مسکو-
ژوئیه 1934. مارشال استالین
مورخ انگلیسی "اچ. جی.
ولز" را برای انجام یک
مصاحبه پذیرفت. فاشیسم مانند
توفانی آلمان را در می
نوردید. روسیه تازه از
زیربار جنگ داخلی شانه خود را
بیرون کشیده بود. کسی
نمی دانست جهان چه سمت و سوئی
به خود خواهد گرفت و جنگ دومی
شروع خواهد شد با بیش از 40
میلیون قربانی. در روسیه
نیز جامعه می رفت تا پس از
یک دوره خشونت و اعدام های سرخ
به آرامش و سازندگی باز گردد.
انقلابی که در اکتبر 1917 پیروز
شده بود از ابتدا بنای خشونت و
انحصار و اعدام نداشت. خشونت را
نیروی مقابل شروع کرد. ارتش
سفید تزاری به کمک انگلستان،
آلمان و چند کشور دیگر
اروپائی و به حمایت از اشراف و
سلطنت سرنگون شده جنگ داخلی را
در کشور آغاز کرده بود و ترور
لنین در کارخانه ای که به
بازدید آن رفته بود به عمر دولت و
حکومت ائتلافی پایان بخشید.
چنان که دایره خودی ها محدود
محدودتر شد. چنان که تصفیه ها در
داخل حزب نیز فاجعه آفرید و
قوانین دوران جنگ با فاشیسم و
بیم ناشی از نفوذ دشمن تا قلب
حکومت و پایتخت به شیوه
حکومتی در سال های پس از جنگ
ختم شد. سرمایه داری با تجربه
و بویژه انگلستان توانست از تمام
این سدها عبور کند. نفاق،
بدبینی، فضای امنیتی
و زائده طبیعی آن "دیکتاتوری
فردی" جانشین اتحاد و
خوشبینی انقلابی و
دیکتاتوری پرولتاریا شد.
چنان که 6 دهه پیاپی
دیکتاتوری پرولتاریا که
هیچ نیست جز سلطه یک طبقه و
متحدان آن بر حاکمیت و
جانشینی آن بر هژمونی و
دیکتاتوری طبقه سرمایه دار
و متحدان آن در شمایل
دیکتاتوری فردی استالین
نمایانده شد. بدانگونه که هنوز
نمی توان از زیر بار
تبلیغاتی آن شانه بیرون
کشید.
رخته
عظیم در تمامی ارگان های
دولتی و حزبی، فضای بسته
سیاسی و اقتصادی، سلطه
ارگان های امنیتی بر جامعه
که هر ابتکار و پرسشی را مشکوک و
قابل پیگرد تشخیص می داد و
بیرون راندن مردم از صحنه
سیاسی، در کنار محدود و بازهم
محدود شدن آگاهی مردم از جهان و
سرانجام، بمباران تبلیغاتی
جهان سرمایه داری در کنار
ابتکاراتی که درعرصه اقتصادی
بکار گرفت، به فروپاشی
رویدادی انجامید که قرن 20
را قرن نجات بشریت از استثمار و
استعمار نوید داده بود.
استالین
سال 1934، استالین 1950 نیست،
اتحاد شوروی نیز دیگر در
صحنه جهان حضور ندارد. آنچه باقی
مانده یک تجربه عظیم برای
بشریت و تمام نیرو های
انقلابی است. فرمولبندی
های عام بر جای خود باقی
است، اما مصداق های منحرف شده از
اصول به تاریخ پیوسته اند. به
همین دلیل بازخوانی و
مراجعه به آن گفتگوئی که در سال
1934 با استالین انجام شد حتما
خواندنی و بارها خواندنی است.
اینکه انحراف از اصولی که
استالین خود در این مصاحبه به
آن اشاره می کند کار را به کدام
سرانجام رساند. درسی بزرگتر از
این؟
آن
گفتگو را ویرایش کرده ایم.
یعنی اصول پایه ای را که
استالین آن ها را توضیح داده
از قلب مصاحبه بیرون کشیده
ایم. سئوالات را حذف کرده ایم
زیرا در ظرف زمان حل شده اند و
برای امروز و جهانی که در آن
زندگی می کنیم مفهوم خود را
از دست داده اند. برخی نمونه
گوئی های استالین نیز
نامفهوم است و قربانی زمان شده
اند. به همین دلیل است که اصول
پایه ای صحبت ها و پاسخ های
استالین را بیرون کشیده
ایم. باید آن را خواند، تا
بهتر دانست که انحراف ها از ابتدا و
هدفمند وجود نداشته اند، بلکه
متاثر از زمان و حوادث و همچنین
"سیستم" حاکم بوجود می
آیند و به روش تبدیل می
شوند.
