از جلو در خانه تا انتهای كوچه اهالی چهار محلة كن صف
كشيدهاند. كسی خبر ميدهد كه زهرا را آوردهاند، عروس نابالغ
خانه را. اهل خانه هجوم ميآورند جلو در حياط، زير بازوی مادر
را كسی گرفته: «برويد كنار، ميخواهم دخترم را ببينم.»
كوچه از انبوه چادرهای سياه به تكه ابر سياه رقصانی ميماند.
گوسفندی را آمادة ذبح كردهاند. ميلرزد، دور خودش ميگردد. هر
بار مردی دست ميبرد زيرش و بلندش ميكند. صدای ياعلی گفتنها
بلند ميشود. زهرا بر سر دست مردان فاميل به خانه ميآيد.
ترمهپيچش كردهاند، عروس نابالغ محله را. در حياط را چهارتاق
باز ميكنند، حالا جنازه درست رسيده جلو در حياط.
مرد دست ميبرد زير سينة گوسفند،
مثل پدر ـ قاتل زهرا كه دست برد زير بغل زهرای 9 سالة
خوابآلود.
با يك حركت گوسفند را برميگرداند به پشت،
مثل پدر ـ قاتل زهرا كه زهرا را به پشت خواباند.
از كاسهای پرآب، آبی ميچكاند در دهان حيوان،
مثل پدر ـ قاتل زهرا كه ليوان آب را برد جلو دهان زهرا.
مرد چاقو را برميدارد،
مثل پدر ـ قاتل زهرا.
مرد چاقو را فرو ميبرد،
مثل پدر ـ قاتل زهرا.
خون فواره ميزند،
مثل خون زهرا.
حيوان دستوپا ميزند،
مثل زهرا.
حيوان جان ميدهد،
مثل زهرا.
بدون حتی يك آه،
مثل زهرا.
حالا جنازة زهرا را از روی خون گوسفند رد ميكنند. باشد تا
متبرك شود به خون قربانی...
زنها توی سر و صورت خود ميزنند و به پدر ـ قاتل ـ فحش
ميدهند. مادربزرگ فرياد ميزند: «عروسمان را بياوريد داخل!»
در هجوم ناظران غمزده، جنازه تقلايی ميكند تا داخل شود. وسط
حياط، مادر و خالهها ميافتند روی جنازه. در اين ازدحام آيا
مادر بچهاش را برای آخرين بار ميبيند؟
مادر گم شده در انبوه چادرهای سياه و غرق شده در آنهمه نكبت
و نيستی! خط قرمزی بر كنارة در كشيده شده. مردی گوسفند را
كشانكشان تا لبة ديوار ميبرد. جنازه را دوباره روی دوش
ميگيرند. چه تعجيلی در آنهمه رفتن است!
زهرا را اهالی كن بدرقه ميكنند و خواهران مرضيه ـ مادر ـ با
شيونهايشان مارش عزا را كامل ميكنند. تا امامزاده راهی نيست.
پدر، خواهر و چند نفر از فاميل مسعود هم آمدهاند. همينطور
همكلاسهای زهرا با شاخه گلی در دست و معلمهايش.
پدربزرگ ـ پدر مسعود ـ ميرود داخل قبر. همه با انگشت نشانش
ميدهند. زمزمه بهراه ميافتد كه پيرمرد اينجاست، توی گودال.
جسد را از لای ترمه درميآورند و صاف ميفرستند پايين. توی
گودی قبر جا خوش ميكند. پدربزرگ بسماللهی ميگويد. كفن سفيد
را عقب ميكشد. صورت رنگپريدة زهراست كه مماس شده بر خاك.
مردها عقب ميكشند، زنها شيون ميكنند. پدربزرگ كفن را
آنقدری عقب كشيده كه زخم گردن مشخص نشود. زخم مرگ، زخم نيستی.
