شاعر در مي‌آد؟! تو پسرم به شعر آلوده شدی. فرق بين كسی كه آلودة شعره با كسی كه شاعره.
صدای پسر مرد كور: درسته پدر. من طبع شعر نداشتم. تمام شعرهايی كه من سرودم، شعرهايی است كه قبلاً ديگران سروده بودند و تو مانع از انتشار آنها شده بودی. من فقط همه اون شعرهارو از حفظ كردم. مادرم سعی كرد كارهای ترا فراموش كنه، هی واليوم خورد و بعد همه چيز رو فراموش كرد و من در عوض سعی كردم همه چيزرو از حفظ كنم. همه رمان‌های چاپ‌نشده، همه شعرهای شنيده نشده [و شروع به خواندن شعر مي‌كند]

روزی ما دوباره كبوترهاي‌مان را پيدا خواهيم كرد.

و مهربانی دستِ زيبائی را خواهد گرفت.

روزی كه كم‌ترين سرود

بوسه است

و هر انسان برای هر انسان

برادری است

روزی كه ديگر درهای خانه‌ها‌شان را نمي‌بندند.

و قفل

افسانه‌ئی ست

و قلب

برای زندگی بس است

روزی كه معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطرِ آخرين حرف دنبال سخن نگردي2

مرد كور گريه مي‌كند. و دوست مرد كور تلفن را قطع مي‌كند و ضبط صوت را خاموش مي‌كند. مرد كور قرص زير زبانی ديگری را زير زبانش مي‌گذارد و قلبش را با دست مي‌گيرد و به سختی نفس مي‌كشد و دوست مرد كور مي‌كوشد نوارهای ضبط شده را پاك كند.
دوست مرد كور: بهتره اين نوارها رو پاك كنم كه جرمش بيشتر نشه. فكر مي‌كردم يه حرف‌هايی از پشيمونی بزنه كه بشه به قاضی برای تخفيف جرمش ارائه كرد.

آمبولانس در خيابان‌ها، روز:

آمبولانس حامل مرد كور در خيابان‌ها آژيركشان مي‌رود. مرد كور كه دچار حمله قلبی و تنگی نفس شده، روی برانكار دراز كشيده و به صورت او ماسك اكسيژن گذاشته‌اند و به دست او سرمی را وصل كرده‌اند. دوست مرد كور، نگران كنار او نشسته است و پرستاری فشارخون مرد كور را اندازه مي‌گيرد.

مرد كور: نفسم نمي‌آد. دارم خفه مي‌شم.

اورژانس بيمارستان، ادامه:

آمبولانس جلوی بيمارستان مي‌ايستد و پرستاران مرد كور را با برانكارد به داخل اورژانس مي‌برند. دوست مرد كور كه از آن‌ها جا مانده، به اين و آن تنه مي‌زند و مي‌كوشد خود را به دوستش برساند. در داخل اورژانس بيمارستان از مرد كور نوار قلبی مي‌گيرند و پزشك نوار قلبی را كنترل مي‌كند.

دوست مرد كور: آقای دكتر قلبش چه جوری مي‌زنه؟

دكتر: شكسته شكسته. هر كی قلبش شكسته شكسته بزنه، مي‌آرانش پيش ما.

دوست مرد كور: يعنی وضع قلبش خطرناكه؟

دكتر: نه شوخی مي‌كنم. قلب همه، توی مونيتور شكسته شكسته مي‌زنه. خوشبختانه حمله قلبي

نيست، فقط فشار عصبيه.

دوست مرد كور: حالا بايد چی كار كنيم؟

دكتر: براش آرام بخش مي‌نويسم تا فكر و خيال‌های آزار دهنده‌شو فراموش كنه. ولی بايد استراحت كنه و گردش بره.

دوست مرد كور: مي‌تونم ببرمش؟

دكتر: بله.

دو دوست نابينا زير بغل همديگر را گرفته از بيمارستان مي‌روند. معلوم نيست كدام يك از آن‌ها مريض است كدام يك همراه. فيد اوت.

لابی مجموعه مسكونی ، روز بعد:

پسرك روزنامه فروش به همراه مشتی مجله و روزنامه مي‌آيد.

پسرك روزنامه فروش: سلام آقا.

لابی من: كجا؟

پسرك روزنامه فروش: مي‌رم توی طبقات، روزنامه و مجله پخش كنم.

لابی من: چرا نمي‌ريزی تو صندوق پستي‌شون، خودشون بيان ور دارن؟

پسرك روزنامه فروش: آخه مي‌رم طبقه هفدهم كمك كنم.

لابی من: زود برگردي‌ها. تو مجموعه دزدی شده، گفتن غريبه‌ها رو راه نديم.

پسرك روزنامه فروش: چشم آقا.

و به سوی آسانسور مي‌رود و سوار مي‌شود.


آپارتمان طبقه هفدهم، ساعتی بعد:

پسرك در حمام ايستاده است.

مرد كور: لخت شو خودتو بشور. از بس كثيف شدی، بوی تنت آزار دهنده شده.

پسر لباس رويش را درمي‌آورد. زير تنش را با روزنامه پيچانده است.

مرد كور: لباس‌های زيرتم درآر.

پسرك روزنامه فروش: لباس تنم نيست آقا.

