مصطفی
اسكويي» متولد سال ۱۳۰۲
در محله «سنگلج» شهر تهران با
۶۵ سال كار مستمر، در كسوت نقش آفرين،
كارگردان، استاد، نويسنده،
پژوهشگر، نظريه پرداز، مبتكر
آموزش شيوه علمی نوين و كتاب _
پايه _ آموزش هنر تئاتر و سينما است.وی
فارغ التحصيل رشته بازيگری از
«هنرستان هنرپيشگي» و همچنين «كنسرواتوار
هنرهای دراماتيك پاريس» است.
رشته كارگردانی را در «انستيتو
دولتی هنرهای تئاتری مسكو»
گذرانده و كارآموز رشته سينما (مسفيلم)
است. اسكويی دكترای علوم هنر و
زيباشناسی خود را از «آكادمی
دولتی هنرهای نمايشی مسكو»
در اتحاد جماهير شوروی
سوسياليستی دريافت كرده است. نقش
پيشه بيش از ۲۰ نمايش در
تئاترهای «هنر»، «فرهنگ» و «فردوسي»
(شهر تهران) بوده و موسس و استاد «استوديو
سينما و تئاتر ملی ايران» در شهر
مونيخ. همچنين موسس، صاحب امتياز،
مدير و استاد موسس «هنركده آزاد
سينما و تئاتر آناهيتا»، بنيانگذار
سيستم استانيسلاوسكی در ايران و
مربی نسلی جديد در هنرهای
نمايش كشور.
• اوج
و قله تئاتر تجربی تا پيش از
زمانی كه شما آموزه های «سيستم
استانيسلاوسكي» را به ايران منتقل
كنيد و در واقع تئاتر علمی در
كشور ما شروع به كار كند، چه كسی
بود؟
نوشين
و گروه او. دوره ای كه هيچ گاه
تكرارنشد. نوشين فردی بود بسيار
علاقه مند به تئاتر و موسيقی.
ابتدا به «تماشاخانه تهران» رفت
برای اينكه در موسيقی فعاليت
كند. در اطراف سن با «لرتا» آشنا شد،
اين آشنايی نوشين جوان را شيفته
تئاتر كرد. به اروپا رفت. می
خواست تئاتر بخواند، زمينه لازم
برای او فراهم نبود، شروع كرد به
خواندن تاريخ. پس از يك سال كه تاريخ
خواند، شب ها به «كنسرواتوار
تولوز» رفت. از اين دوره به بعد بود
كه دكلاماسيون (فن بيان) را آغاز
می كند، چيزی كه در آن دوران
بسيار مورد توجه بود. نوشين در
۱۳۱۱ به تهران بازگشت.
در اينجا با گروه های
تئاتری مانند «خيرخواه»، «گرمسيري»
و... آشنا شد و از همه مهم تر «لرتا»،
نوشين به «لرتا» بسيار نزديك می
شود؛ نوشين واقعاً آرتيست بود،
بسيار جذاب! با هر كس معاشرت می
كرد، همه يكصدا می گفتند او يك آرتيست
به تمام معناست. مانند يك
آرتيست راه می رفت، سخن می
گفت، سيگار دود می كرد و ... حدود
سال های ۱۳۱۲-۱۳۱۱
بود كه كم كم سانسور به سراغ
تئاتر آمد. كار نوشين متوقف شد، «نصر»
مدرسه ای تاسيس كرده بود،
نوشين در آنجا مشغول به كار شد. مهم ترين
كار اين مدرسه، تمركز روی «فن
بيان» بود. اين ماجراها گذشت تا
رسيديم به تاسيس تئاتر فرهنگ (پارس).
نوشين به سراغ كهنه كارها رفت،
افرادی مانند: «خاشع»، «خيرخواه»،
«لرتا» و «پرخيده». از افراد جديدتر
مانند من و برخی ديگر نيز
استفاده كرد. اينها گروه منسجمی
به رهبری نوشين تشكيل دادند. بچه هايی
كه اكثراً در عقايد سياسی خود
نيز با هم اشتراك نظر داشتند. از
دوره ای برايتان می گويم كه
هر كس به تماشاخانه تهران می رفت
می گفتند، شاهی يه، هر كس نزد
نوشين می آمد می گفتند، توده ای
يه.
• پس از اين ماجراها،
ماجراهايی كه بر «نوشين» رفت. دو
تروپ سيار به سرپرستی شما و «حسين
خيرخواه» تشكيل شد و راه شهرها را
پيش گرفتند.
سال
۱۳۲۴ بود كه نوشين
فعاليت های تئاتری خود را
رها كرد و رفت مشهد. آنگونه كه خود
می گفت می خواست وكيل شود؛ اما
او رفته بود تا كار حزبی و
سياسی خود را پی گيرد. ما
مانديم و اين گروه بی سرپرست. دو
تروپ تشكيل شد، يكی به
سرپرستی «خيرخواه» و ديگری
من، «خيرخواه» به طرف شمال می
رفت، جايی كه زمينه كار آماده تر
بود و چپ ها بيشتر بودند. من می
رفتم جنوب، خيرخواه و گروه او را
توده ای تر می دانستند.
• و
سال هايی كه هنرمندان ميهن ما
به طور روزافزونی به اتحاد
شوروی مهاجرت می كردند و ...
اگر به شما بگويم ۳۰ هزار
هنرپيشه به اتحاد شوروی مهاجرت
كردند، باور نمی كنيد. من با
كسی برخورد كردم كه ۲۵ نفر
گروه تئاتر آنها، يك جا با هم به
شوروی رفته بودند.
• آنجا،
با اينها چگونه برخورد می كردند،
می پذيرفتند يا ...
از
كوه كه پايين می آمدند، دست همه
آنها را می بستند و سريع به «سيبري»
می فرستادند. مگر اينكه ارتباط
خاص حزبی داشتند، آنها مهاجر
می شدند. خب آنها هم حق داشتند،
می ترسيدند، هر كسی كه از آن
سو می آمد می گفتند حتماً «پليس»
است.
• در
روند همين تحولات می رسيم به
افتتاح تئاتر فردوسی...