در انتها آواری از خاك و تلی از گلهای پرپرشده. و در آخر شيون
خالهها ميماند و رنگپريدگی زهرا در گور و قصة ناتمام پريا!
*
صبح سهشنبه اول ارديبهشت 83
زهرا دختر 9 ساله بهدست پدرش به قتل رسيد.
يك روز بعد زهرا را در امامزاده سيدمحمدرضا، واقع در محلة كن،
يعنی محل سكونت مقتول دفن كردند.
كن منطقهای است در غرب تهران بعد از زيباشهر، با كوچه
پسكوچههای پيچدرپيچ و تنگ، پر از مسجد و تكيه و امامزاده،
با مردمانی سخت مذهبی.
اكثر اهالی هر چهار محلة كن با هم فاميل هستند و بهقول معروف
از جيك و پيك هم خبر دارند. درِ خانة همگی آنها باز است.
احتياجی به زنگ زدن نيست، كافی است پردة بزرگ جلو در را پس
بزنی تا وارد حريم خصوصيشان شوی. زنی از طبقة بالا ميپرسد:
«خبرنگاری؟ بيا بالا. زندگيمان شده گزارش.»
با پلمب شدن خانه در همان شب حادثه، همه جمع شدهاند منزل
مادربزرگ، يك كوچه بالاتر از خانة زهرا.
اتاق گوش تا گوش پر از زنان سياهپوشی است كه يك تار مويشان هم
معلوم نيست. مادربزرگ خبر ميدهد كه مادر به همراه چند نفر از
فاميل برای تحويل گرفتن جنازة زهرا به پزشكی قانونی رفتهاند.
چند دقيقه بعد ولولـهای در حياط خانه بهپا ميشود. زن
برگشته، طاقت ديدن دختر گردنزدهاش را روی تخت غسالخانه
نداشته است.
مادر داخل ميشود. خواهر روزنامهها را زير چادرش پنهان
ميكند. مادر مينشيند. ولولـهای بهپاست. دشنام ميدهند به
قاتل و به قانون كه پدر را قصاص نميكند.
مادربزرگ مدام اين ترجيعبند را تكرار ميكند: «خدا از شما
نگذرد اگر سرسری از اين موضوع بگذريد. دختر من 11 سال رنج بودن
با او را كشيده و صدايش درنيامده بهخاطر حفظ آبرو و ترس از
مردش. حالا نگذاريد قضيه به اين راحتی تمام شود. اگر مادر
بچهاش را كشته بود قصاص ميشد. بين مادر و پدر مگر چه فرقی
است؟!»
*
ساعت 3:30 دقيقة صبح است. همه خوابيدهاند. زهرا، مادر و برادر
2 سالهاش علی. اما پدر بيتاب است. بيتاب يك جنون مستيآور.
«چند روز آخر مسعود با كسی حرف نميزد. بيشتر از هميشه
گوشهگير شده بود. چند روز قبل زهرا را تهديد كرد كه ديگر به
او پدر نگويد. زهرا رفت جلو در برای استقبال از پدرش. مسعود
داد زد كه تو بچة من نيستی، به من نگو بابا! زهرا آمد تو، بغض
كرده بود، ميگفت بابا ميخواد من بهش نگم بابا. گفتم خوب،
نگو، ولش كن.»
پدر سرمست از جنون ميرود بالای سر زهرا. از خواب بيدارش
ميكند.
خوابيده بودم. دلم ميخواست خواب هفت پری را ببينم اما خواب
هفت غول را ديدم، ديوهای زشت. صدايی در گوشم پيچيد. خودش بود،
حتی توی خواب هم دست از سرم برنميداشت. از او ميترسيدم. يكهو
دست بزرگش پهن شد روی دهانم. يك دستش هم دور كمرم را گرفت و
بلندم كرد. از پلهها پايين رفت و من را صاف برد توی زيرزمين.
قلبم تندتند ميزد. داشتم خفه
ميشدم. شروع كردم به لگد زدن كه مشتی خواباند توی شكمم. پريا!