مرد كور: [به تن پسرك دست مي‌زند و روزنامه‌ها را لمس مي‌كند.] اينا چيه؟

پسرك روزنامه فروش: روزنامه است. شب‌ها كه تو خيابون مي‌خوابم، خيلی سرده، روزنامه مي‌پيچم به تنم كه يخ نزنم.

مرد كور: لخت شو برو توی وان.

پسر روزنامه‌های پيچيده به تنش را باز مي‌كند و در وان مي‌نشيند.

مرد كور: تيتر روزنامه‌ها رو بخوون ببينم مال چه وقتيه.

پسرك روزنامه فروش: صدام: آمريكا حتی يك متر از خاك عراق را هم نمي‌تواند تصرف كند.
مرد كور: به قول انگليس‌ها، هيچی كهنه‌تر از روزنامه ديروز نيست. انگليس‌ها روزنامه‌های ايرانو نديدند كه مال امروزشم كهنه است.

دوش آب را روی سر پسربچه باز مي‌كند و با دست ديگرش شامپو را روی سر او مي‌ريزد. بعد به پسر حوله مي‌دهد تا خودش را خشك كند و لباس‌های پسرانه‌ای را برای او مي‌آورد.
مرد كور: اين لباس‌های چند سال پيش پسرمه. فكر كنم به تنت اندازه باشه. من مي‌خوام دو روز برم سفر. تو پيش زن من بمون.

پسرك روزنامه فروش: چشم آقا.

مرد كور: براش غذا بخر. اگرم بهانه گرفت، ببرش بيرون مواظبش باش گم نشه. هروقت مي‌ری بيرون، اينو بچسبون به پشتش.

پسرك روزنامه فروش: چشم آقا.

آدرس خانه را به دست او مي‌دهد. پسرك لباس‌های پسر مرد كور را پوشيده و تر و تميز شده است.
مرد كور: توی خونه‌ام به چيزی دست نزن.

پسرك روزنامه فروش: ببخشيد آقا اگه خواستم خانومتونو صدا كنم، چی صداش كنم؟

مرد كور: هر چی دلت خواست، چون براش فرقی نمي‌كنه.

پسرك روزنامه فروش: شما چی صداش مي‌كنين؟

مرد كور: آخرين بار صداش كردم جلسومينا، جلسومينا. خوشش اومد. چشمهاشو تو رختخواب

باز كرد و گفت خيس مي‌خوام. يادت باشه اگه گفت خيس مي‌خوام، يعنی آب مي‌خواد.

اتوبوس در مسير جاده جنگلی شمال، روز:

اتوبوس حامل اعضای باشگاه نابينايان در دل جادة جنگلی در حركت است. مرد كور كنار صندلی دوست نابينايش نشسته است. مسافران دسته جمعی سرود مي‌خوانند.

مسافران:
آری آری، آری آری، زندگی زيباست.

زندگی آتشگهی ديرنده پابرجاست.

گر بيفروزيش، رقص شعله‌اش در هر كران پيداست.

ورنه خاموش است و خاموشی، گناه ماست.

آری آری، آری آری، زندگی زيباست. 3

بعد سكوتی در مي‌گيرد و ماشين از ميان درختانی كه از برگ‌های زرد پائيزی پوشيده شده‌اند، مي‌گذرد.
دوست مرد كور: خيلی وقت بود جنگل‌رو نديده بودم.

مرد كور: منم همينطور.

مرد كور ديگر: الان جنگل چه رنگيه؟

دوست مرد كور: جنگل سبزه ديگه.

مرد كور: نه بابا الان زرده، چون فصل پائيزه.

مرد كور ديگر: زرد چه جوريه؟

دوست مرد كور: تو مادرزاد نابينا بودي؟

مرد كور ديگر: آره. من از رنگ‌ها خاطره‌ای ندارم. فقط سياهی رو مي‌شناسم. همه به من مي‌گن تنها رنگی كه تو مي‌بينی سياهيه.

دوست مرد كور: زرد ... چيزه ... مثل هيجانه، مثل عشق.

مرد كور: من فكر مي‌كنم زرد مثل غمه. پائيز غمگينه ديگه.

مرد كور ديگر: زرد رنگ سرده يا گرمه؟

دوست مرد كور: گرمه.

مرد كور ديگر: پس چرا مثل غمه. غم كه سرده. من غمگين كه مي‌شم دست و پام يخ مي‌كنه. فشار خونم مي‌افته پايين. دستام عرق سرد مي‌كنه.

دوست مرد كور: مي‌دونی زرد يه چيزه خاصه. يه جور غمه كه گرمه. مثل سوختن دل مي‌مونه. هم غمگينه هم داغه مثل داغ زدن به اسب سركش.

مرد كور: بذار برات يه شعر بخوونم تا خودت بهتر حس كنی. [ به آواز مي‌زند:]

غمگين چو پاييزم، از من بگذر.

شعری غم انگيزم، از من بگذر.

ديگر ای مه به حال خسته بگذارم.

بگذر و با دل شكسته بگذارم.

بگذر از من، تا به سوز دل بسوزم.

در غمِ اين عشق بی حاصل بسوزم.4


خيابان‌های تهران، همان روز :

پسرك روزنامه فروش در حالی كه مشتی روزنامه و مجله را در دست دارد، فرياد زنان مي‌رود.
پسرك روزنامه فروش: اخطار سازمان ملل، برای خلع سلاح اتمی ايران! خطر بازگشت طالبان به افغانستان! گسترش سوراخ لايه ازون!