بله،
دو نمايش «روسپی بزرگوار» اثر «ژان
پل سارتر» و «سه دزد» ترجمه علی
شميده با توفيق زيادی در تالار «كلوپ»
روی صحنه رفتند، توفيق اين دو
نمايش بود كه موجب شد بازرگانی
به نام «وثيقي» با جلب توافق «نوشين»
درصدد احداث تئاتر جديدی به نام
«فردوسي» برآيد. نوشين در تابستان
سال ۲۶ قصد تشكيل كلاسی را
كرد، اما چون شمار داوطلبان كم بود،
از اعضای گروه خواست تا آنان نيز
در كلاس شركت جويند. اين كلاس كه
تنها درسش «فن بيان» بود
تابلوهايی از شاهنامه را،
برای افتتاح تئاتر مورد تمرين
قرار داد. هنوز مدتی نگذشته بود
كه صحبت كار روی نمايشنامه «فردوسي»
نوشته «علی آذري» به ميان آمد. «نوشين»
كه در راه افتتاح تئاتر و انتخاب
نمايشنامه مطمئن سرگردان مانده
بود، شيفته نمايش شد كه به گفته «بزرگ
علوي» مردم انگلستان را شيفته
اجرای جديد آن كرده بود. بدين
ترتيب «تئاتر فردوسي» در آبان ماه
سال ۱۳۲۶ با نمايشنامه «مستنطق»
نوشته «پريتسلي» كه توسط بزرگ
علوی به فارسی برگردانده شده
بود، كار خود را آغاز كرد.
• در اين دوران نمايشنامه های
«مستنطق»، «وُلپُن» و... با
اقبالی بی مانند مواجه می
شوند، از حال و هوای آن روزگار
برای ما بگوييد.
هر
زمان اين گروه نمايش داشته، به
تاييد همه دست اندركاران بی
نظير بوده، چپ و راست می آمدند.
در تئاتر نصر چپ ها و قشر «انتلكتوئل»
نمی رفتند. اما با نمايش های
«تئاتر فردوسي» انتلكتوئل های
چپی مانند «هدايت» و «بزرگ علوي»
بسيار موافق بودند و آن را سمبل يك
نوع تئاتر متعهد می دانستند.
پاتوق «هدايت» و «بزرگ علوي»، «كافه
قنادی فردوسي» بود، در خيابان
استانبول. امروز اين مكان پاساژ شده
است. اينها صبح ها آنجا بودند. شب
كه می شد، اگر به كافه می
آمدند، به «كافه نادري» سر خيابان
قوام السلطنه می رفتند، صبح ها
كافه قنادی فردوسی، عصرها
كافه نادری. همه اين افراد،
افراد نامداری شدند. نويسنده،
وزير و... و همه مخاطبان تئاتر
فردوسی در آن دوران بودند.
وقتی كه «نوشين» به زندان افتاد،
شخص بنده رفتم اول خيابان «شاه آباد»،
سينمايی درست شده بود به نام
سينمای اطلس، من قراردادی
بستم و در آن مكان نمايش هايی
اجرا كردم. خود به تنهايی كار را
ادامه دادم. به ياد دارم زمانی را
كه به زندان رفتم، دانستم از ايران
خارج می شدم، رفته بودم با
خيرخواه خداحافظی كنم... كاغذی
را گذاشتم پشت يقه پيراهن او و همه
گزارش ها را به او دادم. دوستان
ما به جز نوشين همگی از زندان
بيرون آمدند و تئاتر سعدی را
تشكيل دادند. يعنی همان «سينما
اطلس» را گرفتند و آن را به تئاتر
سعدی تبديل كردند.
اين
تئاتر را در كودتای ۲۸
مرداد به آتش كشيدند. زيرا سمبل
حركت چپ شده بود و... اين تئاتر در آن
دوران زخم مغز امپرياليسم بود از
نظر تبليغاتی. به همين دليل بود
كه اين گونه آن را آتش زده و از بين
بردند. تئاتر سعدی از بين رفت، سه
چهار سالی دوران گذار بود تا
اينكه آناهيتا افتتاح شد.
• پيش از آنكه به «آناهيتا»
بپردازيم، مايلم به موضوع انشعاب و
تفرقه اعضای تروپ در سال ۲۷
اشاره كنيد. اختلاف عظيم ميان نوشين
و خيرخواه، اختلافی كه حتی
وساطت ارشدترين رفقا نيز نتوانست
مانع جدايی شود و...
اين
مسئله هم البته از اتفاقات
ناخوشايند آن دوران بود، بايد همه
اين تجارب برای آيندگان و جوانان
ما سرمشق شود. اينها حركت «غيررفيقانه»ای
كردند. نوشين نگفته بود من برای
اجراها چقدر پول می خواهم و... حق
او نيز بود، اما اين مسئله را پنهان
كرده بود. من مانند خانه شاگرد هر
جايی دنبال نوشين می رفتم،
كمك می كردم و با او بودم. در ميان
اين اختلاف به نوشين گفتم من نه با
شما می آيم و نه خيرخواه، من راه
خود را پيش خواهم گرفت.
اين
حق نوشين بود كه پول خود را طلب كند.
منتها چيزی در آن دوران مد بود و
آن تظاهر به فقر بود، همه به فقر
افتخار می كردند، برعكس حالا كه...
نوشين نيز با چنين رويه ای با
قضيه برخورد كرده بود و خب از اين
قضيه آسيب هم ديد. در اين ميان من به
همراه سهيلا مهين اسكويی، ادامه
كار را به وحدت دو جناح مشروط كرديم.
اين اتفاق در آن زمان روی نداد
اما مدتی بعد دست زمانه و زندان،
رفقای ديرين را دوباره به هم
نزديك و آنها را متفق كرد. اما گذشته
دوباره آنگونه تكرار نشد. نوشين
مجبور به ترك وطن شد و...