كجاييد؟ پريا به دادم برسيد. بابا تو رو خدا ولم كن. بگذار
بروم بخوابم.
مسعود به بازپرس ويژة قتل ميگويد كه قبل از كشتن به دخترش آب
ميخوراند و بعد با دستمالی چشمهايش را ميبندد.
خاك دستمال رفت توی چشمم. چشمم سوخت اما گريه نكردم. صدای پاره
شدن پارچه آمد. بعد يك چيزی پيچيده شد دور پاهايم و سفت گره
خورد. يك پارچه هم پيچيده شد دور دستهايم. فهميدم نبايد تكان
بخورم. يكمرتبه يك چيز سردی خورد به لبم. ترسيدم، اما آب بود.
خنك نبود، آب شير بود. خوردمش.
مسعود اعتراف كرده است كه با چاقوی ميوهخوری يك ضربه به گردن
زهرا زده است.
يك چيزی خورد به ميز. صدای نفسزدنهايش را ميشنيدم. بعد يك
چيز سردی خورد به گلويم. دردم گرفت، دردم گرفت، نفسم بند
آمد... درد... درد... پريا! كجا رفتيد پريا؟
مسعود، پدر 36 ساله، با چاقوی ميوهخوری زخمی به عمق 10
سانتيمتر در گردن زهرا ايجاد ميكند. دقايقی بعد از جان دادن
او، جنازه را لای روفرشی ميپيچاند. حالا بايد جسد را دفن كند.
با چكش مشغول كندن موزائيكهای زيرزمين ميشود تا او را
بيسروصدا همانجا خاك كند.
*
«از صدای كوبيده شدن چيزی بر زمين بيدار شدم. علی كنارم
خوابيده بود، اما زهرا توی جايش نبود. بلند شدم. صدای تيزی توی
گوشم ميپيچيد. مسعود هم نبود. دنبال صدا راه افتادم. رسيدم تا
پلههای زيرزمين كه مسعود را ديدم. صدايش كردم. گفتم: چكار
ميكنی؟ آمد بالا و دستم را گرفت و كشيد تا پايين. گفت: بيا
ببين، راحتش كردم، كشتمش... سر زهرا از روفرشی زده بود بيرون.
فكر كردم دوباره پدرش كتكش زده و از حال رفته. رفتم جلو،
روفرشی را كنار زدم. دخترم غرق خون بود.»
صدايش در فضای خانه ميپيچد: «زهرا، مرا ببخش. من مادر بدی
بودم! بايد زودتر از اينها از پدرت طلاق ميگرفتم.»
«زمين زير پايم خالی شده بود. ياد علی افتادم كه بالا خوابيده
بود. بايد كاری ميكردم. خانم، من صدتا جون دارم. جون سگ كه
ميگن يعنی جون من. چطور مادری ميتواند جنازة بچهاش را ببيند
و باز هم دوام بياورد؟ بوسش كردم و گفتم: مسعود، اشكالی ندارد.
تو خودت را ناراحت نكن!
ميگفت: كاری كردم كه بيگناه بميرد. من به سنت پيغمبرم عمل
كردم. تو هم خودت را ناراحت نكن چون پول مراسمش را دارم. خودم
هم برايش قرآن ميخوانم.
دستم را ول نميكرد. ميگفت: بايد پيشم باشی تا خاكش كنم...
چشمهايش رنگ خون بود،
دستهايش ميلرزيد. بعد گفت: بيا با موتور فرار كنيم! موتورش
را سر شب زهرايم شسته بود. كار هميشگياش بود.
مرا برد بالا. برايم چای آورد. چای ماندة ظهر ديروز را نصفه و
نيمه سركشيدم. دوباره ماچش كردم، نازش كردم. گفتم: مسعود،
لباست خونی است. برو حاضر شو، فرار كنيم. مسعود كه رفت من
دويدم علی را بغل زدم و كليد را از توی كمد برداشتم. نميدانم
كر شده بود كه صدای در كمد را نشنيد. دويدم بيرون. از لای
پنجره مرا ديد، شايد كور هم شده بود كه هيچی نگفت و گذاشت من
بزنم توی كوچه.
