همین دیشب بود، در مراسم دومین دوره جایزه کتاب "صدیقه دولت
آبادی"، همین دیشب بود که کلیپی را که در مرکز فرهنگی زنان
برای او ساخته بودیم و شعر زیبای سروده بیست و دو خرداد او را
خوانده بودیم، تقدیمش کردیم. با همان وقار و تشخص همیشگی اش
بلند شد و گفت: شما عزیزان دل من هستید، شما پارههای تن من
هستید. همین دیشب در مراسم مرکز فرهنگی زنان بود که سروده تازه
ای خواند، با چه صلابتی گفت: نامردان،شیر مادر بر شما حرام
باد!...همین دیشب بود که نوشین به او از برنامه امروز گفت و
البته خواهش کرد که نیایند. گفتیم ممکن است دست به خشونت
بزنند، ممکن است خدای نکرده در درگیری آسیبی به وجود نازنینتان
برسد. با چه قاطعیتی گفت: برنامه ساعت چند است؟ من حتما
میآیم.
بار اول که نبود کتک خوردیم، باراول که نبود مراسم را بهم
میریختند، بار اول که نبود فحش میدادند..نه! بار اول
نبود...اما نمی دانم چرا این بار انقدر پر از حس غم بود، پر
از...پر از نفرت...نمی دانم چرا بعدش همه داغون بودند....همه
اشک میریختند. نمی دانم این بار چرا اینطور بود...
امروز، در تجمع آرام پارک دانشجو، که زنان سرود خواندند،
ماموران کیسههای پر از زباله به سر و صورتمان پرتاب میکردند،
امروز که روز زن است و رفتیم که بگوییم ما برابری میخواهیم،
ما علیه تبعیض مبارزه میکنیم...امروز، دو صحنه دردناک و پر از
درس را دیدم و تجریه کردم و با ان پیر شدم....تا اخر عمر تلخی
این دو صحنه حک شده بر ذهن و روح و دل و جان پاک نخواهد شد.
تصویر اول:
سیمین بهبهانی رسیده است....یک بازویش را مهین خدیوی گرفته
است، بازوی دیگرش را دختری از آشنایانش....آرام گام بر میدارد
و با سختی تمام. درست در بحبوحه بزن بزنها رسید. میدویم
طرفش، میگوییم خانم بهبهانی عزیز شما بروید....حسابی درگیری
است. چند نفر نیروی ضد شوری به سویش میآیند. دستهایمان را
دورهم حلقه میکنیم و دیواری به دور او شکل میدهیم...می گوییم
این سیمین بهبهانی است، افتخار ایران است، پیشکسوت و تاج سر
همه ایران است...غولی از میانشان میگوید:
خوب باشه! من هم حسینم!
یکیشان میگوید:
هری...برو پیرزن!....
یک نفر داد میزند دهنت را ببند...به سیمین توهین
نکن...مادربزرگ ما است، شرم کن! میریزند سرمان...سر ما
چندنفری که دور وی حلقه زده ایم...هر کداممان را گوشه ای پرت
میکنند...با باتوم میزند پشت کمر سیمین..سیمین بهبهانی....که
چشمهایش دیگر هیچ سویی ندارد....که به سختی راه
میرود...سیمین، با آرامش سرش را بالا میگیرد و به طرف ان
مامور ضد شورش نگاه میکند...با باتوم دوباره میزند به کمر
سیمین...اخ هم نمی گوید...سرش را بالاتر میگیرد...لگدی را
حواله سیمین میکند... سرش را بالاتر میگیرد سیمین و اخ هم
نمی گوید...ناهید مثل پلنگ زخمی میدود و داد میزند تو بیجا
میکنی سیمین را میزنی! حیا کن! تو...سیمین آرام بازوی ناهید
را میگیرد و با چه آرامش و صلابتی میگوید: با اینها بحث
نکن، برویم....
تصویر بعدی:
ما چند نفر دیوار دفاعی سیمین همه میزنیم زیر گریه...من تا به
حال گریه نوشین را ندیده ام...و گریه منصوره را... و اشکهای
پروین را....سیمین را کنار خیابان میبریم...منصوره زار میزند
و جلو هر ماشینی را میگیرد و میگوید: آقا!آقا! ایشون سیمین
بهبهانی هستند، تو را خدا سوارش کنید و او را به خانه اش یا
جای امنی دور از اینجا ببرید....همه پا رو گاز...دو تایشان
روزنامه نگارو عکاس هستند....سیمین دارد میلرزد...ما زار
میزنیم که جلو چشممان او را کتک زده اند و هیچ نتوانسته ایم
بکنیم...منصوره هوار میزند تا ماشینی سیمین را سوار
کند...اتوبوسی ان روبرو پشت چراغ است، مسافران اتوبوس انگار که
دارند فیلم اکشن نگاه میکنند. با هیجان و خنده کتک خوردن
سیمین را تماشا میکنند و به اشکهای ما میخندند...
نه! نه! دفعه اول نبود که باتوم میخوردیم...که لگد دریافت
میکردیم...که فحش میشنیدیم...که تجمعمان را بهم
میریختند....اما چیزی عوض شده بود...از جنس همیشه نبود....همه
تلخیم...پر از غم...باتومش را بالا میبرد..یک ان میبینم
بدجوری مریم را هدف گرفته است...چنگ میزنم و او را با خودم
میکشم کنار..نزدیک است هردو در جوی بیافتیم...مریمهاج و واج
مانده است....نه! چیزی عوض شده است..نمی دانم چیست.....نمی
دانم....حقیقتها چقدر کثیف تر از ان هستند که فکر میکردم
خدا...یک نفر سیلی میخواباند تو گوش نازنین فیروزه
مهاجر....که اندازه سن ان مردک است که در دانشگاه با عشق درس
میدهد....که ....گوش فیروزه هنوز درد میکرد...حقیقتها چقدر
کثیف تر از همیشه بودند امروز....تمام راه تا دفتر را زار
میزنیم. |