ايران

پيك

                         
وبلاگ "من و تاكسيم"
"آقا"
هيچوقت باندازه دوران ج.ا
زير سرش بلند نشده بود!
 
 
 

مغموم و گرفته بنظر می رسيد ، چادری ؛ ريز نقش و نحيف،به نظر 45 ساله ميآمد: لطفا"دونفر حساب كنيد. به مقصد رسيديم .همه پياده شدند ، او همچنا ن نشسته بود.

ببخشيد يه خواهش داشتم. اگه ممكنه شما كمكم كنيد.

فردای آن  روز ساعت پنج صبح مقابل  منزل او  بودم. نيم ساعتی طول كشيد تا در پاركينگ باز شد. ماشين مورد نظربيرون آمد ،چند لحظه بعد دوست ما بيرون پريد و از من خواست كه اتومبيل مورد نظر را تعقيب كنم ،هيجان زده شده بودم خيلی دلم می خواست بدونم چه خواهد شد.

هنوز هوا كاملا"تاريك بود آسمان يكدست تيره از ابرهای باران زای زمستانی همراه با بوی مطبوع زمين باران خورده. شديدا"تحت تاثير لطافت هوا وطلوع صبحگاهی قرار گرفته بودم و برای لحظاتی همراهم را فراموش كردم، با صدای خانم نظری به خودم آمدم : به نظر شما من چند سالمه؟

-  اگه قول بديد اشتباه گفتم ناراحت نشی ميگم .

قول ميدم.

-  فكر ميكنم حدودا" 45 سال، درست گفتم؟

همه همين حدس رو ميزنند! .من 35 سالمه ، دوتا دختر و يه پسر بزرگ دارم. سختی زياد كشيدم .

كارمند هستم.  الان كه كمی زندگيمون روی روال عادی افتاده و دستمون به دهنمون ميرسه اقا زير سرش بلند شده.

- شايد اشتباه ميكنی و فقط يه سوء تفاهم باشه .

خدا كنه اينطور باشه كه شما ميگيد، آخه مرد خوبيه سر براه بوده مشكلی با هم نداشتيم، نميدونم شايد حق با شما باشه. هيچوقت با خودش ماشين نمی برد  و با سرويس می رفت اما مدتيست كه ميگه ميخوام مسافر بزنم برا كمك خرج.

اقا عزيز ترمز كرد چند نفر سوار شدند ، سه تا مرد عقب يه خانم جلو ما هم به دنبالشون تا وسطهای بزرگراه .

خوب خانم حالا مطمئن" شدی كه اشتباه ميكردی؟ برگرديم بهتر نيست ، قبول كرد ،ول كن نبود برای فردا قرار گذاشتيم.

تا يك هفته كار ما اين شده بود تا بالاخره خانم خسته شدند و رضايت دادند كه ادامه ندهند .

بعد از يك هفته وقفه به خونه ما زنگ زدند كه باز هم تعقيب و گريز را ادامه بديم.

همان ساعت هميشگی خيلی دورتر از خونه شون پارك كردم ديگه داشت خوابم ميگرفت كه در باز شد و اقا عزيز با تيپی بهتر از قبل خارج شد ،چند لحظه بعد مسافرم ،  متفاوت با روزهای قبل ،بدون چادر و جوانتر به نظر ميرسيد .

- سلام ببخشيد مامانم حالشون خوب نبود من به جای ايشون امدم .

تعقيب شروع شد .اقا عزيز ايندفعه مسافر نزد و به يكی از محله های متوسط شهر وارد شد كه خيلی شلوغ و پر جمعيته. كنارمجتمع تقريبا" قديمی توقف كرد ، دختربيچاره تا گردن توی صندلی فرو رفته بود و ناخنهاش رو ميجوييد، درآن هوای گرگ و ميش صبحگاهی چشمان ما به جمال خانمی روشن شد كه با اعتماد به نفس  در جلو را باز كرد و سوارشد.هنوز خيلی از محله دور نشده بوديم كه اقا عزيز كناری پارك كرد و بله چشمتون روز بد نبينه ،خانم به گردن اقا عزيز اويزان شد، دختر بيچاره ازخجالت داشت آب ميشد، هرچه با هاش حرف ميزدم متوجه نميشد، فقط اشك ميريخت و ميگفت با ورم نمی شه ، باورم نمی شه ،ازش خواهش كردم برگرديم ،قبول نكرد ميگفت به مادرم قول دادم تا اخر دنبالشون برم.