رهگذران از پسرك روزنامه مي‌خرند و پسرك در عين فروش روزنامه، دست زن مرد كور را رها نكرده، با خود مي‌برد. زن چون مجسمه‌ای كوكی، مات و مبهوت گرفتار تقديری شده است كه پسرك برای او رقم مي‌زند. در پشت لباس او آدرس مفصلی نوشته شده و از يابنده با احترام و قدرشناسی خواسته شده است كه در صورت يافتن او، زن را به آدرس خانه‌اش عودت دهد.
زن: زندان چيه؟

پسرك روزنامه فروش: زندان يه مشت ميله است، آدم‌های گناهكارو مي‌ريزند پشتش.
زن: زندان چيه؟

پسرك روزنامه فروش: يه دور گفتم ديگه‌ام نمي‌گم. مي‌خوای بفهم مي‌خوای نفهم.

زن: زندان چيه؟

پسرك روزنامه فروش: بيا بريم تو جوب آب تف كن. هی نگو زندان چيه؟

و او را تا كنار جوی آب مي‌برد و خودش برای آن كه به زن بياموزد، توی جوی آب تف مي‌كند، اما زن تف نمي‌كند.

زن: زندان چيه؟

پسرك روزنامه فروش: بابا زندان، يه ميله آهنيه گنده‌است كه آدم‌های حشيشی رو مي‌ريزند پشتش تا هروئينی شن بيان بيرون. فهميدي؟!

زن: فهميدي؟... فهميدي؟... فهميدي؟.

پسرك روزنامه فروش و زن دور مي‌شوند و پسرك تيتر روزنامه‌ها را فرياد مي‌زند.

پارك، ادامه:

پاركی در شهر كه پر از آدم است، اما سكوت بر پارك حاكم است و جز گفتگوی پرندگان، صدايی شنيده نمي‌شود. آدم‌ها يك به يك مشغول گفتگو با يكديگرند، اما چون همگی كر و لال هستند، از آن ها صدايی شنيده نمي‌شود. زن هر لحظه مات و مبهوت جلوی گفتگو كنندگان مي‌ايستد و به سخن گفتن خاموش آن ها مي‌نگرد.

زن: من صداها رو فراموش كردم... خانوم من صدای شما رو فراموش كردم...

پسرك روزنامه فروش، مشغول فروش روزنامه به آدم‌های كر و لال است و با نشان دادن روزنامه، آن‌ها را ترغيب به خريد روزنامه مي‌كند. اما ديگر زن را فراموش كرده است و زن آرام آرام در غفلت پسرك در پارك گم مي‌شود. لحظه‌ای زن پشت ميله‌های پارك مي‌ايستد و به شهر از پشت ميله‌ها نگاه مي‌كند.

پسرك يكباره به خود مي‌آيد و درمي‌يابد كه زن را گم كرده است. به هر سو مي‌دود تا زن را بيابد. از زن خبری نيست.

پسرك روزنامه فروش: [از رهگذران] يه زن تنها رو نديدين كه پشتش يك كاغذ چسبيده؟
رهگذر اول: نه.

رهگذر دوم: از سمت راست رفت.

رهگذر سوم: نه.

رهگذر چهارم: از سمت چپ رفت.

خيابان‌های تهران، ادامه:

زن بيهوده و سرگردان به هر سو مي‌رود و باد كاغذ پشت او را كه ديگر آويزان شده، با خود مي‌برد. حتی يكبار وقتی از خيابان رد مي‌شود، نزديك است زير ماشين برود كه با ترمز شديد يك ماشين، از خطر مي‌رهد. راننده سرش را از پنجره ماشين بيرون كرده فرياد مي‌زند. اما زن واكنشی نشان نمي‌دهد و تنها مات و مبهوت به مرد راننده نگاه مي‌كند.

زن: [به راننده] الهه... الهه... كجا گم شدی، عزيزدلم؟

پسرك روزنامه فروش در خيابان‌ها سراسيمه مي‌دود و از گم كردن زن به شدت ترسيده است. در هر خيابان و كوچه كه مي‌رسد نام زن را فرياد مي‌كند.

پسرك روزنامه فروش: جلسومينا! جلسومينا!

از جلسومينا خبری نيست.


ساحل دريا، روز:

گروه نابينايان در كنار ساحل جمع شده‌اند و هر دو نفر با فاصله‌ای از يكديگر قرار گرفته‌‌اند. مرد كور و دوستش كنار هم نشسته‌اند.

دوست مرد كور: حالت بهتره؟

مرد كور: آره بهترم.

دوست مرد كور: چه صدايی رو مي‌شنوي؟

مرد كور: موسيقی موج دريا. راستی كه طبيعت بهشته.

مدتی به سكوت مي‌گذرد و تنها صدای موزون امواج دريا شنيده مي‌شود و با هر موجی، قطراتی از آب به صورت مرد كور و دوستش پاشيده مي‌شود.

مرد كور: منتظر يه حادثه‌ام.

دوست مرد كور: بابا اينجا ديگه اين حرف‌هارو ولش كن.

مرد كور: منتظر يه حادثه طبيعي‌ام، مثل بارون. احساس مي‌كنم آسمون دلش گرفته و بايد بباره. وقتی بارون مي‌آد، انگار طبيعت گريه مي‌كنه. بعد مثل اين‌كه غم طبيعت مي‌ره و يهو شاد مي‌شه.
دوست مرد كور: منم بعد از بارون رو خيلی دوست دارم.گاهی فكر مي‌كنم ما خيلی خوشبختيم كه چشم نداريم. اونايی كه چشم دارن، مثل ما صداهارو نمي‌شنوند. فكرشو بكن. اونايي‌كه چشم دارند آيا مي‌تونن صدای پای بارون رو مثل ما بشنوند؟ گوش كن.

