ايران

پيك

                         
مقاله ای كوتاه شده از مسعود بهنود
18 تير، اگر...
دريغ بر فرصت از دست رفته
افسوس بر شتاب های آتشين
 
 
 

وقتی حادثه هجده تير رخ داد در تهران بودم و من هم مانند همه ديگران به شدت آزرده وضعيتی كه جمعی لمپن بر سر دانشجويان ما آورده بودند در خوابگاه كوی دانشگاه تهران. به شنيدن خبر ماجرا بلند شدم و همان شب اول رفتم كه شغلم اقتضا می كند ديدن اين گونه حوادث را كه تاريخ است. و از زمانی كه يادم می آيد و مربوط است به چهل و اندی سال قبل كه پانزده خرداد 42 باشد. به اقتضای خبرنگاری همه حوادث مهم و بسياری از حوادث بی اهميت تاريخمان را از نزديك ديد زده ام. ننوشتم ديدم بلكه نوشتم ديد زده ام كه به جای "نگاه كردم" متعدی شده باشم. انگار دوربين در ذهنم بود و بايد ثبت می كردم كه شغل روزنامه نگار ديدن است و شهادت دادن به وقتش. روزهای بعد از آن هجده تير، همان طور كه همه می دانند ماجرا پيچيده شد، جوانان به اغوای بزرگ ترها و توصيه اهل سياست از كوی بيرون آمدند و راهی خيابان ها شدند. باز هم به ديدنشان رفتم و اين بار با تاسف از ساده دلی شان و حركات خيابانی كه بيش تر نشات از احساسات می گرفت تا درايت و برنامه ريزی. اعتقادی نداشتم به اين كار. در خيابانی كردن ماجرا هيچ فايده نمی ديدم . چون كه تجربه دارم و بسيار ديده ام از اين گونه حركت های احساساتی كه به ضد خود تبديل شده و آن داستان جنجال های ماهواره ای و بعضی از خبرنگاران خارجی مقيم تهران كه تيتر زدند " انقلاب ايران" با عكس احمد باطبی، برايم مثل روز روشن بود كه به كجا می رسد. معتقد بودم كه دانشجويان بايد منسجم شوند در داخل كوی بمانند و مطالبات خود و از جمله مجازات حمله برندگان، قاتلان و لمپن ها را بخواهند. در دلم افتاده بود و همان زمان نوشتم كه اين حركت اگر درست پيش رود، بالاخره اين داستان منزجر كننده گروه های فشار و لات و لوطی ها را پايان می دهد. فضای عمومی مملكت خيلی مساعد بود. از همين رو چند روزی به اتفاق چند تنی از با تجربه ها در حاشيه خيابان انقلاب می رفتيم و گاهی از درد گريه می كرديم و بغض گلويمان را می گرفت. از جوانانی كه بی راهنما و بی دليل راه با احساسات می رفتند و ما پايان كار را می ديديم. در جاهائی نوشته ام كه شبش داور نبوی و دو سه تن از دوستان تلفن كردند كه چه نشسته ای بيا و برای دانشجو ها كه در كمون جمع شده اند سخنرانی كن. گفتم نمی آيم و با اين گفتن دلخورشان كردم. اما ديده بودم چه خبرست. در ثانی من نه شباهتی بين خود و روبسپير می بينم و نه دانته و ديگر قهرمانان انقلاب كبير فرانسه. نه كوی دانشگاه را با هزاران تماشاچی كه در اطرافش بودند كمون پاريس می ديدم و روزهای انقلاب را هم ديده بودم. آن موج احساسات بينان كن را. در آن ربع قرن پيش هم گاه گاهی به اصرار بچه های خيابان چند كلامی نطق و سخنرانی كردم اما فقط چند كلامی. خلاصه اش اين كه اهل سوا ر شدن بر موج احساسات نيستم و از جوانی هم نبودم. اهل قافله قلمم ...

در همين زمان كه من دارم اين نوشته را می نويسم بنا به اخبار در زندان اوين، زندانيانی كه عبارت باشند از: دكتر ناصر زرافشان، پيمان پيران، سعيد ماسوری، سعيد شاه قلعه، فرهاد دوستی، اميد عباسقلی نژاد، فرزاد حميدی، احمد باطبی، رضا محمدی، غلامرضا اعظمی، علی رضا شريعت پناه و غلام حسين كلبی دست به اعتصاب غذا زده اند. در اعلاميه هائی كه در اين باره منتشر شده خواندم كه منوچهر و اكبر محمدی و اميرعباس فخرآور به همكاری با مسئولان زندان برآمده اند و اخبار مربوط به سالن سياسيون را مرتبا به مسئولان امنيتی زندان اوين و دستگاه قضايی منتقل می كنند.