راه افتادند، ما هم به دنبالشون، تمام راه "مشغول" بودند، به ورودی شهر بعدی كه رسيديم  رضايت دادند كه برگرديم.اماچه برگشتنی ! از خودم بدم آمد كه باعث شدم اين دختر بيچاره چنين صحنه ای را ببينه.

در خونه پياده شد. نگران بود كه بايد به مادرش چی بگه، می گفت من مطمئن  بودم كه مادرم اشتباه ميكنه برای همين قبول كردم خودم بيام.

شب دوباره تماس گرفتند، قرار فردا گذاشته شد.

تكرار سكانسهای قبل تا وسطهای بزرگراه.!! خانم نظری گفتند براش چراغ بزن .

- خانم نظری از خر شيطون بياييد پايين دردسر درست ميشه .

نه من بايد همين جا باهاش تصفيه حساب كنم. هرچه چراغ ميزديم فايده نداشت و سرعتش را بيشتر ميكرد.

- بپيچ جلوش،

خانم نظری ،خطرناكه !!

فايده نداشت، با سرعت همراه با بوق زدن جلو رفتيم سرعت را كم كردم .

ايستادم ،خانم نظری خودش را پايين صندلی جمع كرده بود تا ديده نشه.

اقا عزيز كنار ما پارك كرد به من نگاه ميكرد كه يكدفعه خانم نظری در را باز كرد و روبروش قرار گرفت. اقا عزيزنامردی نكرد و پاش را روی گاز گذاشت و فرار .

حال من بدتر از خانم نظری شده بود، بيچاره انگار دنيا رو سرش خراب شده بود داد ميزد فحش ميداد جيغ ميكشيد.

حركت كرديم اما با چه حالی! توی شهر بعدی كه زياد هم از شهر ما فاصله نداشت با يك ترفندی سعی كردم وانمود كنم كه گمشون كردم تا راضی بشن برگرديم.

ارتباطم را با خانم نظری قطع نكردم بعد از مدتی به ديدنش رفتم .

"شب كه امد خونه انگار نه انگار كه چنين اتفاقی افتاده، وقتی باهاش مطرح كردم انكار نكرد و گفت كه يه رابطه دوستانه بيشتر نيست، پدر و مادر نداره به "كمك" من احتياج داره و.... اما من ديگه نميتونم باهاش زندگی كنم، ازش متنفر شدم زندگی برام مثل زهر شده بايد جدا بشيم .

فكر خودم را بهش گفتم كه بهتره بره و با اون خانم صحبت كنه ببينه قضيه چيه ؟

با هم به ديدن خانم مورد نظر رفتيم . دختری جوان حدوا" 20 ساله .

پس شما ديوانه نيستيد ؟ به من گفته بود كه زنم ديوانه است و من نميتونم باهاش زندگی كنم، اون قول داده به زودی عقد كنيم !!

همه چيز كه از پرده بيرون افتاد مرد با لحن حق به جانب به زن گفته بود ؛ كه قصد صواب داشته و چون دختر يتيم بوده و كسی را نداشته خواسته ازش حمايت كند! ( ببينيد ما چه مردهای خوش قلب و مومنی داريم و  اين همه ناشكری می كنيم)

 

اين هم يكی از هزاران ماجرای مشابه ای كه در اين چند سال همه شاهد آن هستيم. ويرانی كانون های خانوادگی، اعتياد ؛ گسترش فحشا ء ؛ بيكاری ؛ دزدی ؛ قتل ؛ زنا با محارم و تجاوز به كودكان و دختران وزنان و......... راستی در كدام دوره، اين مملكت اين همه نابسمانی و ويرانی را تجربه كرده بود؟

  
 
                      بازگشت به صفحه اول
Internet
Explorer 5

 

ی