صدای امواج دريا كه بر ساحل سر مي‌خورد.

مرد كور: وقتی چشم آدم بازه، جهان آنقدر پر رمز و راز نيست. مي‌دونی، وقتی من چشم داشتم، اينقدر خدارو باور نداشتم. اونموقع خدارو مي‌دونستم، حالا مي‌بينمش. يه نوريه تو تاريكی.
دوست مرد كور: ولی من اونوقتی كه چشم داشتم، خدارو بيشتر مي‌ديدم. رنگ‌هاشو. اما از وقتی نمي‌بينم، خدام سياه و سفيد شده.[مي‌خندد] فكرشو بكن، خدام يك لكة سفيده، تو سياهی مطلق جهان. و بعد ديگه هيچی، فقط صدا.

مرد كور: من حرفتو قبول ندارم. ديدن و نديدن دو جور زندگی كردنه. خيلی وقت‌ها چيزی كه ديده مي‌شه، رازش پايان مي‌پذيره. اما صدا، مثل سرزمين هند مي‌مونه. پر از رمز و رازه. دلم مي‌خواست هيپی مي‌شدم، مي‌رفتم دور دنيارو مي‌گشتم تا جای پای خدارو ببينم.
صدای مربی نابينايان: دوستان! ما نيومديم اينجا تا حرف بزنيم. ما اومديم اينجا تا صدای طبيعت رو بشنويم. جهان با ما حرف‌هايی داره كه تا سكوت نكنيم، اونو نمي‌شنويم. ريه‌هاتونو پر از اكسيژن كنيد.

روی صورت ساكت نابينايان، صدای امواج موزون دريا، صدای مرغان دريايی و صدای پای قطرات آب و صدای عبور نسيم شنيده مي‌شود. گاهی صدای نفس عميق يك نابينا بر اين صداها غلبه مي‌كند.

اكنون همة نابينايان رو به دريا ايستاد‌ه‌اند و شعر مي‌خوانند. از عمق دريا، امواج بلند به سوی آنان پيش مي‌آيد.

نابينايان:
آری آری، آری آری، زندگی زيباست.

زندگی آتشگهی ديرنده پابرجاست.

گر بيفروزيش، رقص شعله‌اش، در هر كران پيداست

ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست

فيد اوت.

خيابان‌ها و پارك، روز بعد:

مرد كور و دوستش و پسرك روزنامه‌فروش و راننده درون ماشين نشسته‌اند. پسرك

روزنامه‌فروش گريه مي‌كند.

دوست مرد كور: اگه توی پارك گم شده، نمي‌توونه خيلی دور شده باشه.

مرد كور: ديشب اگه توی خيابون مونده باشه، از سرما مرده. اون خيلی سرمائيه.
از ماشين پياده مي‌شوند و جای جای پاركی كه كر و لال‌ها در آن گرد آمده بودند را جستجو مي‌كنند.
مرد كور: [به هر سو فرياد مي‌كشد.] الهه! الهه!

اما از الهه خبری نيست. دوباره سوار ماشين مي‌شوند و خيابان‌ها را مي‌گردند. موبايل دوست مرد كو ر زنگ مي‌زند و چهرة او پس از شنيدن حرف‌های آن طرف گوشی شاد مي‌شود.
دوست مرد كور: برو بيمارستان آلزايمري‌ها.

و راننده دنده عوض كرده، سرعتش را بيشتر مي‌كند.

بيمارستان آلزايمري‌ها، ساعتی بعد:

بخش اورژانس. دكتر برای آن‌ها توضيح مي‌دهد.

دكتر: يك نفرتون بياد ببينه كدوم يكی از اوناست.

مرد كور: من خودم مي‌آم.

پسرك روزنامه فروش و دوست مرد كور منتظر مي‌مانند و مرد كور به همراه دكتر دور مي‌شوند و وارد اتاقی مي‌شوند.

دكتر: اين خانوم رو ديشب توی ريل راه‌ آهن پيدا كردند. شانس آورده كه قبل از اين كه زير قطار بره، مأمور راه آهن اونو نجات داده.

مرد كور: الهه... الهه... عزيز دلم، تويي؟ [زن چشم باز مي‌كند، اما جواب نمي‌دهد.] الهه…

جواب منو بده. [زن جواب نمي‌دهد.] مي‌توونم بهش دست بزنم. دست‌هام اونو خوب مي‌شناسن.
جلو مي‌رود و مي‌كوشد زن روی تختخواب را لمس كند.

زن: به من دست نزن كثافت[يكباره جيغ مي‌كشد.] مي‌خواد به من تجاوز كنه.

مرد كور از جيغ زن يكه مي‌خورد و درمي‌يابد كه صدا از زن او نبوده است.

مرد كور: اين زن من نيست.

دكتر زن را آرام مي‌كند و از اتاق بيرون مي‌آيند و به اتاق ديگری وارد مي‌شوند.

دكتر: اين خانوم را ديشب از چنگ سگ‌های هار ولگرد خيابونی نجات داده‌اند. متأسفانه بخشی از دستش ... مهم نيست، فوری بهش آمپول هاری زده شده.

