گلپايگانی قرار است در ايران
كنسرت بدهد. به همين مناسبت روزنامه
شرق با او مصاحبه ای كرده است كه
بخش هائی از آن را در زير می
خوانيد:
گلپايگانی درباره سال هائی
كه گذشته و او نتوانسته برای
مردم بخوانيد می گويد:
انسان
با اميد زنده است. من هم با اميد
زنده بودم. پدرم هميشه مى گفت كه
خورشيد زير ابر نمى ماند. من مى دانستم
كه بالاخره مى خوانم. من، اكبر
گلپايگانى يكى از چهار خواننده اول
گل هاى جاويدان بودم. وقتى هم كه
به آنجا وارد شدم به بيست و يك سالم
بود. بنان بود، فاخته اى بود،
عبدالعلى وزيرى بود و كوچك ترين شان
در آن دستگاه، دردشتى بود. من يك
جوان بيست و يكى دوساله بودم كه
خواننده گل هاى جاويدان شدم.
حتماً چيزى در من بوده كه از من براى
آن برنامه، دعوت كردند. شما يادتان
باشد كه من در هفده سال اول فقط آواز
مى خواندم. هفده سال با خلاقيت هايى
كه داشتم، فقط آوازم را ارائه مى دادم.
گفتم كه من دو كار را هيچ وقت ول
نكردم، يكى ورزش و ديگرى موسيقى. هر
روز سه الى سه و نيم ساعت ورزش مى كنم.
(اشاره مى كند به تابلويى كه روى
ديوار است) آن تابلو را كه روى ديوار
مى بينيد، تابلوى مربوط به
پيشكسوتان ورزش باشگاه دارايى است.
من در باشگاه تهران جوان بودم و
از آنجا آمدم به باشگاه دارايى. آن
تابلوى ديگر را هم اگر بخوانيد
نوشته عضو افتخارى پيشكسوتان
المپيك ايران. من از ورزش و موسيقى
جدا نبودم.
در
سال هاى اخير موسيقى و به خصوص
آواز رفت به دنبال فرمول خواننده هايى
مثل بنان، مثل فاخته اى مثل دوست
عزيز من مــحمودى خوانسارى و
صداهاى ديگر، نرفته بودند دنبال دو
دو تا چهارتا، سه پنج تا، پانزده تا.
اما بعد از انقلاب خواندن آواز
همانطورى كه گفتم شد فرمول. يعنى
شما بايد سه گاه را بخوانى و درآمد
را بخوانى و زابل و مويه و مخالف و
مغلوب و حصار و... اين مثل اين مى ماند
كه شما چهار عمل اصلى را ياد بگيريد
و هى بگويى سه چهار تا دوازده تا و
سه شش تا هجده تا و پنج به اضافه دو
مى شود هفت و ... اين فرمول است. يك
شاگرد هشت ساله دارم كه هم پيانو مى زند
و همه رديف ها را بلد است.
من
به اتفاق برادرم حسن گلپايگانى كه
يكى از استادان خوب موسيقى ايران
است و برادرزاده هايم كه نوازنده هاى
خوبى هستند، داريم روى راست پنجگاه
كار مى كنيم و چيزى نزديك شصت و
هفت هشت تا گوشه در آن است كه مى خواهيم
چاپ و منتشر كنيم. مى آيد بيرون و
مى بينيد و مى خوانيد. آيا اگر
ما اين رديف ها را بدهيم دست يك
بچه، پرويز ياحقى مى شود؟ من بعد
از هشت نه سال كه شاگر نورعلى خان
برومند، اديب خوانسارى و حاج آقا
محمد ايرانى بودم و همچنين
طاهرزاده كه واقعاً روى صفحاتش كار
كردم و دعوت شدم به برنامه گل ها،
اصلاً به اين چيزها فكر نمى كردم.
من بايد خودم مى شدم. من بايد «گلپا»
مى شدم. آن موقع كه آمدم در راديو
بخوانم رئيس اداره موسيقى راديو،
آقاى مشير همايون شهردار بود.
روى آشنايى كه با من داشت و مى دانست
كه شاگرد نورعلى خان برومند
بودم، گفت مى خواهى چه كار كنى.
گفتم: من از طرف آقاى پيرنيا (مبتكر
برنامه گل ها كه واقعاً آدم
شاخصى بود) دعوت شدم كه كار كنم و
آواز بخوانم. گل هاى جاويدان فقط
آواز بود با دو نفر خواننده مرد.
آواز هم به اين صورت بود كه يك نفر،
مثلاً آقاى دشتى، درباره حافظ صحبت
مى كرد، رهى معيرى راجع به سعدى
صحبت مى كرد و ما غزلى را از سعدى
يا حافظ مى خوانديم...
بنده
يا با بنان بودم، يا با فاخته اى
بودم و در يك برنامه هم با
عبدالوهاب شهيدى بودم كه بعد از ما
آمده بود. چهار خواننده بيشتر
نبوديم. خلاصه، من به آقاى مشير
همايون شهردار گفتم كه مى خواهم
در اينجا آواز بخوانم. خنديد و گفت:
آواز؟ آواز را برو پشت مرده بخوان.
من خيلى ناراحت شدم. اين همه زحمت
كشيدم، تمام استادان را ديدم و پيش
آنها كار كردم و حالا ايشان اين حرف
را مى زند. آمدم خانه و مدت ها
نرفتم راديو. بعد نشستم و حرف ايشان
را آناليز كردم، ديدم بد نمى گويد.
اگر قرار است كه من مثل بنان يا مثل
فاخته اى يا مثل آقاى عبدالعلى
وزيرى بخوانم اينها كه خودشان
هستند و دارند به اين خوبى مى خوانند.