نزديك اذان صبح بود. دويدم توی كوچه و درِ خانة همة همسايهها
را زدم تا يكی در را باز كند.»
زن حسنآقا كه خانهاش پشت خانة مرضيه است ميگويد: «من هر روز
برای نماز صبح بيدار ميشوم. صبح آن روز هم تازه بيدار شده
بودم كه صدای در را شنيدم. رفتم توی حياط. از پشت در صدای
مرضيه را شنيدم. در را كه باز كردم، خودش را انداخت توی خانه.
سر برهنه، با لباس خواب. مرتب ميگفت: بچهام را كشت... دوباره
صدای در را شنيدم. پسرم رفت جلو در. مسعود بود كه پی زنش آمده
بود. مثل بيد ميلرزيديم. پسرم گفت الان ميآيد. بهنظرم مسعود
دوباره برگشت سمت خانه. مرضيه از همانجا به مادرش و پليس 110
زنگ زد. طفلكی فكر ميكرد مسعود بعد زهرا ميخواهد بقيه را هم
بكشد!
چند دقيقه بعد دوباره زنگ خانه را زدند. پليس بود. پی مرضيه
آمده بود. به مرضيه جوراب و چادر دادم. آمديم جلو در. روی هم
ده نفری ميشديم. چند نفر از همسايههای ديگر هم از سروصدا
آمده بودند توی كوچه. بازپرس خبر قتل را تأييد كرد. بعد مسعود
از خانه آمد بيرون و سوار وانتی شد و رفتند.»
به گفتة هنرمند، بازپرس ويژة قتل، قاتل همان شب به قتل اعتراف
ميكند و دليل آن را اجرای حكم خدا ميداند. مسعود زمانی
دستگير ميشود كه مشغول كندن كف زيرزمين برای دفن جسد زهرا
بوده است.
مامان طلاق بگير
مسعود، 36 ساله، طبق اظهارات فاميل و همسايهها مردی بوده
جانباز،
متدين،
گوشهگير،
ساكت و با ارتباطاتی محدود.
«هميشه يا
تسبيح
دستش بود يا كتاب مفاتيح. كنج اتاق مينشست و مدام ذكر ميگفت.
ديدن
سريالهای تلويزيون را قدغن
كرده بود. خودش هم در شش كانال تلويزيون فقط دنبال برنامههای
مذهبی ميگشت.
زهرا هميشه ميگفت مامان طلاق بگير. كاش نترسيده بودم و بچهام
را نجات ميدادم.» او در صحبتهايش به بدبين بودن مسعود هم
اشاره ميكند: «اجازة آرايش و حتی اصلاح ابرو نداشتم. مرتب به
من تهمت ميزد كه با مردها رابطه دارم. حتی ميگفت به
شوهرخواهرهايت نظر داری.»
يكی از خواهران مرضيه ميگويد: «حتی به پسر من شك كرده بود. يك
روز سر ناهار پای پسرم به پای زهرا خورد. بعد از ناهار مسعود
شوهرم را صدا زد كه بچهات را جمع و جور كن، ميخواهی نجابت
دخترم را لكهدار كنی؟ فكرش را بكنيد، پسر من فقط يك سال از
زهرا بزرگتر بود!»