مرد كور: الهه... عزيزم چه بلايی سرت اومده؟ [ زن سكوت كرده است.] آقای دكتر مي‌ترسم اين يكی را لمس كنم زنم نباشه و جيغ بزنه. فقط اجازه بدين بوش كنم. من بوی زنمو خوب مي‌شناسم.
جلو مي‌رود و زن را بو مي‌كند. زن نيز او را بو مي‌كند.

مرد كور: اين زن من نيست.

مرد كور بيرون مي‌رود و دكتر او را همراهی مي‌كند و به اتاق ديگری مي‌روند.

دكتر: اين خانوم كنار ميله‌های يك پارك خوابش برده بوده. خوشبختانه هيچ آسيبی نديده.
مرد كور او را بو مي‌كند و بعد با جرأت او را لمس مي‌كند.

مرد كور: كجا گم شده بودی عزيز دلم؟

زن: آقا من صدای شمارو فراموش كردم.

مرد كور: چطور صدای منو فراموش كردي؟… [ از يافتن زنش به وجد آمده] جلسومينا.

جلسومينا.
او را در آغوش مي‌گيرد. فيد اوت.

ماشين در خيابان‌های تهران، روز بعد:

مرد كور روی صندلی جلوی ماشين نشسته است و رانندة اداره او را در خيابان‌ها مي‌گرداند.
راننده: آقا يه پسر روزنامه فروش اونجاست.

مرد كور: صداش كن بياد جلو.

راننده: روزنامه، روزنامه، بيا اينجا.

پسرك روزنامه فروش پول روزنامه‌ای را كه به ماشينی فروخته است، مي‌گيرد و دوان دوان خود را به ماشين مرد كور مي‌رساند.

پسرك: چه روزنامه‌ای مي‌خواين؟

مرد كور: بيا اينور.

پسرك خود را از جلوی ماشين به سمت مرد كور مي‌رساند.

پسرك: چه روزنامه‌ای بدم؟

مرد كور: اسمت چيه؟

پسرك: برای چي؟

مرد كور: لابد لازمه كه مي‌پرسم.

پسرك: علی.

مرد كور: چند كلاس سواد داري؟

علی: هيچی.

مرد كور: يعنی روزنامه نمي‌توونی بخووني؟

علی: نه.

مرد كور: پس هيچی. برو.

علی: روزنامه نمي‌خواين؟

چراغ راهنما سبز شده است و ماشين راه مي‌افتد و مي‌رود. دوباره در خيابان‌ها مي‌گردند. در خيابانی ديگر، پسرك روزنامه فروش ديگری را مي‌يابند. راننده او را صدا مي‌كند. پسرك جلو مي‌آيد. راننده از او مي‌خواهد كه به سمت مرد كور برود.

مرد كور: اسمت چيه؟

پسرك: سلام آقا، من حسينم.

مرد كور: خوبی حسين؟

حسين: بله آقا. ديگه نمي‌خواين بيام براتون روزنامه بخوونم؟

مرد كور: نه تو ديگه شيطون شده بودی. يه پسربچه تازه مي‌خوام.

حسين: آقا داداشمون تازه است.

مرد كور: نه. يه نفر مي‌خوام كاملاً تازه باشه.

خداحافظ حسين جان، مواظب خودت باش.

ماشين راه مي‌افتد و مي‌رود و در خيابان ديگری پسرك ديگری را مي‌يابند. پسرك روزنامه فروش، به اشاره راننده به سمت مرد كور مي‌رود.

مرد كور: اسمت چيه؟

پسرك: عباس.

مرد كور: چند سالته؟

عباس: 10 سال.

مرد كور: سواد خوندن و نوشتن داري؟

عباس: بله آقا.

مرد كور: مي‌توونی روزنامه بخووني؟

عباس: بله آقا.

مرد كور: بخوون ببينم.

عباس مشغول خواندن تيترهای روزنامه‌ها مي‌شود. ماشين‌های پشتی بوق مي‌زنند.

مرد كور: بيا بالا راه بسته شد.

عباس درِ عقب ماشين را باز مي‌كند و سوار مي‌شود و همچنان تيتر روزنامه‌ها را مي‌خواند.
عباس: شكست اصلاحات. پيروزی جناح راست در انتخابات. مردم تهران به پای صندوق‌های رأی نرفتند.

مرد كور: نماز مي‌خووني؟

عباس: نه آقا.

مرد كور: چرا پسرم؟

عباس: وقت نداريم آقا.

مرد كور: وقت نداريم هم شد حرف!

عباس: بلدم نيستيم آقا.

مرد كور: اگه من يادت بدم، مي‌خووني؟

عباس: نه آقا.

مرد كور: چرا؟

عباس: وقت نداريم آقا. ما خرج خونه‌مونو مي‌ديم. تا بيايم نماز بخوونيم، به‌ جايش ده‌تا روزنامه

فروختيم.
مرد كور: اگه من بهت مزد بدم، بيای برای من توی خونه روزنامه بخوونی، قول مي‌دی كه نمازم بخووني؟

عباس: چقدر مزد مي‌دين؟

مرد كور: الان روزی چند در مي‌آري؟

عباس: روزی هزارو پونصد، ششصد تومن.

مرد كور: من بهت روزی دو هزار تومن مي‌دم.

عباس: كمه آقا.

مرد كور: دو هزار تومان كه بيشتر از هزارو پونصد، ششصد تومنه.

عباس: آقا اينجا فقط روزنامه مي‌خوونيم، اما اونجا بايد نمازم بخوونيم.

مرد كور: [مي‌خندد] خيلی كاسبی.

عباس: آقا الكاسب حبيب الله.

مرد كور: [به راننده] برو اين خيلی زبله، به درد نمي‌خوره.

پسرك را پياده مي‌كنند و ماشين مي‌رود و در چهارراه ديگری صدای پسرك روزنامه‌ فروشی مي‌آيد كه تيترهای روزنامه ها را با صدای بلند فرياد مي‌كند.

راننده: صداش كنم؟

مرد كور: اين صدای محسنه. سومين نفری بود كه پيشم روزنامه مي‌خووند. آلوده شد، چند ماه هم زندان بود.

ماشين مي‌رود و در شهر گم مي‌شود.

اداره و سالن سانسور، روز ديگر:

مرد كور از راهروهايی مي‌گذرد و وارد سالن سانسور نمايش فيلم مي‌شود.

مرد كور: سلام به دوستان هميشه غايب!

چند نفر: سلام به مرد آن تايم!

مرد كور: شرمنده‌ام، زنم حالش خوب نبود، دنبال يك كسی مي‌گشتم كه زنمو بسپرم بهش.
آپاراتچی: اجازه هست شروع كنم؟

مرد كور: برو بريم.

سالن نمايش تاريك مي‌شود و نوری كه از آپارات روی پرده افتاده است، بر صورت آن‌ها نيز مي‌افتد. آپاراتچی بعد از روشن كردن آپارات، خود را به مرد كور مي‌رساند تا برايش آنچه را در پرده مي‌بيند، توضيح دهد.

آپاراتچی: يك زن از در خونه‌اش بيرون مي‌آد و به صورتش ماسك مي‌زنه.

صدای يك نفر: اين صحنه سمبوليكه، كارگردان مي‌خواد بگه، تو اين جامعه نمي‌شه نفس كشيد.
آپاراتچی: زن وارد خيابان پر از دود مي‌شه. منتظر تاكسيه. با دستش يه جهتي‌رو نشون مي‌ده.
مرد كور: كدوم جهت رو نشون مي‌ده؟

آپاراتچی: سمت راست.

صدای يك نفر: نه بابا سمت چپ. نسبت به خودش سمت راسته، اما نسبت به تماشاچي‌ها سمت چپه.
مرد كور: كارگردان مي‌خواد بگه راه نجات جامعه، رفتن به سمت چپه. اين صحنه بايد در بياد.
آپاراتچی: زن از شدت دود، توی خيابون از حال مي‌ره... حالا يه آمبولانس سر مي‌رسه و دو تا پرستار كه ماسك زدند، اونو سوار آمبولانس مي‌كنند.

صدای يك نفر: كارگردان منظورش اينه كه ما آزادی خواهان‌رو با ماشين‌های آمبولانس به زندان مي‌بريم.
مرد كور: نه بابا، مي‌خواد بگه آش اينقدر شوره كه صدای آشپزم دراومده. پرستارها برای چی ماسك زدن؟ منظور كارگردان اينه كه خود حاكميت هم فهميده كه توی اين جامعه ديگه جای تنفس نيست. اين صحنه‌ام بايد دربياد.

صدای يك نفر: اين صحنه دربياد چيه آقا. فيلم بايد توقيف بشه. كارگردانش هم بايد دستگير شه.
مرد كور: عجله نكنين بابا، بذارين فيلمو تا ته ببينيم، شايد آخرش حرفشو پس گرفت. بعضی از فيلمساز‌ها اول فيلمو انتقادی برای مردم مي‌سازند، تهشو به نفع حاكميت رفع و رجوع مي‌كنند.
تلفن زنگ مي‌زند و آپاراتچی گوشی را برمي‌دارد و آهسته صحبت مي‌كند و بعد گوشی را به دست مرد كور مي‌دهد.

آپاراتچی: شمارو مي‌خوان آقا.

مرد كور: [گوشی را مي‌گيرد] بله؟ تويي؟ ...الان بيام؟ نمي‌شه دارم فيلم بازبينی مي‌كنم ...فوريه؟...اومدم. [برمي‌خيزد] دوستان من بايد برم. ببخشيد.

و سالن را ترك مي‌كند.

خيابان‌ها، لحظه‌ای بعد:

مرد كور و دوستش در پياده‌روبا عجله مي‌روند و گهگاه به اين و آن تنه مي‌زنند و عذر

مي‌خواهند.
دوست مرد كور: منشی قاضی زنگ زد، گفت: قاضی يك ربع وقت داده، مي‌توونی تا يك ساعت ديگه با دوستت بياين اينجا. گفتم: آره. ولی خيلی دنبالت گشتم. تند برو برسيم.

مرد كور: من دست به دامن قاضی مي‌شم. بهش مي‌گم: به خاطر همة خدمت‌هايی كه من به نظام كردم، اونا بايد بچه‌ام را به من ببخشند، يا لااقل بهش تخفيف بدن.

دوست مرد كور: از قاضی طلبكاری نكن. بيشتر دلشو رحم بيار. بگو من تك فرزندي‌ام، بگو بعد از جنگ هم عقيم شدم. بگو اگه اين بچه بميره، ديگه از نسل من مؤمن كسی باقی نمي‌مونه.
مرد كور: همانطور كه قانون بچه‌های خانواده‌های پيرِ تك فرزندي‌رو به سربازی نمي‌بره، بايد يك تخفيفی هم به خانواده‌های پيرِ تك فرزندی كه بچه‌شون مجرمهِ، بدن.