چرا
امروز؟ انگیزه ما برای انتشار
این مصاحبه در شرایط کنونی
چیست؟
انقلاب
57 ایران نه یک انقلاب
بلشویکی بود و نه یک
نیروی پیشرو و مترقی در
حزبی پیشگام
رهبری آن را برعهده داشت.
تلاش بسیار شد تا در حد یک
انقلاب ملی حفظ شود و چنان به
نابودی کشانده نشود که
غارتگری برود و غارتگری
دیگر و خشن تر بیآید. حزب
توده ایران در این راه از جان
و تجربه خویش مایه گذاشت، اما
شرایط، قدرت مخالف و دشمن
داخلی و خارجی و عقب ماندگی
جامعه (که بر سازمان های
سیاسی وقت نیز تاثیرات
معین خود را گذاشته بود) به جنگ
همه آن جانفشانی ها رفت و شد،
آنچه اکنون بنام جمهوری
اسلامی از انقلاب عظیم و
ملی 57 باقی مانده است.
امپریالیسم
جهانی بسیار کارکشته تر و
ورزیده تر از آن بود که ساده
لوحان تصور می کردند. ترور کور،
بعنوان یک حربه و تجربه بزرگ
فورا بکار گرفته شد. ترور مرتضی
مطهری و سخنرانی رفسنجانی
در فیضه قم که اعلام کرد این
ترور را مارکسیست ها کردند، سر
آغاز این بخش از توطئه ها علیه
انقلاب ایران بود. آنها می
دانستند گروه "فرقان" و
مشتی طلبه و روحانی وابسته به
ساواک و حجتیه دست به این
اقدام زدند اما تصور کردند از
این حادثه می توانند استفاده
کرده و تصفیه چپ را جلو
بیاندازند. بعدها انفجار، اعدام
و ترور و جنگ در کردستان، خیز
برای تشکیل حکومت در شهر آمل و
ترکمنستان محصول همین کشت
اولیه شد. انقلاب امنیتی
شد، اختناق حکومتی شد، تصفیه
های دامنه گسترداند و
شخصیتی مانند آیت الله
منتظری را هم در بر گرفت. چنان که
اصلاحات نیز با مقاومت خونین
همراه شد.
بازخوانی
آن مصاحبه استالین واقعا نیز
خواندنی است. نه برای تطهیر
اشتباهات استالین، بلکه برای
درس آموزی از اشتباهات و رد
یابی ریشه های آنچه که
در این 25 سال در ایران گذشته و
همچنان ادامه دارد. این گفتگو ما
آن بخش ها را که در باره نظام
سرمایه داری و بحران های
ادواری آن صحبت می شود و یا
از ابتکارات سرمایه داری
برای عبور از بحران صحبت می
شود و یا ریشه های رفرم و
اصلاحات را بر می شمرد بسیار
دقیق و جذاب یافتیم و
عینا آورده ایم.
اگر
در برخی بخش های این
گفتگوی خلاصه شده و ویرایش
شده بریدگی هائی وجود
دارد، ناشی از تلاش برای به
روز کردن این مصاحبه است، نه
سانسور و دگرگونی آن.
ماکوشیدیم روح مطلب و نظرات
استالین تا آنجا که ممکن و به روز
است حفظ شود. برخی توضیحات
پیرامون اوضاع ایران را
نیز در پرانتز قرار داده ایم
با این هدف که مقایسه را آسان
کرده باشیم. در هر مبحث که
استالین به آن می پردازد، در
واقع پاسخ به سئوالی است که مورخ
انگلیسی طرح می کند و ما،
تنها سئوال را حذف کرده ایم.
گفتگوی
استالین با مورج انگلیسی:
«...
هدف ایالات متحده از برنامه
هایی که دارد و دنبال می
کند، مقابله با بحران های
اقتصادی و مشکلات منتج از این
بحران هاست. امریکایی ها
می کوشند با روش های سرمایه
داری - بدون اینکه
مبنای اقتصادی جامعه
تغییر داده شود- بحران های
موجود خود را حل و فصل کنند. آنها
می کوشند مشکلات نابود کننده را
مهار کنند و زیان های حاصل از
سیستم اقتصادی فعلی را به
حداقل برسانند، در صورتی که
اقتصاد نوینی باید
جایگزین اقتصاد کهن شود و
این نظام اقتصادی به کلی
دگرگون شود. امریکای ها حتی
اگر هم بتوانند زیان های
ناشی را به حداقل کاهش دهند باز
هم نخواهند توانست ریشه های
آشفتگی منتج از سیستم
سرمایه داری را از میان
بردارند. آنها حافظ آن چنان
سیستمی هستند که جز بحران در
تولید سرانجامی ندارد.
بنابراین خواست آنها حتی
دربهترین شکل خود نه مسئله تجدید
سازمان اجتماعی است و نه از
بین بردن سیستم اجتماعی
کهنی که بحران ها و آشفتگی
های اجتماعی بدنبال دارد.
شاید امریکایی ها تصور
کنند مبنای جامعه را تغییر
می دهند، در حالیکه
واقعیات عینی نشان می
دهند که آنان جامعه را هم چنان بر
همان مبنای قدیم نگه می
دارند.
فرض
کنیم که با حفظ سیستم
سرمایه داری بتوانیم تعداد
بیکاران را کاهش دهیم ولی
هیچ سرمایه داری با از
بین بردن کامل بیکاری و در
نتیجه، از بین رفتن لشکر
بیکاران که حکم ضمانت بازار کار
را دارد موافقت نخواهد کرد، چرا که
وجود بیکاری تامین کننده
دستمزد ارزان است. از طرف دیگر
حتماً می دانید، که در
سرمایه داری که افزایش
تولید در ذات آنست، سرمایه
داران را نمی توان وادار ساخت که
زیان را بپذیرد و با میزان
سودی کمتر کار کند. اینجاست که
بدون تغییر نظام سرمایه
داری و بدون لغو مالکیت
خصوصی بر ابزار تولید، نمی
توان افرایش تولید را درجامعه
تقسیم کرد.
هنگامی
که از عدم امکان اجرای عدالت و
تقسیم ثروت و تولید در
سیستم سرمایه داری صحبت
می کنم به هیچ وجه نظرم این
نیست که از شخصیت و خصوصیات
برجسته نظام سرمایه داری
برای سازماندهی کارها بکاهم؛
چرا که شکی نیست، که در نظام
سرمایه داری نیز شخصیت
ها و راه کاری های برجسته وجود
دارد و عمل می شود، اما بخاطر
داشته باشید که این راه حل ها
نمی تواند سمت گیری
همیشگی داشته باشد و یا
شخصیت های مورد نظر و اشاره
برای همیشه می توانند
ابتکار عمل اجتماعی –
اقتصادی را در یک جامعه
سرمایه داری داشته باشند. به
همین دلیل، مجدداً باید
تاکید کرد، که مقتدرترین
افراد و با هویت ترین آنان
نیز با ناکامی روبرو خواهند
شد. بحران کنونی اقتصادی در
جهان و شخصیت هائی که از صحنه
حذف شدند کم شمار نیستند.
شما
می پرسید: آیا امکان دارد
شرایط جامعه سرمایه داری
بتدریج به نوعی از
سوسیالیسم منجر شود؟ و اگر
بشود، این سوسیالیسم چه
سوسیالیسمی خواهد بود؟
پاسخ
من اینست که اگراوضاع مطلوب
باشد، می توان سرمایه داری
حریص را متوقف ساخت و گام
هایی در راه تنظیم اقتصاد
ملی برداشت و این بسیار
مثبت است، اما، ما شاهدیم که به
محض آنکه یک رهبر جهان سرمایه
داری اقدامی علیه مبانی
سرمایه داری می کند، با
شکست روبرو می شود. شاید
روزولت در امریکا بهترین
نمونه باشد.
بانکها،
صنایع، برنامه های بزرگ،
مزارع بزرگ، راه اهن، کشتی
های تجارتی و در نهایت،
لشکر کارگران ماهر و مهندسین و
تکنولوگ ها و ... دراختیار و متعلق
به شخصیت های دارای حسن
نیت نیستند، بلکه همه
اینها تحت مالکیت های
خصوصی اداره می شوند. ما
نباید وظیفه دولت را در جامعه
سرمایه داری فراموش کنیم.
دولت در جامعه سرمایه داری
وظیفه دارد از کشور دفاع و از سیستم سرمایه داری
محافظت کند. دولت دستگاهی است
برای جمع آوری مالیات. دولت
درنظام سرمایه داری در مسائل
اقتصادی دخالت چندانی ندارد،
چرا که اقتصاد در دست دولت نیست،
بلکه بالعکس، دولت در خدمت اقتصاد
سرمایه داری است. به همین
علت شخصیت های دارای حسن
نیت- که شاید روزولت
درامریکا برجسته ترین نمونه
آن باشد- با تمامی قدرت و
امکاناتشان نتوانستند به اهدافی
که ترسیم کردند و یا در نظر
داشتند برسند و حذف شدند. البته،
شاید پس از گذشت نسلها بتوان تا
حدودی به
این هدف ها در نظام سرمایه
درای نزدیک
شد. اما فقط "شاید".
تضادهای
اجتماعی
سوسیالیسم
باید بتواند بین تضاد فرد و
جامعه سازش دهد، یعنی تضاد
بین منافع فرد ومنافع جامعه
نباید وجود داشته باشد.
سوسیالیسم درعین حال
نباید در پی پایمال کردن
منافع فرد باشد، بلکه باید
بتواند منافع فرد وجامعه را با هم
آشتی دهد. سوسیالیسم نمی
تواند و نباید خود را از منافع
فردی برهاند. نه تنها نباید
چنین شود، بلکه باید در جامعه
سوسیالیستی، از منافع فرد
با قدرت کامل دفاع
شود. بدین ترتیب، ما با
تضادی بین منافع فرد و
سوسیالیسم نباید روبرو
شویم.
پرسش
اینجاست که آیا می توان
تضاد های طبقاتی را هم
نادیده گرفت؟ یعنی تضاد
بین طبقه
سرمایه دار وطبقه زحمتکش را
ندید و یا آن را همطراز منافع
فرد و منافع جامعه در یک نظام
سوسیالیستی ارزیابی
کرد؟
زمانی
که از یکطرف مالکین بانکها،
کارخانه ها، معادن، شبکه های حمل
نقل، مزارع و
مستعمرات را بعنوان یک طبقه در
پیش رو داریم، که جز به منافع
خود به چیز دیگری نمی
اندیشند و تنها در پی سود
خویشتن اند و جامعه را تابع
اراده خود می خواهند و از طرف
دیگر طبقات و اقشار غارت شده و
بی پناه را پیش روداریم که
استثمارمی شوند، چگونه می
توان این تضاد را تضاد منافع
فرد، - یعنی صاحبان و
مالکینی که در بالا برشمرده
شد-، با جامعه ندانیم و آن را
همطراز منافع فرد و منافع جامعه
بدانیم؟ کسانی هستند که نه
کارخانه دارند، نه بانک و نه معدن
ومجبورند نیروی کار خود را
برای زنده ماندن به سرمایه
داران بفروشند و در برابر فروش
نیروی کار خود نمی توانند
همه احتیاجات خود را تامین
کند، چگونه می توان بین منافع
آنان تلفیقی و یا سازشی
بوجود آورد، جز با دگرگونی
نظامی که بر این پایه
استوار شده است؟ در اینجا، بحث
دیگر منافع فرد و منافع جامعه که
در یک نظام سوسیالیستی
هم طبعا وجود خواهد داشت یکسان
نیست. ما دیدیم که در
امریکا، روزولت نتوانست این
تضاد ها را آشتی دهد و سازشی
بین آنها بوجود آورد.
بنابراین دفاع از منافع فرد در
نظام سوسیالیستی در برابر
جامعه، دفاع از منافع اکثریت
قاطع مردم است، در حالیکه در
نظام سرمایه داری دفاع از
منافع فرد عملا یعنی دفاع از
منافع یک اقلیت در برابر
اکثریتی که غازت می شود.
بدین ترتیب دفاع از منافع فرد
در دو سیستم سرمایه داری و
سوسیالیسم بکلی متفاوت اند.
سکان
داران سیاسی در نظام
سرمایه داری به محض آنکه
این دفاع از منافع اقلیت در
برابر اکثریت را فراموش کنند
باید جای خود را به سکان دار
دیگری بدهند که به این دفاع
ملتزم است. هر رئیس جمهوری که
بخواهد درامریکا و یا هر کشور
سرمایه داری کاپیتال
دیگری بطور جدی در راه
منافع اکثریت جامعه و بویژه
کارگران و زحمتکشان گام بردارد و در
مقابل منافع سرمایه داران
بایستد و به حل این تضاد
اولویت بدهد، فورا طبقه حاکم به
جای او سکان دار و رئیس جمهور
دیگری را برخواهد گزید،
حتی با حادثه سازی و حذف
فیزیکی آنها از صحنه جهان. به همین دلیل است که
پرزیدنت ها در امریکا می
آیند ومی روند ولی نظام
برجای می ماند، تا زمانی که
این نظام بدست مردم دگرگون شود و
یک طبقه به زیر کشیده شده و
نظام اقتصادی- اجتماعی
دیگری جانشین آن شود. (که
این نظام جانشین نیز
علیرغم همه ضرباتی که به آن
وارد آمده و اشتباهات عظیمی
که صورت گرفت، نظامی نیست جز
نظام سوسیالیستی.
سوسیالیسمی درس آموخته از
اشتباهات و شکست ها.)
اکثریت
اجتماعی در نظام
سوسیالیستی
در
میان طبقات فقیر وثروتمند،
طبقه و اقشار متوسطی هم وجود
دارند. مانند تکنسین ها،
معلمین، دانشگاهیان،
کارمندان و ... اما مسئله اساسی
اینست که بشریت به دو گروه
فقیر و ثروتمند تقسیم می
شود. استثمار کننده واستثمار شونده.
دوری از این طبقه بندی
اساسی و ندیدن تضاد بین
فقیر و ثروتمند به معنای
دوری و ندیدن واقعیتی
آشکار و اساسی است. طبقه و اقشار متوسط به یکی از
این دو طبقه گرایش دارند و
یا بین دو طبقه بی طرف می
مانند.
(
به این ترتیب
کشف "طبقه متوسط" بی توجه به
گرایش لایه بندی های آن
به دو طبقه اساسی مورد نظر ما
دربالا همان گمراهی و عوارضی
را بدنبال می آورد که در جریان
6 سال مبارزه در راه اصلاحات در
جمهوری اسلامی بوجود آورد و
کسانی در میان اصلاح طلبان
مبلغ سراب "طبقه متوسط" شدند.
کنار
گذاشتن این طبقه بندی و یا
عدم توجه به آن ، سر پیچی از
شناخت حقیقت قوانین
اجتماعی است. چرا که انکار
مبارزه و تضادی است که علیرغم
میل و خواست ما در جامعه جریان
دارد و ادامه خواهد داشت. نتیجه و
برآمد این مبارزه و تضاد نظام
نوین اجتماعی است که
جانشین نظام سرمایه داری
خواهد شد.)
صاحبان
زمین های کوچک، صنعتگران و
بازرگانان کوچک سر نوشت کشور را در
نظام سرمایه داری تعیین
نمی کنند، چرا که آنها نیز
بخشی از همان طبقات و اقشار
متوسطی هستند که متمایل به دو
گروه و طبقه اساسی جامعه حرکت
می کنند. سرنوشت نظام سرمایه
داری را توده عظیم مردم
تعیین می کند.
بسیاری
از سرمایه داران دارای توان
مدیرت عالی هستند و در نظام
سوسیالیستی باید از
این سرمایه داران و
مدیریت و کارآمدی آنها
بسیارآموخت. اما فراموش نکنید
که در نظام سرمایه داری،
سرمایه دار و سود به هم دوخته شده
اند و هیچ نیرویی در
روی زمین نمی تواند آنها را
ازهم جدا کند. کسانی که نظام
سرمایه داری را دگرگون خواهند
کرد مدیران تولید و تکنیسن
های کارخانه ها و مالکین خرده
نیستند، بلکه مجموع طبقه غارت
شده اجتماعی است که این
دگرگونی را ممکن می سازد.
(جامعه
سرمایه داری اکنون به بن بست
نزدیک می شود. شاید این
بار نیز با حادثه جوئی های
بزرگ جهانی بتوانند از بحران، با
دست و پا زدن بسیار بیرون
بیایند اما گرداب بحران بار
دیگر این نظام را به کام خود
دعوت می کند.)
ایجاد
دگرگونی بنیادی در نظام
اقتصادی نیاز
به اقلیتی پیشتاز و
رهبری کننده دارد، ولی
هوشیارترین رهبران هم، اگر
متکی به میلیون ها مردم
آگاه نباشند کاری از پیش
نخواهند برد.