ببنيد همين جاست كه می ترسم. چه ساده است اتهام زدن و به سادگی با چند سطر آدم هائی را كه در زندان هستند به عملی جنايتكارانه متهم كردن. بيش تر اعتصاب كنندگان را در زندان ديده ام به خصوص برادران محمدی و احمد باطبی را كه چند باری هم درباره اش نوشته ام. روزی داشتند من را برای بازجوئی می بردند در زير هشت، ناگهان شنيدم كه كسی از بالای پله ها دارد عليه من شعار می دهد كه شما روزنامه نگاران ما را فروختيد. به تعجب ايستاده بودم كه گوينده كيست، چه فروختنی. كجا. به كی. يكی از زندانيان كه از كنارم می گذشت به خنده گفت بگذريد ايشان منوچهر محمدی است و حالش خوب نيست. و گذشتم. فرداشبش در زندان برای او نامه ای نوشتم و به وسايل مخفی كه زندانيان دارند فرستادم كه پسرم كجا تو را فروخته ام. نكند كه اشتباه گرفته ای. جوابم را داد. معلوم شد كه نه اشتباه نگرفته. به مقاله ای اشاره می كند كه در زمانی نوشته بودم كه او راهی فرنگ شده و تصويرش را ماهواره ها نشان می دادند در حالت های مختلف [ نمی خواهم مكرر كنم و برای او پرونده ای بسازم گرچه كه همه افعالش حالا باز و افشا شده است] كه در مجامع مختلف به عنوان نماينده جنبش دانشجوئی ايران می گشت و سخن می گفت به خصوص در آمريكا. چندی بعد كه برگشت و گرفتار شد. گرفتار شدن دانشجوئی كه فعاليت سياسی می كند امر غريبی نيست در ايران، ولی دلم می سوخت كه اين جا و آن جا از آدم های جدی و معتبر و قابل اعتماد می شنيدم كه به او مشكوكند و نشانه ها می دهند از افعال و كارهايش در خارج. من به او مشكوك نبودم بلكه سخنم اين بود كه احساساتی است و دم شير را به بازی كودكانه ای گرفته است. از همين رو همان موقع در مقاله ای در توس نوشته بودم كه بابا جنبش دانشجوئی ايران عميق تر و جدی تر از آن است كه منوچ رهبرش باشد. اين نوشته من وی را خوش نيامده و به حساب آن گذاشته بود كه ما روزنامه نگاران او را فروخته ايم و گرنه.... هنوز از خودم می پرسم وگرنه چه می شد. با راهی كه او در پيش گرفته بود. حالا طفلك از آن ور بام افتاده، آن هم به زمانی كه پدرش زار می زند كه او حالش خوب نيست و در زندان سختی ها كشيده كه جان و روحش را آزرده و مجروح كرده است. در اين حال منوچهر محمدی كه روزگاری او را رهبر دانشجويان آزادی خواه ايران ناميده بودند به سادگی متهم شده است به همكاری با دستگاه های امنيتی. به همين سادگی نيست كه...

اما به باورم نه آن القاب درست بود و نه اين اتهام.

می توانم حدس بزنم. و اين واقعا حدس من است و خبری ندارم و آقای عباس فخرآوری را هم در همه عمر نديده ام، اما از پرونده اش و رفتاری كه با او كرده اند، می توانم به تجربه بگويم كه فردی است كه آزادی برای ايران می خواهد و اهل فكر است و اين سال ها را دارد در ميان بدكاران و زندانيانی كه به عنوان همبند او قرار می دهند می پوسد. باور كنيد دشوارست. و دشوارتر از مرگ. حالا فرض كنيد كه برخورد كرده كه عده ای از افراد سالن يك. سالنی كه معمولا دانشجويان حكم گرفته و آقای اميرانتظام و ديگران در آن هستند تصميم به اعتصاب غذا گرفته اند، و او با اين كار مخالف است، فرض می كنم. اگر محمدی و فخرآور به فكر خود به اين رسيده باشند كه فايده ای ندارد اعتصاب غذا چه اشكال دارد. چرا به معنای همكاری با دستگاه های اطلاعاتی است. نمی خواهم تاريخ بگويم وگرنه برايتان می گفتم همان ناصرزرافشان مرد مبارز و وكيل دردآشنای ما، كه از جوانی با زندان آشناست و بسياری از همبندهای قديم او الان در مقاماتند، روزگاری چه كشيده از همين نوع داوری ها و طعنه ها.

همين است كار سياسی برای جامعه استبداد زده ما، تا آن جا كه من می دانم جز اين نوع تلخی ها و تلخ كامی ها، بی رحمی و قضاوت های تند نبوده است. مگر نه كه همين هفته گذشته كسی در زمان مصاحبه من با راديو آمريكا پشت خط آمد و عملا از زندانی شدن زندانيان سياسی قبل از انقلاب به عنوان آن كه آن ها مذهبی و كمونيست بودند با خوشحالی ياد كرد و مرا سرزنش كرد كه چرا از آنها يادی به خير می كنم و گفت حق داشت رژيم كه آن ها را بی محاكمه به زندان می انداخت و می كشت.

در اين وسط دعوا خواستم نرخی هم تعيين كرده باشم و به كسانی كه در درون آن مغاك و آن ناكجای جهنمی كه زندان باشد نيستند، توصيه كرده باشم كه از اعتصاب غذای قهرمانان خود حمايت كنيد اما به آسانی درباره آن درون و آدم ها حكم ندهيد.

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی