نامه
رييس جمهور به مجلس و پس گرفتن
دولايحه ای كه روزگاری بحث
داغ سياسی كشور شد، چند نكته در
درون دارد كه می بايد شكافت.
اول
آن كه به نظرم محمدخاتمی دوباره
مانند نامه استعفايش از وزارت
ارشاد كه پنج سال بعدش خوانده شد،
متنی برای ثبت تاريخ گذاشت.
البته متن اصلی آن است كه خواهد
نوشت و به نظرم دور نيست.
اما
در همين نامه و در انتهايش رييس
جمهورخاتمی نشان داد كه ديگر
راهكارهای محافظه كاران را می
شناسد و درسی از درس های تاريخ
را خوانده است.
متنی
كه او برای تاريخ می گذارد،
مانند همه متون اينچنينی به زمان
خود برای صد در صدی ها ارزش
نگاهی هم ندارد و شايد توده مردم
هم آن را به چيزی نمی خرند،
اين بعدهاست كه قرارست مورد استناد
قرار گيرد آن هم بسيار. به يادتان
می آورم از پرارزش ترين نامه
های تاريخی معاصر ايران نامه
ای است كه احمد قوام در سال 1329 در
مخالفت با دادن اختيار انحلال مجلس
به شاه، نوشت و با همان نوشتن از
بهشت موهوم سلطنت بيرون شد و كاش در
سی تير پيرانه سر به ميدان
برنگشته و نام نيك خود ضايع نكرده
بود كه امروز راحت تر می شد
درباره اش سخن گفت و علت دشمنی
اقتدارگرايان – اعم از راست
درباری تا توده ای ها، و
كسانی مانند مظفربقائی و حسين
مكی و آيت الله كاشانی – و
حتی ساده دلان ملی را با وی
راحت بيان كرد. در آن نامه، آن مرد
سياست به شاه نصيحت كرد كه از دخالت
در حكومت پرهيز كند و كار را به بخش
انتخابی واگذارد، يعنی مردم و
انتخابشان را به ديده بگيرد. و در
انتهای آن شاه سی ساله را در
مقام خردمندی هشدار داد كه با
انتخاب اين راه، نه كه سلطنت خود
بلكه اساس نظام پادشاهی را به
بازی می گيرد و به جای
خطرناك می كشاند.
آن
نامه در روزگار خود، مانند همه نامه
های مشابه نخوانده ماند. شاه در
ژستی شاهانه و از سرغرور جواب
نامه خيرخواهانه اول آن دولتمرد با
تجربه را به وزير دربار خود واگذاشت
– يعنی تو آن حد نداری كه با
من زبان به زبان شوی – و در
پاسخی كه به حكيم الملك ديكته
كرد به نازل ترين شيوه ها متوسل شد و
علاوه بر بازپس گرفتن عنوان های
تشريفاتی و القاب مرسوم اشاره
كرد كه گويا قوام از ملكه مادر
تقاضای بازگشت به كشور كرده است.
در هر دو مورد قوام جواب مودب دندان
شكن داد. با اين همه به روزگار خود
نامه قوام نخوانده و نشنيده ماند.
شاه راه خود گرفت تا سه
سال
بعد عملا سلطنت را از دست داد و اين
حاصل معادلات جهانی بود كه بعد
از 28 مرداد وی را به قدرت
بازگرداند و اين بار نه به عنوان
كسی كه موقع نشستن بر تحت سلطنت
اميد نسل جوان و روشنفكران آن روز
كشور بود بلكه به عنوان پادشاهی
كه – چنان كه خود گفت - سلطنتش را
مديون كرميت روزولت می دانست. و
آن كه قوام پيش بينی كرده بود
ماند برای 25 سال بعد.
بعد
از قوام نيز كسانی اين نصيحت بر
شاه سابق ايران بردند. اول از همه
دكتر مصدق و بعد ها دكتر علی
امينی و – چنان كه بعدها شنيديم
سالخوردگان دردآشنائی ديگر –
اما همه نشنيده ماند تا شاه به
سرنوشتی دچار شد كه قبل از وی
سه پادشاه ايران به آن گرفتار آمده
بودند، با اين تفاوت كه چون به اوج
رفته بود فرودش هم به قعر شد و
نظامی قابل اصلاح را به نقطه
بی بازگشت كشاند.
مقصودم
مقايسه نيست كه به هزار دليل محمد
خاتمی هيچ ربط و شباهتی به
احمد قوام ندارد. اما اشاره ام به
نامه هائی است كه در زمان خود
اهميتشان درك نمی شود و برای
تاريخ نوشته می شوند.
در
نامه محمدخاتمی رييس جمهوری
كه چيزی از محبوبيت او باقی
نمانده است، اما دارد اين امانت داغ
و سوزاننده را در دست های
كسانی می گذارد كه درس تاريخ
نخوانده اند و از جمله نمی دانند
كه حكومت استبدادی آسان ولی
بی آينده است، از اين جهت از جمله
سندهائی است كه به كار آيندگان
خواهد آمد.