سیستم
کهن فرو خواهد ریخت، اما این
نکته را هم نباید فراموش کرد، که
کوشش همه جانبه ای بکار می
رود، تا این سیستم حفظ و
نگهداری شود و از نابودی نجات
یابد.
گاه
نتیجه نادرستی از یک فرض
صحیح گرفته می شود و آن
زمانی است که می گویند جهان
کهن در حال فرو ریختن است، اما در
انتظار نشسته اند تا به خودی خود
فرو ریزد.
جایگزین
شدن یک سیستم جدید به
جای سیستم پیشین،
روندی انقلابی و پیچیده
است و این تغییر نمی
تواند یک روند ساده و خود
بخودی باشد. این روند، مبارزه
ایست طبقاتی. سرمایه
داری فروخواهد ریخت، اما نه
به مانند سقوط درختی پوسیده و
به طرزی خودبخودی . انقلاب و
برقراری نظامی نوین،
همواره با مبارزه ای سخت و توام
با سراشیبی های مرگ و
زندگی همراه بوده است و هرگاه که
رژیمی جدید بر سر کار می
آید باید هوشیارانه از
هوادران نظم کهن که خواستار توسل به
زور و برگرداندن کهنه های خود
هستند دوری جوید و از آنان
برحذر باشد. صاحبان سیستم
جدید باید همواره هوشیار و
آماده باشند تا حمله های
دنیای کهن را دفع کنند.
فاشیسم
را در نظر بگیرید؛ فاشیسم
یک نیروی ارتجاعی است که
سعی دارد با اعمال زور جهان کهن
را ابقاء سازد. با آن چه می شود
کرد؟ با آنان می شود بحث کرد و
سعی کرد آنان را راضی کرد دست
از عملشان بردارند؟
کمونیست
ها هیچ گاه نباید متوسل به
اعمال زور در راه ایده ال های
خود شوند، اما هیچگاه هم
نباید
غافل
گیرشوند. چرا که قدیمی ها
با رضایت صحنه را ترک نمی کنند.
سیستم کهن از خود و زندگیش
دفاع خواهد کرد. بدین ترتیب
است که تغییر سیستم
اجتماعی یک روند مسالمت
آمیز و خودبخودی به حساب
نمی آید، بلکه روندی تند،
طولانی و پیچیده است. به
تاریخ انگلیس در قرن 17
نگاهی بیاندازید تا بهتر
متوجه شوید.
سرمایه
داری اکنون بنام قانون متوسل به
زور می شود، همچنان که در قرن 17
سر پادشاه(کرانوال) را قطع کردند
وپارلمان را منحل ساختند وعده ای
را توقیف وعده ای دیگر را
سر بریدند.
فرانسه
را در پایان قرن 18 در نظر
بگیرید. خیلی ها، مدتها
پیش از سال 1789 می دانستند، که
دستگاه فئودالی وپادشاهی تا
چه حدی به
در هم ریختگی رسیده است،
معذالک انقلاب ملی و مبارزه
طبقاتی اجتناب ناپذیر بود.
چرا؟ زیرا
طبقاتی که باید صحنه تاریخ
را ترک گویند، آخرین کسانی
بودند که این واقعیت می
توانست آنها را قانع سازد. محال است
بتوانید آنها را قانع سازید
کنار بروند، آنان معتقدند که می
توان این فرو ریختگی ها را
ترمیم کرد و سیستم اجتماعی
پوسیده را نو سازی و اصلاح کرد
و نجات داد. بهمین
علت است که طبقات درحال مرگ دست به
سلاح می برند و بهر وسیله
ای دست می زنند تا خود را
بعنوان طبقه حاکم نجات دهند.
نقش
نیروهای پیشرو
آیا
می توان نقش پیش رو (نخبه
متفکر) را در نهضت های انقلابی
انکار کرد؟ مگر در انقلاب کبیر
فرانسه، که روشنفکران آن را آغاز
کردند انقلاب حقوق دانان بود؟ یک
انقلاب ملی، که با قیام مردم
بر علیه فئودالها قدرت جابجا شد.
وآیا وکلا وحقوق دانان فرانسه،
که در صف رهبران انقلاب بودند،
متکی بر مبانی قانونی
سیستم پیشین عمل می
کردند؟ آیا
آنان قوانین جدید بورژوازی
- انقلابی صادر نکردند؟ به این
ترتیب، فروپاشی نظام
سیاسی و اقتصادی یک طبقه
درجامعه درجهت خلاف سیستم حاکم
عمل می کند و آنها که نخبه و
پیشتاز می شوند نیز قطعا
سخنگوی طبقه جدیدی هستند
که می خواهد جانشین طبقه
میرنده شود.