*
«دامادمان به اصطلاح كارمند ادارة بازنشستگی كل كشور بود. پدرش
كه بازنشسته شد او را برای استخدام به آنجا برد. خبر نداريد
شما، آقا مسعود ما غير از آزار و اذيت زن و بچهاش، پارسال در
محيط كار
زن همكارش
را كتك زده بود. همكاران با جيغ و فرياد زن وارد اتاق شدند و
مسعود را در حال كتك زدن و فحاشی از زن جدا كردند. بعد از اين
اتفاق او به دستور رئيس اداره به بيمارستان فرستاده شد و 15
روز بستری بود. مرضيه هر روز به ملاقاتش ميرفت با وجود آنكه
جريان را ميدانست. اما مسعود بعد از ترك بيمارستان ديگر لب به
داروهايش نزد، هيچوقت هم راضی به رفتن پيش روانشناس نشد.
فكرش را بكنيد، يك سال بعد از اين اتفاق او را كردند كارمند
نمونه!
چند روز پيش رئيسش ميگفت: فقط برای بهتر شدن روحية كاری مسعود
او را كارمند نمونه معرفی كردم!»
«مسعود به من گفته بود ميخواهد
دوباره ازدواج كند،
اما مطمئن بودم آن زن بهدليل اختلاف سنی و طبقاتی پيشنهاد
مسعود را قبول نميكند كه قبول نكرد و كتك خورد.»
*
معلم كلاس دوم زهرا ميگويد: «زهرا دختر گوشهگير و ناسازگاری
بود. در مدرسه هيچ دوستی نداشت. تحمل كسی را هم نداشت. او تنها
سر يك ميز مينشست، وسايلش را هم به كسی قرض نميداد. بعدها يك
بار گفت وقتی علی برادر كوچكش وسايل او را گموگور ميكند،
پدرش بهجای تنبيه علی، او را كتك ميزند. شايد به همين علت به
كسی اعتماد نميكرد و حاضر نبود با كسی دوست شود.»
ـ از پدرش چيزی گفته بود؟
ـ بارها. ميگفت از پدرش ميترسد.
ـ آيا آثار جراحتی را روی صورت يا دستهايش ديده بوديد؟
ـ نه. اما چند بار گفت كه پدرم كتكم ميزند.
ـ هيچوقت پدرش را به مدرسه دعوت كرديد؟
ـ نه.
ـ چرا؟
ـ چون هميشه مادرش ميآمد و ميگفت همسرش سركار است.
ـ دربارة ناسازگاری زهرا در مدرسه با مادرش صحبت كرديد؟
ـ بله. اما مادرش زن خودداری بود، چيزی نميگفت. ميدانست كه
دخترش چه مشكلی دارد، ولی چكار ميتوانست بكند.
زن حسنآقا هم حكايت ديگری نقل ميكند: «دو بار همسايهها
مسعود را بهخاطر
هيزی به ناموس مردم
كتك زدهاند. يك بار چند سال پيش وقتی هنوز زهرا نوزاد بود،
مسعود
روی پشتبام خانه
با دوربين مشغول ديد زدن داخل خانهها بوده كه همسايهها او را
ميبينند و حسابی كتكش ميزنند. يك بار ديگر وقتی در عروسی از
لای پرده در حال تماشای قسمت زنها بوده غافلگيرش ميكنند.»
حسنآقا هم نقل ديگری دارد: «مرد كمحرفی بود، اما
هر شب به مسجد ميرفت.
جمعهای هم نبود كه
در نماز جماعت
شركت نكند. در ضمن مرد شيكپوشی هم بود. هر روز كت و شلوار
تازه و تميزی ميپوشيد. اما بهنظرم يكذره قاطی داشت. يك بار
به من گفت: امروز به من الهام شده كسی در خيابان تجريش منتظرم
است. صلات ظهر مرخصی گرفت و رفت دو ساعتی وسط خيابان تجريش
ايستاد. ميگفت همهچيز به من الهام ميشود. شايد اثر جنگ
بود.»
*
برگههای تقويم سريع ورق ميخورند. در اين رقص خون و درد،
همهچيز به زنانگی زهرای نابالغ بستگی دارد. باكره نبودن دختر
9 ساله تنها دليل است برای احقاق حق.