هيچ
يك از اصلاح طلبان تاريخ ما – در هر
نحله فكری كه بوده اند و در هر
جناح سياسی كه قرار داشته اند –
به دوران خود مدحی نشنيده و
پاداشی نستانده اند. اين كه اين
از بداقبالی ماست و يا رمزی از
رازهای عقب افتادگی امری
است كه پژوهندگان تاريخ بايد پاسخش
بگويند كه چرا نه قتل اميركبير به
دوران خود اشگی برانگيخت ونه عزل
سپهسالار، نه بركناری امين
الدوله، نه پايان كار سياسی قوام
[ مقصودم بعد از ماجرای
آذربايجان است و نه در ماجرای
سی تير كه دردی نبود و
خطائی بود كه از قوام سرزد ]، نه
حتی بركناری كودتائی دكتر
مصدق، يا كنار گذاشتن آسان دكتر
امينی، پايان انقلابی كار
شاپور بختيار، كنار گذاشتن مهندس
بازرگان و عزل دكتر بنی صدر ... از
هر دو دوره تاريخ معاصر مثال آوردم
تا نكته را روشن كرده باشم باز بی
هيچ شباهتی بين اين نام ها. اما
باری اساس آن است كه هر كس اصلاح
جسته به روزگار خود قدری نديده
است. محمد خاتمی استثنا نيست. اما
از همه آن ها زخمی بر چهره
استبداد و اقتدارگرائی مانده كه
زدودنی هم نبوده و نيست. رضاشاه و
فرزندش اين بخت كوتاه يافتند كه در
پايان كار دريابند. آن به خانه
فروغی رفت و اين به دنبال دكتر
صديقی، امينی و سرانجام
بختيار افتاد و در همه حال سخن اين
بود كه « خطا كرديم و راه نشناختيم و
حالا شما به خاطر مملكت كاری
كنيد.»
هم
اكنون هر كس از ياران روزهای اول
انقلاب كه به روزگار خود مهندس
بازرگان را دشمن بودند و زجر دادند
اگر به عقل رسيده و با تجربه شده
باشند، كه بسياری شده اند، در
شرح و مدح او سخن ها می گويند.
كمتر از وی دكتر بنی صدر است
كه از او هم در نوشته ها و گفته ها
گاه يادی می شود گرچه خطای
آخرينش وی را از زی اصلاح
خواهی به در برد. نقطه مقابل اين
ها اقتدارگرايانند كه به دوران خود
مدح ها می شنوند و دريغا كه تاريخ
نكته ای از آنان نمی گويد و
خيری در اعمالشان نمی جويد كه
اين خود عدالتی است روان. و اگر
كار به جز اين بود و وارونه بود –
يعنی اصلاح طلبان به دوران خود
قدر می ديدند و نقش اقتدارگرايان
برای تاريخ می ماند – به همين
يك نكته جايمان اين جا نبود كه هست.
اما
آن درس كه گفتم در نامه محمد
خاتمی هست كه از آن پيداست كه
رازآشنا شده است مربوط به اشاره
ای است كه در پايان نامه خود به
مجلس می آورد و در دليل بازپس
گرفتن دو لايجه حداقلی خود می
نويسد «احتمال ميدهم باقی
ماندن اين دو لايحه در دستور كار
مجلس در آينده موجب تغييرات
بيشتری بر خلاف روح كلی و حقوق
و منافع مردم و نقش و موقعيت رييس
جمهوری بشود »
باز
به تاريخ نظری كنيم. بسيار
خوانده ايد كه نوشته اند و بعضی
هم طوطی وار آن را باز گفته اند
كه لايحه تاسيس ساواك را دكتر مصدق
تهيه كرد. ماجرا همان است كه
خاتمی از آن می ترسد. دكتر
مصدق به لزوم داشتن دستگاهی
متمركز برای كار اطلاعات و تامين
امنيت جامعه و حفاظت از مردم در
برابر مخالفان حقوق جامعه رسيد و
بعد از سرنگونی وی، به دستور
شاه بر همان اساس تاسيس ساواك صورت
گرفت. چه ربطی به لايحه دكتر مصدق
داشت كسی نمی داند اما
مخالفان درانداخته اند كه بله
ساواك به فكر رهبر نهضت ملی
ساخته شد و يا لايحه اش نوشته شد. به
شوخی ماننده اش استفاده ای
است كه دستگاه دادگستری در سال
های اخير از قانون اقدامات
تامينی كرده است. بر همين اساس
اگر آقای خاتمی لايحه
اختياراتش را پس نمی گرفت در سال
های بعد می خوانديد كه آقايان
با گذاشتن تبصره و بندی بر آن، از
همين لايحه اختيارات رييس جمهور
محملی می ساختند برای
ناديده گرفتن حقوق ملت. اين عنوان
كه همان است كه محمدخاتمی و
اصلاح طلبان آوردند.
|