دیروز در میدان رسالت تهران با صحنه ای مواجه شدم که کلی
اعصابم رو به هم ریخت و شبم را به کابوس ودل آشوبه بدل کرد.
گویا پسری مزاحم دختری شده بود و از همان متلکهای جنسی معروف
این میدان که هر بارکه رد میشنوی البته اگر کر نباشی
میشنوی به دخترک گفته بود .دخترک بیچاره بیش از هجده سال
نداشت .
دخترک هم در مقابل حرفهای زشت اوبی تفاوت نگذشته بود و همان
حرفها را البته در وجهی بسیار مودبانه تر نثار مردک کرده بود
.مرد ک هم به واسطه مرد بودن و لابد هزار و یک دلیل اجتماعی
دیگر به جان دخترک بیچاره افتاده بود و کتکش زده بود .دخترک
گریه کنان اما کوتاه نمی آمدو همچنان جواب مرد را میداد .
هر چند کل این صحنه برایم آزاردهنده بود و دلم مثل همیشه که
چنین ماجراهائی را میبینم آشوب شد. اما دلیل ناراحتیم چیز
دیگری است. اینکه زنان و مردانی که این صحنه را
میدیدند بیتفاوت لبخند میزدند و هیچ مداخله ای نمی کردند.
راستش را بگویم از زنان حاضر در صحنه بیشتر لجم گرفت. چون هر
زنی معمولا در زندگیش با چنین مسائلی مواجه شده و از
اینبیحرمتیها به شخصیتش زیاد شنیده اما زنان همبیتفاوت
میگذشتند. مردان و بویژه رانندگان را که نگو از این صحنه ی
در هم شکستن غرور و شخصیت یک دختر بیچاره که آماج بدترین
حملات شده بود لذت میبردند و لبخندهایبیمعنی و پوچ
میزدند. لبخندهائی مشمئز کننده و بیمار...
من و دوستم با بدختی مداخله کردیم و دخترک را که رنگ به صورت
نداشت و میلرزید از انجا و از حملههای فیزیکی و کلامی مردک
دور کردیم .دخترک به تلخی گریه میکرد و حرفهای مشمئز کننده ی
را که ازآن ولگرد شنیده بود برایمان بازگو میکرد. و من از خشم
میلرزیدم. بیهوده دلداریش میدادم. دوستم که احساساتی شده بود
میخواست برگردد و حساب مردک را برسد که به زور منصرفش
کردیم .
ناراحتی من از دیدن این ماجرا بیتفاوتی. بیغیرتی وبیاخلاقی
مردان و زنانی بود که ظلم به یک موجودبیپناه را میدیدند اما
لبخند میزدند. به کجا رسیده ایم؟ |