• پس
از اين سال ها نوشين به جز تدريس
در «هنرستان هنرپيشگی تهران»
ديگر درصدد تشكيل كلاس خصوصی
برنيامد؟
او
سه بار ديگر به تشكيل كلاس خصوصی
اهتمام ورزيد. بار نخست سال
۱۳۲۵ به اصرار رفقای
حزبی در محل «كلوپ حزب توده
ايران» به نيت ازسرگيری فعاليت های
نمايشی در كلوپ. نمايش های
«روسپی بزرگوار» و «سه دزد» نيز
از جمله فعاليت های اين كلاس
بود. بار دوم و سوم هنگام تعطيلات
تابستانی سال های
۱۳۲۶ و ۱۳۲۷
در محل تئاتر فردوسی. به قول او
با شروع هر پيسی كلاس جديدی
برای او شروع می شد،
شاگردانی جديد، افرادی كه
تازه كار بودند، با همه اينها هم
دكلاماسيون (فن بيان) كار می كرد،
افرادی كه كم كم رشد كردند از
جمله آنها آقای انتظامی، عباس
شباويز و... بودند. شباويز بسيار وقت ها
رل نعش را بازی می كرد. هيچ
ديالوگی نداشت. استاد در هر سه
كلاس شهر «كودك دلير»، اثر
ابوالقاسيم لاهوتی، و تابلوی
«رستم و تهمينه» فردوسی را تدريس
می كرد. وی می گفت كه «اين
شعرها به دليل جنبش معانی و حركت
درونی كلمات، برازنده تر از
بيشتر اشعار فارسی است. اشعار
كلاسيك ما بيشتر خصلت توصيفی
دارند و برای فن بيان سودمند
نيستند.»
• و آخرين كار نوشين در وطن! در
دوران زندان؟
آنگونه
كه خود گفته است، كتابی را با
عنوان «هنر تئاتر» به اصرار رفقا
برای آموزش تئاتر در دوران زندان
نوشته است. اين كتاب در سال
۱۳۳۰ انتشار يافت و
می توان آن را آخرين حركت هنری
استاد در ايران تلقی كرد. پس از
آن در واقعه فرار سران «حزب توده
ايران» از زندان كه به مهاجرت آنها
انجاميد، نوشين نيز شركت داشت. «لرتا»
هم از راه اروپا به شوروی رفت و
در شهر دوشنبه، پايتخت تاجيكستان
به او پيوست.... نوشين به اتحاد
شوروی رفت، اما بيشتر مجبور بود
در تاجيكستان بماند؛ وضع بسياری
از افراد همين گونه بود. حتی
برخی از افراد كميته مركزی هم
خيلی اجازه ورود به مسكو را پيدا
نمی كردند.
• خب!
چرا اين طور برخورد می كردند،
مگر اين افراد...
خب،
مصلحت آنها اين طور نبود. پنهان
كردن اعضای يك حزب آن هم با همه
وسعت تشكيلاتی آن واقعاً كار
مشكلی بود. بعد هم تمركز همه اين
افراد در يك منطقه موجب بروز اختلاف
و دعواهايی بين آنها می شد.
ببينيد آنها در بسياری از موارد
حق داشتند. شخص من از زمان روی
كار آمدن مصدق، ديگر آنگونه
سياسی فكر نكردم؛ من هم جزو همه
اينها بودم؛ آتشی بودم و... ولی
خب به نتايجی هم رسيدم كه راهی
متفاوت تر را انتخاب كردم.
• و
دورانی كه در راديو مسكو با زنده ياد
«احسان طبري» همكار بوديد...
هر هفته يك ساعت در راديو مسكو
برنامه داشتم، ساعتی كه همزمان
با كار احسان طبری در آن راديو
بود. او بيشتر كارهای مربوط به
نوشين و تهيه برنامه را بر عهده
داشت. روزی كه كودتای ۲۸
مرداد در تهران اتفاق می افتاد
را به خاطر می آورم. راديو با
منزل احسان طبری فاصله كمی
داشت؛ جنب ميدان «پوشكين» منزل
طبری بود و راديو ۱۰۰
متر آن سوتر. معمولاً با هم راهی
راديو می شديم، آن روز به خانه
طبری رفتم، از پايين زنگ زدم،
گفتم: «حاضری برويم؟» گفت: «بيا،
بيا بالا كارت دارم.» ديدم طبری
مشغول صحبت با تلفن است. ناگهان به
من گفت: «می دانی وضع از چه
قرار است؟ در ساعت ۵/۱۱ ظهر
در ايران كودتا شده وضع اين گونه
است و...» وقتی صحبت های او
تمام شد، پرسيد: «خب نظر تو چيه؟»
گفتم: «به نظر من اگر جلوی اين
كودتا را نگيرند تا اينجا می
آيند و همه شما را می برند.» چند
نفر از بچه های ديگر هم آنجا
بودند، خيلی بهم برخورده بود.
گفتند: «تو برو كشكت رو بساب.» گفتم:
«به هر حال اگر غائله نخوابد تا
اينجا هم دنبال شما می آيند.»
آنها خوب منظور مرا نفهميدند و حرف
من برايشان برخورنده بود، به من سخت
پريدند كه آقا اين چه حرفی است كه
می زني؟
از
همين جا بود كه من كوتاه آمدم.
فهميدم كه يا بايد سياستمدار باشم
يا اهل تئاتر. فهميدم كه چرا
بسياری ديگر از هنرمندان ما ديگر
به ميهن بازنگشتند. از آن روز به بعد
در مسكو تنها به سه جا می رفتم.
راديو، خانه، محل درس. همين مثلث سه
سال ادامه پيدا كرد. يك ذره هم از آن
پا را فراتر نگذاشتم.
سعی كردم هيچ چيز را نبينم، هيچ
چيز را هم نشنوم، روز آخر رفتم
سفارت. گفتند: «كجا می روي؟» گفتم:
«ايران» همه گفتند: «نرو، آنجا تكه تكه ات
می كنند و...» گفتم من چيز سری
ندارم كه بخواهند با زور و شكنجه از
من بيرون بكشند من همه حرف های
شما را از زبان مردم می شنوم.
آنچه برای شما جزو اسرار است
امروز در خيابان های ايران
می گويند. به من بگوييد چهار تا
سر را كه می دانم، اگر حرف شما
درست بود، خودم نمی روم. تصميم
خود را عملی كردم. ابتدا از مسكو
به آلمان رفتم، اول سوئيس بعد
آلمان. مانند زمان آمدنم، دوباره
رفتم نزد جمال زاده، مدتی نزد
او بودم و پس از آن در جنوب آلمان (مونيخ)
مدرسه هنرپيشگی را راه اندازی
كردم. در آنجا كار دوبله را پی
گرفتم. دو فيلم را نيز در اين مدت
دوبله كردم
• «سلام،
سلام ای شب معصوم» از مشهورترين
شاگرد خود در مونيخ برايمان بگوييد.
از آن پری كوچك غمگين كه...
«فروغ»،
«فروغ فرخزاد». دخترك جوانی كه
آنجا شاگرد من بود. تازه از شوهر خود
طلاق گرفته بود. فروغ با برادرش
آنجا بود. به هر حال من تنها يك معلم
بودم. فيلمی را دوبله می كرديم
به نام «بدون تو شب فرا می رسد»
اين ترجمه فارسی عنوان آلمانی
فيلم است كه فروغ در اين كار شركت
داشت. در اين فيلم؛ مرد، معتاد به
مواد مخدر بود و مرتب تزريق می
كرد، نام فيلم را من «اراده» گذاشته
بودم. برای اينكه اول فيلم می
بينيم يك نفر را به زور داخل ديری
می برند تا ترك كند، او سخت گريه
می كند. شب است، در را می
بندند، نامزد او كه نقشش را «اوا
بارتك» بازی می كرد، می
گويد او كی خوب می شود؟ پاسخ
می شنود: «هر وقت كه خود بخواهد.»
شب هنگام، مرد می خواهد از مواد
مخدر استفاده كند، زن می گويد:
خيلی خب! اگر اين طور است، اگر تو
نمی توانی مثل من سالم شوی،
من مثل تو می شوم. مرد نمی
گذارد، نقش او را هم هنرپيشه مشهور
ديگر آلمانی «كورديورگنس»
بازی می كند. مرد نمی
گذارد، زن از اتاق بيرون می رود،
و مرد ترك اعتياد می كند. اين
فيلم را آن زمان در ايران درك
نكردند چون اعتياد اين گونه مسئله
ملموسی نشده بود. بعدها كپی
اين فيلم به همه جا ارسال شد و نظرات
مختلفی را برانگيخت.
به
هر حال من به ياری برادر خود كه
از تجار سرشناس و متمكن ايرانی
آنجا بود، اقدام به تاسيس استوديو
سينما _ تئاتر ملی ايران در مونيخ
كردم. ارسال اين فيلم (فيلم «اراده»)
با شركت «اوا بارتك» و «كورديورگنس»،
نخستين فيلم سنكرون دوبله به
فارسی بود. كاری كه محصول
مجاهدات جوانان آن روز كلاس، از
جمله «فروغ فرخزاد» و «عباس
مغفوريان» بود، متاسفانه روند
فعاليت های سينمايی «آناهيتا»،
پس از كارشكنی های فيلم «وامپير»
و توقيف فيلمنامه «شور شورانگيز» و
نافرجامی سرنوشت فيلم «اراده»
در رابطه با آتش زدن سينما سعدی،
در نيمه راه متوقف ماند
سهيل
آصفی:
•در سال های پايانی تحصيل
خود در اتحاد شوروی، مجال
بيشتری برای همنشينی و
تبادل نظر با نوشين برای شما
فراهم می شود. گويا مدتی نيز
در خانه ای واحد سكونت
داشتيد، می دانم كه در اين دوره
بحث های زيادی با نوشين در
رابطه با كتاب «هنر تئاتر» با حضور
زنده ياد «احسان طبري» داشتيد.
اين دوره چگونه گذشت؟ چه تبادل
نظراتی صورت می گرفت و كلاً...
در خانه ای كه ما داشتيم، خانه
چهارطبقه ای كه بسياری از
خارجی های ديگر نيز در آنجا
بودند، طبقه بالای ما، خانه
نوشين بود. ما با هم دوست بوديم،
صحبت و بحث های زيادی صورت
می گرفت. البته «نوشين» استاد
بود، ما هم جوان، با كله ای كه
كمی بوی قرمه سبزی می
داد! نوشين بسياری از اوقات با
بحث ها فاصله می گرفت. شايد
می ترسيد، برای اينكه ما چهار
تا كتاب بيشتر خوانده بوديم،
طبری هميشه ما را به هم نزديك
می كرد. انسان بسيار روشنی
بود، او همواره ميانه را می گرفت.
در شوروی خانم نوشين به صورت
مستمع آزاد در تئاتر هنری مسكو
شركت كرد، اين در دوره ای بود
كه «حسين خيرخواه» و بسياری ديگر
مايل به بازگشت بودند. خيرخواه بر
اثر وقوع كودتا و حمله پليس به
تئاتر، از ايران خارج شده بود و
بسيار مايل بود كه به وطن بازگردد.
او تا آخر عمر تا سال
۱۹۶۱ در آلمان شرقی
زندگی كرد. وصيت كرده بود كه جسد
مرا به ايران ببريد اما (بغضی در
گلوی اسكويی می شكند)
ولی نوشين در كار خود در همان جا
هم موفق بود، «خانلري» وقتی به
شوروی آمد كارها به نوعی
سروسامان پيدا كرد.
سال ها
گذشت، حدود ۴۸ بود كه يك روز
صبح هنگامی كه در اتوبوس دو طبقه
نشسته بودم، سر چهارراه كاخ نگاه
كردم، ديدم اِه، نوشين دارد از
خيابان پايين می رود! كلاه بِره
گذاشته بود، هی نگاه كردم، ديدم،
نه خود نوشين است. صبح ساعت هفت و
نيم بود، فرصتی برای ديدار
دست نداد و نوشين رفت. يك بار ديگر
در همين جا وسط خيابان ديدم كه
نوشين از بالا می آيد. او مرا
ديد، اما طرف من نيامد، من هم
توجهی نكردم و به طرف روزنامه فروشی
رفتم. من مخصوصاً اين كار را كردم،
به دليل اقتضائات آن دوران. مدتی
كنار دكه ايستادم، او به طرف من
آمد؛ اما باز هم سخنی به ميان
نيامد، ديدار با او ميسر نشد؛ به
دليل فضای سياسی آن دوران؛ من
هچ نگفتم، او نيز. نوشين سر را به
پايين انداخت و همچنان راه خود را
رفت. دفعه سوم، او را روبه روی
شهربانی ديدم، تند می دويد و
به پايين می آمد. از كنار هم رد
شديم، همه چيز در يك آن گذشت اما باز
هيچ نگفتيم! ... دست روزگار را ببينيد!
موقعيت هايی از اين دست به
دليل فضای سياسی آن دوران
برای ما بسيار اتفاق می افتاد.
در همين دوران جديد نيز برخی از
شاگردان من كه عضو حزب توده ايران
بودند، كمتر به سراغ من می
آمدند، رفتم به طبری گفتم، آقا!
وضع از چه قرار است؟ گفت: «من نمی
دانم، اين تصميم برخی مقامات
حزبی است.» بعداً به من گفت: «برای
اينكه شما تكرو هستيد.» گفتم: «تكرو
يعنی چه؟ در كجا من تكروی
كردم؟ چرا اين كار را می كنيد؟
اين كار خيانت است...» طبری گفت: «تو
خيلی وقت ها چو می
اندازی. نوشين كی به ايران
آمده است؟ چه طور ما نفهميديم؟»
گفتم: «مشكل همين جاست، كاری
ندارد، تشريف ببريد اداره
شهربانی، نام هر آدمی كه وارد
مملكت می شود آنجا ثبت شده است.»
من مطلعم كه نوشين به تهران آمده
بود، اما ناراحتی جسمانی پيدا
می كند، دكتر می گويد، سرطان
يا چيز ديگری است، به برلين پيش
كاوه پسرش می رود، از آنجا با هم
به مسكو می روند، در شوروی
ديگر كار از كار گذشته است، و نوشين
چشم از جهان فرو می بندد.
•دليل
اين بازگشت ناگهانی نوشين به
ايران واقعاً چه بوده است؟
«خانلري»
به او قول داده بود كه صددرصد می
تواند در اينجا كار كند. خانلری
آن زمان موقعيت بسيار ممتازی
داشت، می گويند بگومگوی
زيادی ميان خانلری و جمال زاده
به وجود می آيد، جمال زاده به
خانلری می گويد: تو هم كه
سلطنتی شدي؟ خانلری به او
جواب داده بود: «من با همين روش است
كه تمام دستور زبان فارسی كشور
را تغيير دادم، با همين حكمی كه
برای سپاه دانش گرفته ام، من
با همين سپاه توانسته ام فرهنگ
اين مملكت را متحول كنم.»
•وفات
نوشين در چه سالی بود؟
وفات
نوشين هجده ماه پس از خروج از
ايران، در ارديبهشت ماه
۱۳۵۰، به دليل بيماری
سرطان معده، اتفاق افتاد. بنا بر
گفته خانمی كه تا آخرين لحظه بر
بالين وی بوده و زحمت
راهنمايی و همراهی مرا نيز
هنگام نثار تاج گل تقبل كردند، پيكر
وی در قبرستان صومعه «دونسكوي»
شهر مسكو به امانت گذاشته شده است.من
زمانی كه در مسكو بودم، همين
خانم كه منشی آقای نوشين بود،
در ملاقاتی كه با من داشت،
مقداری اسناد و دستنوشته های
نوشين را به من داد و از جمله شيشه
روی قبر او را، گفت كه اين را در
ديوار جاسازی كرده بودن، «لرتا»
آمده خاكستر نوشين را با خود برده،
و اين خانم شيشه روی قبر را با
اسناد به من تحويل داد.
•جا
دارد كه همين جا به بانو «لرتا» (لرتا
هايراپيتان) هنرمند گرانقدری كه
بيش از پنجاه سال از عمر خود را در
راه پيشرفت هنر نمايش در ايران صرف
كرد نيز اشاره ای داشته باشيم.
لرتا به دليل عشق به هنر تئاتر و
ادامه همكاری با گروه های
غيرارمنی به سال ۱۳۱۲
با عبدالحسين نوشين، كه پس از وی
به گروه صنعتی پيوسته بود،
ازدواج كرد. او در سال هايی پا
به ميدان گذاشت كه تئاتر نوع
اروپايی در ايران از آغاز
پيدايی تا تاسيس «كلوپ موزيكال»
فاقد زن بود، و نقش زنان را مردان
بازی می كردند. به سال
۱۳۰۰ تئاتر نوع
اروپايی در ايران دارای
زنی علاقه مند و بااستعداد شد.زنانی
كه در دوره اول، حتی دوره دوم هم
به ميدان آمدند، زنان بسيار نجيب و
علاقه مندی بودند، اما
متاسفانه، بسياری از آنها
هنگامی كه در تئاتری بازی
می كردند، شب به خانه راه نمی
يافتند، اين يك فاجعه بود.
يكی
از دلايل زن گرفتن خود من هم اصلاً
همين بود! اتحاديه ای در سال
۱۳۲۴ درست شد كه آن را
اولين اتحاديه هنرپيشگان ناميدند.
در آنجا همه بلند شدند گفتند آخر
اين جوری كه نمی شود، با اين
خانم ها چه كار كنيم، مردم چه
می گويند؟ گفتيم خيلی خب!
مسئله ای نيست، يكی يك زن
می گيريم مسئله حل می شود!
عطاءالله زاهد كه هميشه شيخ ما بود
گفت: اگر راست می گويی، جوان
تو خودت برو بگير! گفتم: «خب می
گيرم.» فردای همان روز به ديدار
خانم روحبخش رفتم، خواننده مشهور
آن سال ها، گفت: «خواهر من سه تا
دختر داره، بيا هر كدوم رو كه می
خوای بگير!»
ازدواج اولی كه من كردم، واقعاً
به دليل همين مسائل بود، ازدواج با
خانم اسكويی سابق! «مهين عباس
طاقاني»؛ با داشتن مهين بود كه
توانستم گروهی را تشكيل دهم.
•و سرانجام لرتا؟
او
در نمايشی از شاهنامه، به مناسبت
«هزاره فردوسي» به اتفاق «مجتبی
مينوي»، «نوشين»، «خيرخواه»، «گرمسيري»
و «فكري» شركت كرد و سپس در سال
۱۳۱۴ به اتفاق نوشين و
خيرخواه، برای حضور در «جشنواره
تئاتر مسكو» دعوت شد. او پس از يك
ماه، در بازگشت، از تئاترهای
پاريس نيز ديدن كرد. لرتا كه ديگر از
سال ۱۳۱۲ فعاليت هايش
محدود و توام با فعاليت های
نوشين شده بود، از سال
۱۳۲۳ در پی تحولات
سياسی، اجتماعی و تئاتری،
به فعاليت های نسبتاً
مداومی، در تئاترهای «فرهنگ»،
«فردوسي» و «سعدي» پرداخت. او
همچنين در اجرای نمايش های
«ولپن»، «مستنطق»، «سرنوشت»، «پرنده
آبي»، «شنل قرمز»، «بادبزن خانم
ويندرمير» و «چراغ گاز» شركت جست.
وی در سال ۱۳۳۱
برای پيوستن به شوهرش كه
پنهانی، از كشور خارج شده بود،
به «اتحاد جماهير شوروی
سوسياليست» رفت. لرتا پس از
اقامتی ده ساله در شوروی و
آشنايی با تئاتر روسی و بهره گيری
از استوديوی تئاتر هنری مسكو (مخات)
به ايران بازگشت. هنوز مدتی از
ورود او به وطن نگذشته بود كه به
اتفاق «محمدعلی جعفري»، «نصرت الله
كريمي»، «تقی مينا» و تنی چند
از همكاران پيشين، به سال
۱۳۴۵ در «تئاتر كسري»،
گروهی جديد تشكيل داد و با به
صحنه بردن نمايشنامه «گناهكاران
بی گناه» اثر «استروفسكي»
فعاليت مجددی را آغاز كرد. در اين
نمايش عكس العمل غيرمتعارف و دور
از انتظار تماشاگران، برای
لرتا، كه سال هايی را دور از
ايران و بی خبر از اوضاع
اجتماعی و تحولات تئاتری آن
گذرانده بود، ناراحت كننده به
نظر رسيد. متاسفانه بايد به شما
بگويم، لرتا نخستين بانوی
هنرمند و فداكار تئاتر ايران، پس از
چهل و پنج سال كار درخشان، ناگزير
۱۵ سال ديگر، با گروه های
گوناگونی كه با روش و منش هنری
او هماهنگ نبودند به كار ادامه داد،
و در ميان چندين فيلمفارسی و از
جمله مجموعه تلويزيونی «خسرو
ميرزای دوم» شركت كرد.
او
پس از انقلاب، خيلی زود از كشور
خارج شد تا در شهر وين نزد كاوه تنها
فرزند و يادگار شوهر هنرمندش
سكنی گزيند و سرانجام در سال های
سكوت، هنرمند گرانقدر ما شنبه،
هشتم فروردين ماه
۱۳۷۷ در شهر وين بدرود
حيات گفت.
•می
دانم كه شما سوفلور ماهری نيز،
در طول همه اين سال ها بوده ايد...
يادم می آيد زلزله ای در
آذربايجان آمده بود، «ابوالقاسم
جنتی عطايي» با فردی كه در
وزارت كشور مشغول بود به نام «صالحي»
كه در تئاتر هم سررشته ای داشت
با هم گروهی درست كردند. دو مرد و
يك زن، من هم به عنوان سوفلور با
آنها رفتم. من به دليل اينكه خب بچه
بودم بيشتر سوفلور می شدم. در همه
نمايش ها اينها را هدايت می
كردم، می گفتم، تو آن طرف برو، تو
بيا اينجا و...همه منتظر بودند من رل
را برايشان تشريح كنم، آن زمان
واقعاً بدون سوفلور اصلاً كار
نمی كردند. سوفلور نقش عظيمی
در كار داشت. چيزی از آن زمان به
خاطر دارم كه برايتان می گويم. در
يك نمايش «هوشنگ سارنگ» با «اكبر
مشكين» هم بازی بود، سارنگ
گفته اگر (اجرا می كند، با
صدای بم)، سوفلور نمی فهميده،
باز هم می گويد: اگر، می بيند
نخير سوفلور نمی فهمد، داد زده «اكبر»!
در
تئاتر هنر نيز در نمايش «علی
بابا، چهل دزد بغداد» رل آخرين دزد
را من بازی می كردم، آقای «عباس
زاهدي» هنوز هم زنده هستند، رئيس
هيأت مديره، كه رل علی بابا را
بازی می كرد، گفت من از فردا
شب نمی آيم. تا ۴ بعدازظهر
منتظر ماندند، باز نيامد، آخر سر
بچه ها گفتند رل اين را كی
می تواند بازی كند؟گفتند تو
بلدي؟ گفتم: «بله». گفتند: «بازی
كن ببينيم!» با همان بچگی قيافه ای
گرفتم و نقش علی بابا را بازی
كردم، خلاصه آخر سر زاهدی نيامد،
من لباس پوشيدم و نقش را بازی
كردم. در اين نمايش، نقش «ابوالحسن»
رئيس دزدها رل مورد علاقه من بود.
هنرپيشگان كوچك، در خلوت، با علاقه
تقليد مرا برای اجرای اين نقش
تماشا می كردند و حتی بعضی
مواقع اصرار به انجام آن داشتند و
من گوشه ای از اين نقش را
برای آنها بازی می كردم.
همان طور كه شرحش را برايتان دادم
اصرار ساير اعضای هيأت مديره و «بايگان»،
كارگردان نمايش، و ايفاگر نقش
علی بابا تا ساعت ۴ بعدازظهر
روز بعد، در تجديد نظر ايفاگر نقش «ابوالحسن»،
كه به روايتی نقش اول نمايشنامه
محسوب می شد، بی اثر ماند.