تجربه
های فراوان تاریخی به ما
می آموزد، که حتی یک مورد
هم وجود نداشته است که طبقه ای
راه را برای جانشین شدن طبقه
ای دیگر باز گذاشته باشد، در
تاریخ چنین سابقه ای
دیده نمی شود وکمونیستها
این درس را از تاریخ فرا
گرفته اند. آنچه که بعنوان رفرم از
آن یاد می شود به معنای
جابجائی یک طبقه و
جانشینی یک طبقه جدید در
حاکمیت نیست، بلکه تعدیل
روش های طبقه حاکم و تضعیف
موقعیت حکومتی آن به سود
اقشار و طبقات دیگری است که با
حاکمیت در تضاد قرار دارند. به
همین دلیل رفرم، انقلاب به آن
مفهوم کلاسیک آن نیست.
هر
طبقه تحت ستمی از رفتن طبقه حاکم
و از جمله در دوران ما با رفتن طبقه
سرمایه داراستقبال می کرده و
می کند ولی تجربه به ما آموخته
است که چنین مواردی دیده
نشده است که آنها خود داوطلب رفتن
شوند. به همین خاطر ما باید
خود را برای بد ترین شرایط
آماده سازیم و زحمتکشان جامعه را
به هوشیاری وآمادگی
برای مبارزه و مقاومت دعوت
کنیم.
(آنچه
که در دوران اخیر و تحت عنوان
تبلیغ و ترویج رفرم و اصلاحات
می شناسیم اشتباه بود،
ایجاد و دامن زدن به توهم کنار
رفتن خود به خود و داوطلبانه طبقه
حاکم بود و این امر چنین به
مردم القاء کرد که با رفرم و
اصلاحات حاکمیت عوض می شود.
درحالیکه بحث اساسا در رفرم و
اصلاحات سرنگونی طبقه حاکمه
نیست، بلکه تضعیف موقعیت
او به سود طبقات تحت ستم،
تغییر سیستم حکومتی و
گشایش فضای اقتصادی و
اجتماعی و سیاسی برای
طبقات و اقشار دیگری است که
منافع آنها با منافع طبقه حاکمه در
تضاد است. ما
باید برای زدودن این خوش
خیالی از جامعه تلاش کنیم و
دقیقا به مردم توضیح دهیم
که رفرم و اصلاحات، انقلاب نیست
و از اصلاحات و رفرم هم نباید
انتظار زلزله عظیم درحاکمیت
را داشته باشند. رفرم به رشد
آگاهی مردم باید کمک کند و سپس
آن آگاهی در خدمت تحولات عظیم
تر قرار گیرد. بخشی از مقاومت
آگاهانه و هوشیارانه طبقه حاکمه
در برابر اصلاحات و رفرم ناشی از
همین امر بود نه اینکه از
این یا آن فرد خوششان می
آمد و یا با فلان کس خرده حساب
داشتند و یا نداشتند. آنها خوب
می دانستند و می دانند که با
رفرم و گسترش آگاهی عمومی
جامعه خیز بزرگ را به سمت تحولات
اساسی تر بر می دارد.
خیزی که سرانجام نیز
برداشته خواهد شد، زیرا
تضادهای اجتماعی بر مبنای
سلیقه و خواست این و یا آن
عمل نمی کند.)
آن
کس که
فرماندهی را می پذیرد اما
از هوشیاری وآمادگی ارتش
نیروی مقابل غاقل است،
درحقیقت از این آگاهی غافل
است که دشمن تسلیم نخواهد شد و تا
پای نابودی خود می ایستد.
برای
دست یافتن به هدف بزرگ
اجتماعی به نیرویی
اساسی، ایدئولوژی و طبقه
انقلابی نیازاست. حزب تنها
می تواند نیرویی کمکی
و سازماندهنده باشد.
هر
سیستم حاکمی گروهی از
روشنفکران را در خدمت خود دارد.
درانگلیس قرن17 بسیاری از
روشنفکران همپای سیستم
قدیم بودند؟ در فرانسه پایان
قرن 18 و در روسیه پیش از
انقلاب اکتبر. این روشنفکران با
تحصیلات عالیه در کنار
سیستم قرار می گیرند.
این حضور در کنار سیستم های
حاکم به معنای روشنفکر بودن
حکومت ها نیست.
تحصیل
سلاحی است که ارزش آن را دست
هایی که آنرا به کار می
گیرند تعیین می کنند.
زحمتکشان، انقلابیون و تحول
خواهان نیز به روشنفکران و
تحصیل کردگان مدافع حقوق خود
نیاز دارند.
به
سه پرسش باید پاسخ داد:
1-
مسئله اساسی در هر تحول، رفرم و
انقلابی ایدئولوژی
اجتماعی دارد.
2
- باید یک نیروی کمکی
وجود داشته باشد واین همان
چیزی است که به آن حزب می
گویند. قشرهای متخصصین
وفنی هم زمانی نیرومند
خواهند بود، که مانند طبقه کارگر در
احزاب متشکل باشند.
3-
باید یک قدرت سیاسی وجود
داشته باشد، تا بعنوان اهرم
دگرگونی بکار گرفته شود. البته
اگر بتوان در قوانین سیستم
قدیم مواردی یافت که بشود
از آنها به سود مبارزه در راه
ایجاد جامعه ای نوین
استفاده کرد، قطعا باید ازآنها
استفاده کرد.
زور
و خشونت به ما تحمیل می شود
شما
تصور می کنید، ما عاشق اعمال
زور هستیم. اشتباه می کنید .
ما بسیار خوشحال خواهیم شد
روش
های خشن را به ما تحمیل نکنند.
گرچه، تجربه تاریخی وجود
چنین امکانی را تایید
نمی کند .
وقتی
به رفرم اشاره
می کنید و از انگلستان مثال
می زنید و نهضت چارتیسم و
نقش آن را در تغییرات قرن
هفدهم انگلیس یاد آوری
می کنید، من ناچارم این
توضیحات را بدهم:
طرفداران
منشور چارتیستها زمانی که اعتصاب
هایی سراسری را راه
انداختند توانستند نقش موثری را
ایفا کنند. آنان طبقه حاکم را به
دادن امتیاز های زیادی
واز جمله حق انتخابات والقاء ( حوزه
های فاسد انتخاباتی)
و تغییر بعضی از موارد
منشور مجبور ساختند. گروهی از
طبقه حاکم با دادن امتیاز
هایی از صدمات بیشتری خود
را نجات دادند. بطور کلی در
میان طبقات حاکم جهان،
اریستوکراسی بورژوازی
طبقه حاکم انگلیس نشان داد که
ماهرترین وانعطاف
پذیرترین حکومتی است که
قادر به حفظ منافع طبقاتی خود
است. مثلا از تاریخ معاصر جهان،
حادثه اعتصاب های سال 1926 را، که
بنا به دعوت سندیکای کارگران
انگلستان ایجاد شد بیاد
آورید. اگر این اعتصاب ها در
هر جای دیگری از جهان بوقوع
می پیوست، طبقه حاکم فورا
سران اتحادیه وسندیکای
کارگران را به زندان می انداخت.
در حالی که طبقه حاکم انگلیس
این کار را نکرد وبا مهارت
بسیار از منافع خود دفاع کرد. من
نمی توانم کاربرد چنین
استراتژی آرامی را از طرف بور
وازی ایالات متحده امریکا
یا آلمان وفرانسه متصور شوم، چرا
که طبقه حاکم انگلیس دادن
بعضی امتیازات وانجام برخی
اصلاحات را برای ابقای منافعش
پذیرفت. اما، درعین حال
باید یاد آور شوم که بسیار
اشتباه است اگر این گذشت ها را به
حساب اصلاحات انقلابی
بگذاریم.
گاهی
ممکن است طبقه حاکم زیر فشار
توده های مردم برای ابقای
اساس سیستم اجتماعی
اقتصادی دست به اصلاحات جدی
بزند. آنان این نکته را در نظر
دارند که دادن این امتیارات
برای حفظ رژیم لازم
وضروریست واین است ماهیت
اصلاحات. اما انقلاب به معنای
انتقال قدرت از یک طبقه به طبقه
ای دیگر است و درنتیجه
هیچ اصلاحی را نمی توان
انقلاب نامید. به همین جهت
برای تحولات انقلابی و
اساسی در جامعه چنین
تغییر سیستم های
اجتماعی از طریق اصلاحات
وانتقال های غیر محسوس که به
صورت دادن امتیازهایی
انجام می گیرد، نمی توان
متکی بود.
|