موبايل دوست مرد كور زنگ مي‌زند.

دوست مرد كور: بله... سلام. ديگه داريم مي‌رسيم قربان. [گويی از پاسخی كه مي‌شنود نااميد

مي‌شود و مي‌ايستد. مرد كور كه به راه خود ادامه داده، از جا ماندن صدای دوستش مي‌فهمد كه بايد بايستد. مي‌ايستد.] حالا راهی نيست كه اين پدر پير، پنج دقيقه قاضي‌رو ملاقات كنه؟… چه وقتي؟ …سه روز ديگه صبح زود؟ ...خداحافظ شما.

مرد كور: [راه رفته را باز مي‌گردد.] سه روز ديگه صبح زود وقت داد؟

دوست مرد كور: سه روز ديگه صبح زود مي‌خوان پسرتو...

مرد كور: پسرمو چي؟

دوست مرد كور: گفت شما هم بياين. شايد بتوونين قبل از اجرای حكم، راضيش كنين كه توبه كنه.
مرد كور از حال مي‌رود.

آمبولانس در خيابان‌ها، ادامه:

آمبولانس آژيركشان مرد كور و دوستش را مي‌برد. روی صورت مرد كور ماسك اكسيژن گذاشته شده و به دستش سرمی وصل است و پرستار فشارخون مرد كور را مي‌گيرد.

اورژانس بيمارستان، ادامه:

دو پرستار، مرد كور را با برانكارد به اورژانس مي‌رسانند. به بدن مرد كور دستگاهی كه نوار قلبی را مي‌گيرد، وصل مي‌شود.

دوست مرد كور: فكر نكنم از قلبش باشه. دفعة پيش گفتين از اعصابشه.

مرد كور از درد سينه مي‌نالد. دكتر نوار قلبی را چك مي‌كند.

دكتر: زير زبونی براش بذارين. اين دفعه سكته قلبيه. ببرينش سی سی يو.

اورژانس پر از جنب و جوش مي‌شود و پرستاران مرد كور را كه در حال سكته قلبی است با خود مي‌برند. فيد اوت.

آپارتمان طبقة هفده، دو شب بعد:

نيمه شب است. مردكور كنار زنش در رختخواب خوابيده است، اما بيدار است و غلت مي‌خورد. به خوبی معلوم است كه تمام شب را نخوابيده است. ساعت زنگ مي‌زند. مرد كور در رختخواب مي‌نشيند، اما جلوی زنگ ساعت را نمي‌گيرد. صدای زنگ ساعت تمام مي‌شود و صدای زنگ تلفن شنيده مي‌شود. مرد كور از رختخواب بيرون مي‌آيد و گوشی تلفن را بر مي‌دارد.
مرد كور: الو ... سلام... آره پاشدم... الان آماده مي‌شيم.

گوشی را مي‌گذارد و به سراغ زنش مي‌آيد و همانطور كه لباس‌های خودش را مي‌پوشد، زنش را نيز صدا مي‌كند.

مرد كور: الهه... الهه... بايد بلندشی. امروز يه روز حياتيه... الهه [بعد صدايش را بالا مي‌برد و فرياد مي‌زند.] الهه! الهه! [و بعد با عصبانيت جيغ مي‌كشد.] الهه بلند شو. بلند شو.
اشياء كنار دستش را مي‌شكند. و از سرو صدای شكستن اشياء، زن او وحشتزده در رختخواب مي‌نشيند.
مرد كور:[دست زنش را مي‌گيرد و از رختخواب بيرون مي‌كشد.] تو بايد بيای. پسرمون منو دوست نداره، ولی تورو دوست داره. شايدتو رو ببينه، به منم رحم كنه. اونی كه به سرت مي‌بندی كو؟ [و خودش اطراف را مي‌گردد.] اسمش يادم رفته، اونی كه به سرت مي‌بندی كو؟
بازهم مي‌گردد و روسری را مي‌يابد. آن را به سرِ زنش دوبار گره مي‌زند.

مرد كور: قاضی منو نپذيرفت. اما گفته اگه پسرتون امروز صبح، از شعرهايی كه سروده، اظهار پشيمونی كنه، با تخفيف مجازات تا يك درجه، از اعدام به ابد، موافقت مي‌كنه. ابدم يعنی وقتی نظام از عصبانيت دربياد.

دست زنش را مي‌گيرد و از آپارتمان بيرون مي‌برد.

جلوی در مجموعه، نيمه شب:

دوست مرد كور به همراه راننده درون ماشينی جلوی در ايستاده‌اند. لابی من كمك مي‌كند و مرد كور و زنش را سوار ماشين مي‌كند. ماشين حركت مي‌كند.

ماشين در خيابان‌ها، شب:

از پنجره ماشين باد مي‌وزد و موهای زن را درهم مي‌ريزد.

مرد كور: به قاضی نگفتی اين شعر ها رو پسرم نسروده؟ نگفتی اين شعرها همون شعرهای آلوده ايه كه سالهاست من جلوی چاپشونو گرفتم؟ جرم پسرم فقط اينه كه شعرهای آلوده ديگران رو حفظ كرده. يعنی مجازات يه شاعر با كسی كه آلوده شعر شده يكيه؟!

دوست مرد كور: اين حرف‌ها رو ول كن. فقط بايد زورمونو بذاريم روی اين كه پسرت قبل از اجرای حكم، بگه ببخشيد... قرص زير زبونی تو آوردي؟

مرد كور: ديشب تا حالا چند تا واليوم خوردم. سرم منگه منگه. حالت تهوع دارم.

ماشين در خيابان‌ها و شب گم مي‌شود.

جلوی زندان، شب:

ماشين جلوی در زندان مي‌ايستد. راننده مي‌رود و در زندان را مي‌كوبد و چيزی مي‌گويد. لحظه‌ای بعد در زندان باز مي‌شود و ماشين وارد مي‌شود و درِ زندان بسته مي‌شود.

محوطه زندان، شب و صبح زود:

ماشين در محوطه زندان ايستاده است. راننده و زن، درون ماشين نشسته‌اند و دو مرد كور قدم مي‌زنند.
مرد كور: [به راننده] سپيده نزده؟

راننده: [به آسمان نگاه مي‌كند.] ديگه داره مي‌زنه.

مرد كور: پس بذار مادرشم بيارم بيرون.

زنش را بيرون مي‌آورد. زن هر لحظه می خواهد از سويی برود. اما مرد كور دست او را گرفته و نمي‌گذارد كه دور شود. موبايل دوست مرد كور زنگ مي‌زند.

دوست مرد كور: الو... سلام... ما اينجائيم.

[به مرد كور] آماده باش. دارن مي‌آرنش. حرفتو بايد زود بهش بزنی. معطلش نمي‌كني‌ها . حكم بايد توی سپيده‌دم اجرا بشه.

مرد كور: [به زنش] حواستو جمع كن. پسرمون داره مي‌آد. تو بايد ازش بخوای كه معذرت

بخواد.
زن: [خودش را مي‌كشد كه برود.] من مي‌خوام برم تو جوب آب تف كنم.

مرد كور: [به دنبال زنش كشيده مي‌شود و او را بر‌مي‌گرداند.]پسرتو دارن مي‌آرن. مي‌خوان اعدامش كنند. بهش بگو بخاطر تو توبه كنه.

زن: من خودم بلدم. من طبقه هفدهم هستم.

راننده: [از ماشين بيرون مي‌آيد.] پسرتونو دارن مي‌آرن.

مرد كور زنش را تا كنار دوستش مي‌كشد و سعی مي‌كند خودش را برای حرف زدن آماده كند. به نظر مي‌رسد پسرش به آنها نزديك شده، اما به جز سايه پسر و نگهبانانی كه او را مي‌آورند، چيزی ديده نمي‌شود. سايه‌ها مي‌ايستند.

مرد كور: مادرتو آوردم تا اونو ببينی و اگه به من رحم نمي‌كنی، به اون رحم كنی.
صدای پسر: من قبل از اين در حافظة مادرم مُرده‌ام .

زن راهش را مي‌گيرد و مي‌رود. سايه نگهبانان سايه پسر را مي‌برد و مرد كور قلبش را مي‌گيرد. راننده مي‌دود و مرد كور را به ماشين بر مي‌گرداند. بعد مي‌رود و زن را به ماشين مي‌آورد. دوست مرد كور خودش سوار ماشين مي‌شود و راه مي‌افتند.

خيابان‌ها، صبح زود:

خورشيد مي‌دمد . ماشين در نور سپيده دم مي‌رود. مرد كور سرفه مي‌كند و حالت تهوع دارد.
دوست مرد كور: اگه حالت بده، مي‌خوای كنار خيابون وايسيم؟

ماشين مي‌ايستد. و مرد كور خود را به كنار جوی آب مي‌رساند و ابتدا سرفه مي‌كند، بعد در جوی آب تف مي‌كند و سرانجام صدای بالا آوردن او در جوی آب شنيده مي‌شود. دوست مرد كور مي‌رود و مرد كور را دوباره سوار ماشين مي‌كند. اما اين بار به جای آن كه روی صندلی جلو بنشيند، كنار او مي‌نشيند و پشتش را مي‌مالد.

دوست مرد كور: به رضای خدا راضی باش.

مرد كور: ديشب خواب ديدم مُردم. روز قيامت بود. توی يك دشت بزرگ هزار نفر با فرقون كتاب مي‌آوردند و وسط صحرای محشر پهن مي‌كردند. بعد همه رفتند و من تنها موندم. خواستم دنبال مردم برم، يكی جلوی منو گرفت و گفت: كجا مي‌ري؟ تو بايد اينجا بمونی، همة اين كتاب‌ها رو بخوونی، جاهای آلوده‌شو در آری كه بهشت خدا آلوده نشه.

دوست مرد كور: اينقدر از خاطراتت رنج نبر. تو به خاطر خدا كتاب‌های آلوده رو سانسور كردی.
مرد كور از جيبش جعبه قرص را در مي‌آورد و يكی يكی قرص‌ها را در دهانش مي‌اندازد و قورت مي‌دهد. بادی كه از پنجره ماشين مي‌وزد موهای دو مرد نابينا و زن را بهم ريخته است.
دوست مرد كور: هی چی داری مي‌خوري؟

مرد كور: واليوم. اونقدر واليوم مي‌خورم، تا همه چيز رو فراموش كنم، حتی خدارو.
محسن مخملباف

آبان 1382 فروغ

 

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی