ايران

www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک  

infos@peiknet.com

 
 
 

نیروی انتظامی تحت فرمان سردار ذوالقدر
دوره احمدی نژاد است
همه را لت و پار کنید
و. زیتون

 
 
 
 
 

.... 

وقتی اومدم پارک دیدم تقریبا بدترین جای پارک رو برای تجمع انتخاب کردن. جایی نزدیک چهار راه ولی‌عصر ، دور از پارک و مردم! محوطه‌ی  روبروی ساختمان  تأتر شهر(یعنی خواستیم نزدیک هنرمندان باشیم؟) جایی که ماشین پلیس به راحتی می‌تونست بیاد تو.

دیدن  سیمین بهبهانی عزیزمان که همه‌جا درکنارمونه. شادی صدر مهربان ، خانم نوشین احمدی خراسانی و تعداد کمی دیگر از فعالین دلم رو گرم کرد و کاستی‌ها رو ندیده گرفتم.. شعارهایی که به دستمون گرفتیم و همه نشان از خواستن صلح و دوستی بود و خواستن برابری و عدالت، همبستگی و آزادی! خواستن زندگی عاری از خشونت و زور.

اما هنوز مدتی از خوندن قطع‌نامه نگذشته بود که. ماشین پیکان پلیس پیداش شد و یکراست میون جمعیت اومد. حدود 60 نفر روی زمین نشسته بودن و بقیه ایستاده گوش می‌کردن. پلیس در بلندگو با کلام خشنی می‌گفت:" شما مجوز ندارید" و" هرچه زودتر محوطه رو ترک کنید" و ماشین همینطور به میون جمعیت میومد. باکی نداشت از لِه کردن ما.

پشت ماشین فوجی از مأمورین سبزلجنی‌پوش اومدن. تعدادشون شاید بیشتر از تعداد ما بود. همه با باتوم. همه خشن و بی‌ادب. از همون اول!

نکته‌ی جالبی این وسط دیدم. این‌بار دختران چادری با ما بودند و نه بر علیه ما! اونا هم به پلیس اعتراض می‌کردن وبعدا دیدم  از پلیس فحش و کتک می‌خورن.

فرمانده بلند دستور داد: " تا می‌خورن بزنیدشون! بخصوص ردیف اولی‌هایی که جلوتون وای‌میسن."." رحم نکنید!"

پسری فریاد زد: براشون دست بزنیم!

خانمی گفت: نه! جری‌تر می‌شن!

اما اونا دست‌نزده جری بودن!

فکر کردم شوخیه. اما واقعا می‌زدن. اول یقه‌ی پسرها رو گرفتن و تا می‌خوردن با لگد و باتوم زدنشون. اونا رو از بین خانم‌ها بیرون می‌کشیدن و پرت می‌کردن یه گوشه. شاید فکر می‌کردن زنا بدون مردا ضعیف‌ترن.

 اونایی که خیلی مقاومت کردن با خودشون بردن. نفهمیدم دورتر ولشون کردن یا با مینی‌بوس بردنشون. دیواری درست کرده بودن و نمی‌ذاشتن هیچکس برگرده.

اولش دخترها و زنها جیغ‌کشان بلند شدن.

مجبور بودیم  دورشیم. اما کمی بعد جمع به خودش  مسلط شد و شروع کردیم به  سرود ‌خوندن: 

ای زن ای حضور زندگی، به سر رسید زمان بندگی

جهان دیگری ممکن است، تلاش ما سازنده‌ی آن است

 این صدا صدای آزادی‌ست، این ندا طغیان آگاهی‌ست

رهایی زنان ممکن است،‌ این جنبش سازنده‌ی آن است

 مسیر به سمت بیرون پارک بود. کاش به میون مردم می‌رفتیم. مأموران هلمون می‌دادن و باتومشون رو با  گشاده‌دستی بر پشتمون می‌کوبیدن. به پیرو جوون هم رحم نمی کردم. من از دیدن ضربه‌هایی که بچه‌ها می‌خوردن منقلب شده بودم و بدون اختیار اشک می‌ریختم. شاید این‌قدر برای خودم ناراحت نبودم. درد کتکی که می‌خوری قابل‌تحمل‌تر از دیدن کتک‌خوردن زنی شصت‌ساله و دختری شانزده ساله بود.

داد زدم:" چرا می‌زنی وحشی! فکر کن ما خواهر و مادرای خودتیم"  مأمور گفت:" اگر خواهرم مثل تو بود جرش می‌دادم!" بحث نمی‌شد کرد.

شعارها یکی یکی زمین می‌افتاد و به زیر چکمه‌ی مأمورین می‌رفت و نقش آج چکه روی شعارهای  صلح و آزادی دردآور بود.