من رفتم دنبال اين كه كارى را انجام
بدهم كه ديگران نكرده باشند.
آن چه بود؟ خلاقيت. همه مى توانند
مثنوى شور بخوانند ولى با آن شعر و
با آن وصفى كه من خواندم «ساقيا،
دستم بگير» مثل ترانه مد شد. بعد
بلافاصله «پيش ما سوختگان مسجد و
ميخانه يكى است»، «كاروان»، «ما
رند و خراباتى و ديوانه و مستيم»، «امشب
شده ام مسـت...» را خواندم. اين
چهار پنج تا همه در سه گاه است.
خلاقيت اگر نباشد خواندن هم مى شود
مثل هم. ما بعد از انقلاب رفتيم
دنبال آن چارچوب كه مثل فونداسيون
يك ساختمان است بنابراين خلاقيت را
از دست داديم. وقتى ساختمان كامل مى شود
كه براى هر قسمت آن طرح تازه و بكر
داشته باشيم. براى در، پنجره،
دكوراسيون و همه چيز بايد خلاقيت به
خرج دهيم. شما چهار عمل اصلى را ياد
مى گيريد كه مسئله حل كنيد. جواب
مسئله يكى است و هركس از يك راه رفته
است. ما خلاقيت را از دست داديم.
بايد خودت
باشى.
بايد
خلاق باشى وگرنه به هيچ جا نمى رسى.
به هيچ كجا كه نمى رسى، هيچ، لطمه
به موسيقى ايرانى هم مى زنى. چون
موسيقى ها انواع ديگر دارند خوب
كار مى كنند و مى آيند ميدان
را مى گيرند. آنها خيلى عالى كار
مى كنند و من خودم هم به خيلى از
آنها علاقه دارم. شما فكر مى كنيد
مايكل جكسون آدم كمى است؟ در بين
اين همه جوان يك نفر مى شود مايكل
جكسون. حتماً چيزى در وجود اين هست
كه مى شود اين. در رشته هاى جاز
و پاپ ما هنرمندان بزرگى داشتيم.
شما ببينيد، ما آن موقع كه مى خوانديم
بنان بود، فاخته اى بود،
عبدالوهاب شهيدى بود و ديگر كوچكتر
از همه دردشتى بوده .
از آن طرف ويگن بوده، روانبخش بوده،
منوچهر بوده و از طرف ديگر هم يك نوع
موسيقى بوده كه مردم عامى خيلى دوست
داشتند كه قاسم جبلى و منوچهر شفيعى
اينها مى خواندند. من در اين فضا
و در موسيقى آوازى با «مست مستم
ساقيا» گل كردم. اين خيلى مهم است.
اين يك خلاقيت است. آنهايى هم كه
بودند همه در رشته خودشان گردن كلفت
بودند. اين آهنگ كه خواندم يك مثنوى
شور بود. همه هم اين مثنوى شور را
خوانده اند اما من آمدم يك جورى
آن را خواندم كه تازگى داشت.
اين قطعه
آوازى، شبيه يك ترانه مد شد. من كه
نرفته بودم اين را از فرنگ بياورم.
گوشه اى در شور بود.بعد شما
ببينيد من چند نوع سه گاه خواندم.
اگر مى خواستم اولى را مثل دومى
بخوانم و دومى را مثل سوم كه يك دانه
مى خواندم و مى گفتم هر دفعه
مى خواهيد گوش كنيد همان را گوش
كنيد.
من موسيقى را پيش پدرم و مرحوم حسن
يكرنگى( معروب به
بابا بهرنگي) شروع كردم. در خانه همان مرحوم حسن
يكرنگى و به وسيله آقاى تجويدى- كه
ان شاءالله خدا سلامتى بهش بدهد-
به مرحوم نورعلى خان معرفى شدم.
آن موقع من شاگرد مدرسه نظام بودم.
من قبل از آن موسيقى رديفى را به طور
كامل پيش پدرم ياد گرفته بودم. محله اى
كه ما در آن زندگى مى كرديم محله اى
بود به نام سرچشمه. ما چهار پنج كوچه
پائين تر از سرچشمه زندگى مى كرديم.
آنجاها تعزيه زياد رواج داشت. تعزيه خوان هاى
قدرى كه خيلى از گوشه هايى كه در
موسيقى ما وجود دارد توسط همين ها
حفظ شده بود.
من
نمونه اش را برايتان مى گويم.
ما يك نفر داشتيم به نام ابراهيم گردن
كه به قدرى زيبا رجز و هودى و يهلوى
و گوشه ها، سه گوشه دناسورى و...
را واقعاً خوب اجرا مى كرد. يا يك
تعزيه خوان ديگر به نام شيخ محمد
على بود كه نقش شمر را بازى مى كرد
و رجز مى خواند. من خيلى با اينها
كار داشتم و خيلى هم تعزيه را دوست
داشتم. از اينها هم خيلى چيزها را
يادگرفتم. به خصوص اين ابراهيم گردن
كه صداى گرمى هم داشت و نقش حضرت
عباس(ع) را بازى مى كرد يا شبيه
مسلم مى شد و وقتى مى خواست
اشك مردم را در بياورد واقعاً
دشتستانى زيبا اجرا مى كرد. غير
از خود گوشه، مى دانست چگونه آن
را اجرا كند كه دل مردم را تكان بدهد.
الان كسانى هستند كه اداى
اين و آن را در می آورند، اين تقليد است. مشكل ما هم
همين است. مهم نيست، مردم مى فهمند.
اينها هيچ وقت دوام نمى آورند.
|