در
شمارهی جدید نشریهی نگاه نو، خاطرهای خواندنی از ابراهیم گلستان
دربارهی محمد بهمن بیگی، بزرگ عشایر ایران دیدم. دریغم آمد
برای شما نقل
نکنم. در سفری که گلستان ۳۶ سال قبل به خطهی فارس داشته به
دعوت بهمن
بیگی به تماشای کارهای او برای با سواد کردن کودکان عشایر میرود.
در هر
چادر که وارد میشوند؛ کودکان با صدای بلند نوشتهها را میخواندند
و با
فریاد درس را جواب میدادند. گلستان مینویسد: اول فکر کردم
این نشانهی
بودن میان دشت و بیابان است...
گفتم :محمد بگو آنقدر بلند نخوانند. چرا فریاد؟
جواب نداد. در چادرهای بعد این وضع تکرار شد.
باز گفتم: محمد چرا فریاد؟ اینها که چند قدم بیشتر از آموزگارشان
دور نایستادهاند.
بازجواب نداد. و این حالت و وضع باز تکرار میشد. در ده بیست
چادر ... دیگر چیزی نگفتم. در
راه بازگشت به شیراز گفتم: دکتر گلو داری؟
خندید. گفتم: نگذار. گلویشان پاره میشود.
گفت: نمیشه. بهتره این جور.عادت میکنن.
گفتم: عادت بدی است داد زدن.
گفت: آی خوبه! نمیفهمی؟ عادت میکنن دیگر سرشان را بائین
نمیاندازن. دست به سینه جواب بدن، فردا که خان برگشت.
گفتم: خان کجا دیگه برگرده؟
گفت: گاسم که برگرده. دنیا را کجا دیدی؟ گاسم که برگرده. تا
برگرده بچهها عادت میکنن به داد زدن ...
بعد از خواندن این خاطره به یاد کلام امام علی(ع) افتادم که
مردم نباید در
گفتگوی با حاکم دچار لکنت زبان شوند. بهمن بیگی همراه با سواد،
فرهنگ
آزادی و آزادگی را در میان عشایر برد. راستی مسئولین آموزشی و
تربیتی ما
در این سالها چقدر فرهنگ آزادگی و بدون واهمه و لکنت سخن گفتن
را به
بچههای ما آموختیهاند؟! |