دكتر
سروش چندی پيش كه يكی از
آشنايانشان كه حالا صاحب مقام است
با وی سخن گفته بودند و از شرايط
و اوضاع جاری سخن در ميان بوده
است در پايان سخن به وی گفته اند
اين كه گفتی سخن حكومت بود حق
رعيت چه می شود.
وقتی
اين حكايت شنيدم يادم به يكی از
درس های دكتر افتاد كه سال قبل در
دانشگاه وست مينستر بخت حضور در آن
داشتم و آن جا نيز سخن از همين بود.
حرف حكومت و حرف رعيت، و سخن را با
تشريح كتاب شهريار كتاب بالينی
اهل قدرت شروع كردند.
از
بسيار از سالخوردگانی كه در
دوران قديم در مسند قدرت بودند
شنيده ام كه چون در آن مسند می
نشينی حكايت جز آن است كه وقتی
در صف مردمی. اين را ما هميشه از
ديد نقد و اعتراض گفته و شنيده ايم.
اما می توان با كمی انصاف و
بازنگری از ديد آنان هم ديد و
ديگر عجب نداشت كه اگر مثلا فلان
نام آشنا كه در زندگی مگس نمی
توانست كشت چطور در مقام قدرت كه
نشست توان آن يافت كه به دستخطی
اذن كشتار دهد آن هم به دست چه
كسانی. به راستی كه بايد چو
بيد بر سر ايمان لرزيد. اما عيبی
ندارد بيائيد و استدلال پای
قانقاريا گرفته و جراح را به ياد
آوريد كه برای نجات جان بيمار به
بريدن آن رضا می دهد و كسی هم
او را خشن نمی گويد. به فرض، كه
فرض دشواری هم هست دست كم برای
رعيت محكوم، اين استدلال را هم در
توجيه خشونت و تندی حكام پذيرفته
گرفتيم باز هنوز سووال هاست كه
بی پاسخ می ماند. نامه مهرداد
لهراسبی به اين واديم در انداخت.
اين
انديشه كه سر بيان آن دارم
امروزی نيست. سه سال پيش در چنين
روزهائی كه در بند بودم، وقتی
كه رافت شامل حالم شد و از خلوتگه 209
به بندعمومی «آموزشگاه شهيد
كچويي» اوين راه بردم، از سالن يك
خبر يافتم كه در آن زمان دكتر
اميرانتظام، دانشجويانی مانند
مهران عبدالباقی، احمد
باطبی، مهرداد لهراسبی،
برادران محمدی در آن بودند و بعد
ها يكچند زيدآبادی، اكبر گنجی
و ديگران به همان مغاك درآمدند. آن
جا در زير زمين اموزشگاه است و
چسبيده به بهداری كه در آن زمان
پدرام رئيسش
بود كه حالا اعدام شده و نيست. هر
گاه برای درمان به بهداری
رفتم و آن در هميشه بسته را ديدم و
يا اين جوانان را آويزان و عاطل از
پشت ميله ها پيدا، دردی در دلم
پيدا شد. چرا را می گويم.
گفتم
كه فرض دشوار ملزومات حكومتی را
پذيرفته گرفتم. باشد سخن آقای
محمديزدی و سخنگوی امروز قوه
قضاييه را هم پذيرفته گير كه جامعه
شرور دارد و بدكار و برهم زننده
نظم، و هيچ جامعه ای نيست كه بند
و زندان نداشته باشد و اين اتفاقا
از مظاهر آزادی است و از وظايف
حكومت برای حفظ امان مردم. باشد
اصلا قبول كه قضای ديوانی ما
همان عدالتخانه مالوف است و همان
عدالتی كه آرمان همه
آرمانخواهان بوده است، در آن
جاری. باشد اصلا نمی دانيم كه
قاضيان امروز چه كسانند و آن ها را
نديده ايم و از سواد و ميزان اطلاع
آن ها داستان ها نداريم و نمی
شناسيم كسانی مانند قاضی
مرتضوی و قاضی نميری و آن
قاضی صادر كننده حكم اعدام
آقاجری را. فرض كنيم همه احكام را
كسانی صادر می كنند كه صفت
عادل برازنده شان است و اصلا ما
كسانی مانند [ ...] را نديده ايم كه
در ميان همان زندانيان بدكار هم به
بدكاری شهره بود و شغل ثابت قبل
از زندانش قاضی دادگاه های
كرج – خودش روزی برای شكايت
از روزگار گفت هم الان دو هزار نفر
به حكم من در زندانند، اگر من چنينم
كه می گويند بايد آن احكام را
باطل كرد - . حال كه اين فرض ها همه
چشم بسته پذيرفته شد اين آخری را
هم بپذيريد كه سخنگوی قوه قضا
می گويد زندان چون بايد موجب
تنبيه و بازدارنده باشد چندان هم
نبايد در آن به دنبال اسباب راحت و
رفاه زندانی بودو به فرمايش
ايشان هتل كه نيست. آری راست هم
همين است و زندان در هيچ كجای
دنيا جای آرام و راحت نيست.
آهای
حاج آقا امير كجائی. بچه كه بوديم
هر شب جمعه می آمدی و برای
تبرك خانه همان پشت در روی
صندلی لهستانی می نشستی
و روضه می خواندی بی
عنايتی به اين كه كسی شنونده
ات بود يا نبود. و هربار وقت رفتن كه
گوهرخانم می آمد و آن سينی
كوچك چای را در پايان روضه می
داد كه پاكتی هم در كنار
نعلبكی بود، به پاداش روضه ای
كه خوانده بودی و فيضی كه به
خانه رسانده بودی وقتی دعا
كنان می رفتی و فوت می
كردی به چهار طرف خانه، چطور
نديدی كودكی را كه روی پله
ها نشسته بود، مبهوت روايت های
تو. به روضه ات می گريست گاهی و
بيش تر به شوق می آمد از آن قصه ها
و روايت. از عدالت اولين و اوليا و
آن قصه جذاب خلخال و زن يهودی. آن
قصه زيبا و حيرت آور شتر و رياضيات
برای تقسيم ارث بی آن كه شتری
نيمه شود، روزها وقت مرا گرفت تا
دائی با قلم و كاغد و حساب و كتاب
برايم گفت تازه بر حيرتم افزود. چه
عدالتی با ترازوئی كه
ميكرونی بود، پاره سنگ بر نمی
داشت مگر نه كه گفتی برای
رای به عدالت به ادعای آن
آهنگر و دری كه برای خانه
بزرگی ساخته بود، قايق ساختند –
من نپرسيدم بر كناره كدام دريا، چون
تو می گفتی و به احترام عمامه
كوچك سياهت جای شك نداشت.... بزرگ
كه شدند بچه ها آن داستان ها را دكتر
مطهری داستان راستانشان خواند.
بزرگ تر كه شدند بچه های مسجد و
هيات و روضه و شام غريبان در خلسه
روايت های شعرگونه دكتر
شريعتی فرورفتند. حالا حاچ آقا
امير با توام بيا گوش كن كه بر پايه
آن عدالت شيوا كه مجموعه همه
استعدادی بود كه ذهن زيبا شناس
اهل ادب ايران در طول قرون بر آن
افزود، نسلی با چه شور ربع
قرنی پيش پرچم عدالتخواهی را
به دست شما سپرد. حالا مردم ايران
سرنوشت خود را به همان قصه ها سپرده
اند. كجائيد ای مردان خدا. نامه
مادر لهراسبی و رنج نامه پدر
احمد باطبی را خوانده ايد. خود
اگر چنين است، خوانده ايد و هنوز بر
سر ايمانيد. خب همتی كنيد و
ديگران را هم در اين فيض سهيم سازيد.
كجا
با جوانی كه سبزه خطش نودميده و
به خيابان كشيده كارش با شعار و
فرياد چنين می كنند كه از زمان
حادثه كوی دانشگاه اين جوانان
مانده اند. با روان پريشان شده و تن
رنجورشان چه می كنيد. دو سه
باری آن ها پای اعدام برده شده
اند لابد برای تنبه ديگران كه به
اين كار در نيفتند و كار ملك را به
شوخی نگيرند. پيراهنی سر دست
نگيرند و اگر گرفتند و عكاسی در
آن حوالی بود بدانند كه بايد آن
مجله و آن عكس را از قاضی عادل
پنهان كرد وگرنه حكم می گرداند و
همه می روند و تو می مانی.
همين
الان خبر سكته سيامك پورزند را
خواندم. بعد از نامه مهرداد
لهراسبی و همين چندی پيش بود
كه رنجنامه پدر احمد باطبی منتشر
شد. آهای مسلمانان كم آورده ايم
در فرض و توجيه. حاج آقا اميری
نفرستيد كمكمان كند. وقتی اين ها
دادخواهی به نهادهای جهانی
می برند به زبان ديگر می گويند.
اين ها نبودند آن ها كه هر شب جمعه
در خانه هايمان خوانده می شد. آن
ها حكايت ديگری و ديگران بود. ما
در پی عدالت جاری و بی خدشه.
در پی عدالتخانه ای چنان كه
مردم در پناهش امن و راحت گيرند
بايد دری ديگر را بزنند و راهی
ديگر بجويند. اگر اين است ملك و
مملكتداری. بر شما گوارا. از زبان
عطار:
عشق
تو پرده، صد هزار نهاد
پرده
در پرده بی شمار نهاد
پس
هر پرده عالمی پردرد
گه
نهان و گه آشكار نهاد
صد
جهان خون و صد جهان آتش
پس
هر پرده استوار نهاد
پرده
بازی چنان عجايب كرد
كه
يكی در يكی هزار نهاد
سر
من همچو شمع باز بريد
پس
بياورد و در كنار نهاد
چون
همی باز گشت از بر من
درد
هجرم به يادگار نهاد
|