یکی از فرماندهانشون گیر داده بود به گرفتن دوربین من و چندین بار به من حمله برد اما زنان شجاع نجاتم دادن.

از پارک به‌زور بیرون شدیم.

خانم محبوبه‌ی بیات اومد ببینه چه خبره. هر شب اجرا داره( نمایش عادل‌ها. نوشته‌ی آلبر کامو و به کارگردانی قطب‌الدین صادقی) بیچاره‌رو دنبال کردن و رفت تو ساختمون تأتر.

  یه عده یک‌راست رفتن خونه‌هاشون.

 ولی من از راه دوری اومدم مگه می‌شه به همین راحتی‌ها برم. اومدم برگردم ضربه‌ای به بازوم خورد. دختره‌ی ج... کتک می‌خوای؟

پارک رو دور زدم و از محل دیگری اومدم تو. دوباره وسط سربازهای سبزلجنی گیر افتادم. و دوباره فرمانده‌شون حمله کرد به دوربین. باتومی رفت بالا. دست دیگری باتوم رو گرفت. اولین سربازی بود که به روم لبخند زد. زن مسنی  دستمو گرفت و با من دوید. در واقع منو دووند. جیغ و داد فرمانده. می‌گفت:" بزنید این گُه‌ها رو"

موقع دویدن گفتم گه خودتی بی‌شعور.( منم بی‌ادب شده بودم).

شناخته شده بودم و نمی‌تونستم برگردم. این دفعه گرفتنم حتمی بود. با زن رفتیم روسری‌فروشی روبروی تأترشهر و هر دو روسری   متفاوت با شالی که به سر داشتیم خریدیم. پسر فروشنده می‌خندید و می‌گفت می‌دونم برای چی می‌خرید و با هردوما نصف قیمت حساب کرد. گفت مواظب خودتون باشید اینا شرف ندارن.

 رفتیم نشستیم توی پارک. دختر دیگری هم که دیگر می‌شناختیمش اومد. رفتیم از روی مانع‌ها ببینیم روبری تأتر چه خبره. مأمورین دوباره حمله کردن و ما رفتیم بغل‌دست زن مسن نشستیم. زن جیغش دراومد با دخترای من چیکار دارین ؟ا. بعد خطاب به ما گفت: پانته‌آ، پریسا مگه نگفتم به این وحشی‌ها نزدیک نشید. رو به اونها کرد و با اخم گفت اومدیم خرید عید. خسته شدیم اومدیم تو پارک  نشستیم. عیبی داره؟ مأمور با ناباوری نگاهمون کرد ولی از زدن ضربه منصرف شد و گفت عیب که داره. یالله بلند شید برید.

زن گفت مثلا امروز روز زن هم هست. دستتون درد نکنه! خوب از خانوما پذیرایی می‌کنید! و بلند شد دست مارو گرفت و به طرف بیرون پارک برد. خیلی برای من نگران بود و بارها ازم خواست دوربینو بدم در کیفش بذاره تا برای من بد نشه. برای اینکه اعتماد کنم اسمشو که در اعلامیه‌ی زنان چاپ شده بود با کارت شناسایی نشونم داد.

اما راستش ندادم و گفتم شما شناخته‌شده‌اید می‌ترسم برای شما بدتر بشه!

تعداد مأمورین بیشتر شده بود. پشت دیوارهای روبروی تأتر شهر صفی از اونا سنگر گرفته بودن.

مردم عادی پچ‌پچ می‌کردن:

- معلومه اوضاع حکومت خیلی خرابه که این‌طور حمله کردن.

- دوره‌ی خاتمی کی جرأت داشتن این‌طوری بزنن.

- مگه 18 تیر دوره‌ی خاتمی نبود؟

- بود. اما...

- ایشالله تا عید اینا می‌رن.

- ای آقا، آخوند مگه ول می‌کنه.

- این اختناق  احمدی‌نژادیه!

- چقدر کارشون زاره که دست رو زنا بلند می‌کنن.

- این زنا هم بیکارن‌ها. آخه بگو زن، بشین سر خونه زندگیت. تورو چه به مبارزه؟

- پیرزنه رو دیدی چطوری دست می‌زد؟ یه طوریش می‌شد‌ها...

- خوب دیگه زنا هم خیلی پررو شدن.

- آقا شما دوره‌ی شاه یادت نیست. زنا خیلی سالار بودن. مگه کسی جرأت داشت بهشون چپ نگاه کنه.

- بابا اون‌موقع هم بد بود. بعد از 8 شب زن نمی‌تونست بره تو خیابون.

- من درد اینا رو می‌دونم. اینا می‌خواد ولنگ و واز بپوشن. آزادی لختی منظورشونه!