در
همين اوضاع و احوال بود كه به گوش «بايگان»
و اعضای هيأت مديره رسانده بودند
كه اسكويی رل ابوالحسن را حفظ
است. مرا به هيأت مديره احضار كردند
و بايگان با مناسباتی به كلی
تازه و دوستانه با من وارد گفت وگو
شد! «می گويند ... می گويند تو
رل «ابوالحسن» را حفظی آيا درست
است؟» «بله، می خواهيد صحنه اول
را بازی كنم؟» حاضران مبهوت نگاه
می كردند.بی درنگ اخم كردم،
ابرويی بالا كشيدم و به مدد تخيل
پيشاپيش دسته دزدان قرار گرفتم، با
ريتمی كند وارد غار شدم و با
صدايی غيرمنتظره ولی مطمئن،
از دزدانی خيالی سراغ اموال
غارت شده را گرفتم. پس از سكوتی،
به معنای شنيدن پاسخ، دستور
تقسيم اموال را دادم. بايگان: «بسيار
خوب، بس است. در هر صورت شما برو پيس
را باز هم بخوان و اگر آقای «ع»
نيامد، امشب را بازی كن.»همه
اينها گذشت، ما نقش را بازی
كرديم و نمايش با توفيقی عالی
تمام شد. از اين پس بود كه تماشاخانه
بازيگر نقش های خشن و پرقدرت
خود را يافته بود. از اين به بعد بود
كه هر چه رل بدمن بود به من دادند.
نقش های عزيز مصر در «يوسف و
زليخا»، دژخيم در «صاعقه»، «كوه
شيطان»، «شب های دجله»، «وامق
و عذرا»، «برای شرف» و...
•گفته اند مهم ترين اشكال يا
كوتاهی از جانب نوشين، عدم
مراجعه به بايگانی اداره خود و
عدم تشويق و ترغيب افرادی بود
مانند طبری، علوی، هدايت،
نفيسی و چوبك كه نمايشنامه نويسی
را قبلاً تجربه كرده بودند و نيز
جوانان با قريحه و تازه كار آن
روزگار مانند «داوود نوروزي»، «جلال
آل احمد»، «محمدعلی افراشته»،
«انور خامه اي» و...
ببينيد،
نوشين به هر حال استاد من است،
ولی اين ايرادی كه گفتيد،
واقعاً به او وارد است. عكس او را
اينجا می بينيد؛ او استاد
واقعی من است! ولی به شما بايد
بگويم، نوشين به خود اعتماد نداشت،
فكر می كرد كه هيچ كس اصلاً قادر
نيست مانند او عمل كند، او اصلاً از
اين اطمينان كردن به افراد می
ترسيد. اصلاً قادر نبود با اين
افراد وارد گفت وگو شود.علوی
در اين زمينه بسيار فعال بود، اين
نوشين بود كه بايد به سراغ او می
رفت، علوی كه نمی توانست
بيايد بگويد، «نوشين می خواهی
برای تو بنويسم؟» به هر حال
وضعيت آن روزگار اين گونه بود؛ همه
فكر می كردند، تنها نوشين بر اين
كار احاطه دارد، بر صندلی تئاتر
مملكت نشسته و دريای معرفت و
اطلاعات تئاتری است. هيچ كس
جلوی او نمی رفت. هيچ كس
جلوی او جيك نمی زد. حتی من
به خاطر دارم در زمانی كه هر كس
در رفت و آمدها دنگ خود را می
داد، نوشين در جيب خود دست می
كرد، پنج ريالی را در می آورد
و سهم بچه های ديگر را می
داد. آرتيست كبير بايد چنين می
كرد! سرهنگ مشهوری از حزب توده كه
دستگير شده بود برای من تعريف
می كرد، چگونه در طول دوران
زندان همگی شيفته نوشين شده اند،
هر كس از زندان بيرون می آمد
شيفته او بود. احترامی عميق
برای او قائل بودند، به هر حال فن
بيان و آنچه او در آن زمان كار می
كرد بسيار فريبا و جذاب بود. آن زمان
كه ما وارد كار شديم، دكلاماسيون
بسيار متداول بود، هر كس قشنگ ترين
دكلمه را می كرد، آرتيست قوی
تری بود. اساس كار، دكلمه بود.
نوشين نيز مظهر اين كار. نوشين: «اين
شاه را بايد از پا درآورد»، «اين
شاه را بايد كشت». همه لال می
شدند و مبهوت سحر كلام او. به هر حال
كار او تجربی بود و با تئاتر
علمی فاصله داشت.
•و «دكتر داوود نوروزي»، سردبير
مشهور «به سوی آينده»، نويسنده
سرشناس «دنيا» و...
داوود نوروزی در كلاس ششم
ابتدايی با من هم كلاس بود، هم سن
هم هستيم، در مدرسه «اسلام»، دم گذر
طباخ خانه هم شاگردی بوديم.
فردی بود بسيار منورالفكر و
آزاده. در همين ارتباط با احسان
طبری آشنا شد و خواهرزن طبری
را گرفت. فردی بود بسيار
روشنفكر، حاضر بود در راه اهداف خود
جان دهد. گرفتار دگماتيسم رايج آن
دوران نيز نشده بود و همواره نقش يك
آزادانديش را بازی می كرد.ببينيد،
داوود نوروزی و همه اين
افرادی كه شما در اينجا داريد به
آنها اشاره می كنيد را بايد در
زمره ميهن پرستان و آزادانديشان
آن روزگار به حساب آورد. نوشين
بسيار غفلت كرد، می توانست مشوق
اين افراد باشد.
•دوره
جديد «تئاتر نوع اروپايي» منطبق بر
ضوابط پيشروترين تئاترهای زمان
آغاز می شود و «آناهيتا» با
سرپرستی شما در ميان بهت و تعجب و
سوءظن شديد مقامات امنيتی و
برخی افراد آغاز به كار می
كند.
بله،
می توان گفت اين جريان اولين فاز
تئاتر به معنای حرفه ای خود
در ايران بود با همه وجوهات يك
تئاتر حرفه ای. به هر حال،
زودتر از آنچه تصور می شد «تئاتر
آناهيتا» را راه اندازی كرديم.
با همكاری پنجاه نفر هنرجو، دو
كارگردان و سركارگردان، غروب روز
۲۵ اسفند ماه سال
۱۳۳۷ در ميان بهت و تعجب
متعصبين چپ و سوءظن شديد مقامات
امنيتی، تعجب و سوءظنی كه در
طول حيات «آناهيتا» همواره ادامه
داشت، «آناهيتا» افتتاح شد.ما در
۲۵ اسفند ماه همان سال نمايش «اتللو»
را به كارگردانی من و ترجمه «به آذين»
اجرا كرديم، با همان افرادی كه
لاله زاری ها می گفتند، بچه
هستند. روزنامه ها و نشريات از
آغاز يك حركت جدی در تئاتر ايران
خبر دادند و به بازگشايی آناهيتا
و فعاليت های آن بسيار توجه
نشان داده شد. يادم می آيد «بهرام
بيضايي» در «دفتری در شعر و قصه»
نوشت: «تنها كار موفق و جالبی كه
در زمينه نمايش های خارجی
در تلويزيون ايران عرضه شد،
نمايشنامه بيست و سومين رمان نوشته
«دورين مات» به كارگردانی «حميد
سمندريان» و نمايشنامه های «كالسكه
زرين» مريمه، «غار سالامانگ»
سروانتس، «خرس» و «سال جشن» چخوف، «شب
های سفيد» داستايوفسكی و «گرگ ها
و بره ها» استروفسكی بود كه به
كارگردانی مهين و مصطفی
اسكويی اجرا گرديد و حتی
بعضی از اين نمايشنامه ها از
جمله «شب های سفيد» بنا به
درخواست بينندگان تلويزيون تكرار
شد.» اين نظريات راجع به آناهيتا
مربوط به دورانی است كه تروپ
آناهيتا با «تلويزيون ملی ايران»
همكاری می كرد. سازمان سنجش و
نظرخواهی «تلويزيون ايران» در
سال ۱۳۴۱ رسماً اعلام
داشت كه نتيجه نظر خواهی از
مردم، ما را به اين نتيجه رساند كه
نمايش های «تروپ آناهيتا» پس
از «اخبار تلويزيوني» مقام دوم را
از لحاظ كثرت تماشاگر در كشور دارد.
تاسيس نخستين تئاتر حرفه ای و
«رپرتوار» بر پايه اكتشافات «استانيسلاوسكي»
كه از لحاظ جنبه های هنری،
فنی، ادبی و اخلاق هنری در
شكل و محتوا، با تئاتر های
پيشگام جهان همگام بود، تحولی
ژرف را در هنر تئاتر ايران پديدار
ساخت.
•
به نمايش «اتللو» اشاره كرديد،
تاثير اجرای اين نمايش در آن
دوران با ترجمه به آذين و
كارگردانی شما بر كسی پوشيده
نيست، اما به فهرست بازيگران اين
نمايش كه نگاه می كردم، نام
فردی بيش از همه نظرم را جلب كرد،
«خانم جزني» همسر «بيژن جزني»!
ارتباط زنده ياد «جزني» با
آناهيتا چگونه بود؟ گويا او خالق
تصوير روجلد (چاپ دوم) برنامه اتللو
نيز بود...
بله، جزنی كه بعداً «سازمان
فداييان خلق ايران» را پايه گذاری
نمود، تا هنگام فعاليت همسرش در «آناهيتا»
از دوستداران و حتی همان طور كه
اشاره كرديد خالق تصوير روجلد (چاپ
دوم) برنامه اتللو نيز بود. گمان
می كنم ارتباط «جزني» با آناهيتا
بيشتر با انگيزه های سياسی
صورت می گرفت، او خانم خود را به
«آناهيتا» فرستاده بود تا بتواند
ارتباط برقرار كند. خيلی از بچه هايی
كه با ما كار می كردند، ديگر پس
از مدتی خبری از آنها نمی
شد؛ بعداً من فهميدم بسياری از
اين افراد به سراغ جزنی رفته اند،
انسانی بود بسيار باهوش بافراست.
گويا
در خانه خود هم گروهی تشكيل داده
بود. گمان می كنم همين اقدامات و
عضو گيری تشكيلاتی كه
جزنی از آن زمان شروع كرده بود،
در پی ريزی بنيان «سازمان
چريك های فدايی خلق ايران»
نيز بی تاثير نبود.
به
هر حال جزنی فردی خودجوش بود،
او يك ناپدری در آذربايجان داشت
كه خواننده بود، سرهنگی كه بعداً
از ايران فرار كرد، اما جزنی زير
تاثير او نيز قرار نگرفت، او همه
چيز را از ابتدا با دست های
خود بنا كرد، نماينده نسل محروم و
مبارزی بود كه با كسب الهام از
انقلابيون آمريكای لاتين به
تشكيل «سازمان فداييان خلق ايران»
و هسته های مسلحانه انقلاب
برخاست و ...
•در
دوران اوج فعاليت های آناهيتا
در رژيم سابق، برخوردهای
جالبی نيز با برخی مقامات
حكومتی مقاماتی كه برای
تماشای نمايش های شما به
سالن می آمدند داشته ايد...
يادم می آيد «حسن شيرواني»
فردی كه در آن زمان گروهی
پيشرو را با يك عده تشكيل داده بود و
نمايش معروف «خروس جنگي» را به صحنه
برده بودند، آمد به من گفت، اين
آقای «پهلبد» (وزير فرهنگ و هنر
آن زمان) می خواهد به سالن تو
بيايد، اما تا حالا خجالت می
كشيده و رويش نمی شده است كه اين
كار را كند من كار هايی می
كردم كه اين گونه افراد خيلی دور
و بر ما نپلكند. گفتم: «خب! بگو
بيايد، ما كه تعارف نداريم.» گفتم: «آن
شب نصف سالن را به ايشان و همراهان
اختصاص می دهيم.» آن زمان برای
شروع هر نمايشی ساعتی مشخص را
در نظر می گرفتم، با اين كه اين
كار در آن دوران زياد متداول نبود؛
مثلاً می نوشتم هشت و پنج دقيقه
يعنی كار سر همين ساعت شروع می
شود. (زمانی كه كارها يك ساعت بعد
از زمان از پيش تعيين شده نيز شروع
نمی شد) ساعت هشت و پنج دقيقه شد.
زنگ اول به صدا درآمد، معاون وزير
دويد گفت: «اسكويي! نمايش را كه شروع
نمی كني؟» گفتم: «برای چه؟»
گفت: «آقا نيامده» گفتم: «به خودشان
مربوط است.» گفت: «اِِه! آقا نيايد؟»
گفتم: «نيايد!» همه سران رفتند
بيرون در ايستادند و ما نمايش را
آغاز كرديم.
|