طبق مادة 220 قانون مجازات اسلامی، اگر پدر يا جد پدری فرزندش
را بكشد، قصاص نميشود. تنها دليل قصاص زنای پدر با فرزند
عنوان ميشود.
مسعود در زمان دستگيری، پيش مرضيه و هنرمند، بازپرس ويژة قتل،
به عمل زنا اعتراف ميكند: «كاری
كه ديگران ميخواستند با او بكنند من كردم.»
مرضيه ميگويد: «پزشكی قانونی در همان معاينات اوليه اعلام كرد
چون پردة بكارت دخترم از نوع حلقوی بوده اثبات اين قضيه زمان
لازم دارد.» غير از آن، لباس زير مسعود كه آغشته به خونابه و
مايعات داخلی بدنش بوده، برای كامل شدن تحقيقات، به آزمايشگاه
تخصصی خارج از پزشكی قانونی واگذار ميشود.
برگههای تقويم را كمی جلوتر ببريم. پدر، همانكه قتل را به
حساب اجرای سنت پيامبر گذاشته است، يك بار هم از كارش اظهار
پشيمانی نكرده اما تحمل زندان انفرادی را هم ندارد. در يكی از
ديدارهايش با برادرش گفته است: «كاش زودتر تكليفم را روشن
كنند، يا اعدام يا آزادی.»
مرضيه هم ميگويد: «آنقدر از او متنفرم كه نخواستم ببينمش و
بپرسم آخر چرا! به سروان رادنژاد گفته كه چهار ماه تمام نقشة
كشتن زهرا را در سر داشته و بعد هم ميخواسته من و علی را
بكشد.»
افسر پروندهاش ميگويد: «مسعود تصميم داشته زيرزمين خانه را
آرامگاه اين سه نفر بكند.»
هنوز پزشكی قانونی جواب خود را اعلام نكرده است! نعمت احمدی،
حقوقدان، كه مطلبی با عنوان «استمداد روح يك دختر 9 ساله از
رئيس قوة قضاييه» در سايت خودش بهچاپ رسانده ميگويد: «چند
روز بعد، از دفتر پيگيری و نظارت قوة قضاييه با من تماس گرفتند
و گفتند آيتالله شاهرودی تحت تأثير اين مطلب قرار گرفته و
دستور پيگيری ويژة اين پرونده را داده است و از من خواستند كه
مادر زهرا را به آنجا ببرم.»
فردای آن روز نعمت احمدی و مرضيه به دفتر پيگيری و نظارت قوة
قضاييه ميروند. رئيس قوة قضاييه ميگويد: «به شرط ارتكاب زنا،
قاتل اعدام ميشود.»
اما درست يك روز بعد، پزشكی قانونی با گذشت يك ماه و اندی جواب
خود را اعلام ميكند: «پردة بكارت سالم است.»
پس با اعتراف مسعود چه بايد كرد! و اظهارات افراد حاضر در
غسالخانه كه با ديدن پيكر زهرا بر اعتراف مسعود گواهی
دادهاند.
پريا! كجا رفتيد؟
پريا! خيلی وقت است كه از پيش شما رفتهام. لابد همه هم يادشان
رفته.
من، زهرا را كه 9 سال توی اين دنيا باهاشون زندگی كردم.
پريا! آدمها چكار ميكنند؟
قاضی ميخواهد چكار كند؟
پريا! باز هم بابام يك نفر ديگر را از خواب بيدار ميكند.
مامانم چی! باز بابا را ميبخشد؟ خون من چقدر ميارزد پريا؟
قدر همان گوسفندی كه جلو در گردنش را زدند!
پريا! من اينجا خواب ميبينم كه مردها جنازه بر دوش روی يك تكه
ابر و زير ابرهای پنبهای رژه ميروند.
پريا! به من بگوييد با بابام چكار ميكنند؟ پريا! خون من چقدر
ميارزد؟
پريا هيچی نگفتن
زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابرای بهار گريه ميكردن پريا
(سایت زنان)
|