 ما خانواده‌ی موقتی در بعضی بحث‌ها شرکت می‌کردیم. کلی راجع به شعارهای جمع حرف زدیم و از دیه و حق طلاق وبرابری و تعدد زوجات و...

 و هرجا از دوسه‌نفر بیشتر دور هم بودن مآمورا میومدن  گیر می‌دادن. زنهایی که در تجمع بودن شناخته بودیم و از دور برای هم چشم‌و ابرو می‌آمدیم. کمی از مردم دور می‌شدیم و دوباره در جمع بعدی.

 یک‌جا پسری بغل دست ما نشسته بود و سیگار می‌کشید. توی جمع دیده بودمش. مأموری هیکل گنده(فرمانده‌ی لباس شخصی‌ها که هرکار کردم به علت هوشیاری و سبعیتش نتونستم ازش عکس بگیرم. یه  دستش یه کاغذ صورتی که دست شادی صدر دیده بودم بود و در دست دیگرش بی‌سیمی که مرتب با اون فرمان می‌داد)‌بی‌مقدمه به ما نزدیک شد . همه‌مون سکوت کردیم ببینیم منظورش چیه. رفت به طرف پسر و پس‌گردنی محکمی به او زد و یقه‌ش رو گرفت و پرتش کرد و با عربده گفت: پدر سگ! چرا داری لایه‌ی اوزون رو سوراخ می‌کنی؟( مثلا خیر سرش خواسته بود طنز بگه و مارو بخندونه!) اما هیچ‌کس نخندید و شنیدم با دندون‌های بسته  می‌گن: کثافت!

 یک‌بار حدود 20 سرباز ما رو تا ساندویچ‌فروشی سررازی بدرقه کردن البته با هل‌دادن و قدری توهین. و من و خواهر تازه‌یافته‌م به مادر شجاعمون چسبیده بودیم. رفتیم و از خیابون خارک دور زدیم و از پشت پارک برگشتیم تو. و بازم رفتیم نشستیم تو پارک با مردی که مخالف کار ما بود بحث کردیم.

 اون‌قدر بودیم و دنبال شدیم و در رفتیم تا هوا تاریک شد. هنوز مأمورین در قسمت شمال پارک بودن. ما نمی‌دونستیم. موقع بیرون رفتن از همون ضلع  که مینی‌بوسشون هم پارک بود شناختنمون که قرار بود خرید بریم و نرفتیم. دنبالمون کردن و ما رفتیم وسط خیابون و پریدیم تویه  اتوبوس که ایستاده بود..( به راننده گفتیم ندادن بلیت ما از نداشتن شخصیت نیست‌ها). راننده دید دنبالمونن خندید و گاز داد.

 شب برنگشتم خونه. گفتم تهران می‌مونم. اون موقع هم ماشین خط نبود. و زن گفت به هیچ‌وجه سوار ماشین‌های غریبه نشو.

 صبح رفتم یک‌بار دیگه به پارک دانشجو سر زدم. خیلی غمگین‌شدم.

دیدم پارک دانشجو دیگه فقط یه خاطره‌ی خوش برام نیست. فکر می‌کنم تا وقتی زنده‌م با دینش یاد 8 مارس و وحشیگری حکومت و کتک و خشونت بیفتم.

 این بار که از  ویترین‌ مغازه‌ها  رد می‌شدم صورتی می‌دیدم که هیچ لبخندی روی لبش نبود. زن‌هایی رو می‌دیدم که با بی‌خیالی مشغول خرید و چونه‌زدن بودن. صف جلوی مغازه کرست فروشی مادام ایزابلا طویل‌تر از دیروز شده‌بود. می‌دونستم هیچ‌عجله‌ای برای رسیدن به جایی رو ندارن. اونا برمی‌گردن به خونه‌هاشون. برای شست‌وشو و پخت‌وپز و آراستن منزل برای دیدو بازدید عید که بشینن بگن اینا ایشالله تا دوماه دیگه می‌رن.

 دیدم همه‌جای شهر پر شده بود از صندوق‌های شور نیکوکاری. صندوق‌های خالی که  مسئولینش از بی‌کاری رو صندلی خوابشون برده بود. هیچکس رو ندیدم که حتی یه صدتومنی بندازه توشون.

جلوی یه صندوق خالی یه مداد نو دیدم که مردم پاشونو می‌ذاشتن روش و رد می‌شدن.

با پا زدمش کنا دیوار.. شاید بچه‌‌ای بهش احتیاج پیدا کنه و برش داره.  شاید بخواد باهاش بنویسه:

عدالت، برابری، همبستگی، آزادی، صلح...