"حبس خانگی"
حکمی که تلویزیون
برای ما زنان صادر کرده
نوشین احمدی
خراسانی(وقایع اتفاقیه)
با پخش نخستين برنامه تلويزيوني در ايران (در سال 1336) بهتدريج
تلويزيون به يكي از اعضاي ثابت بسياري از خانوادههاي
ايراني تبديل شد.
بطوري
كه در سال 1373، حدود 98 درصد از خانوادههاي
شهري و 61 درصد از خانوادههاي
روستايي داراي تلويزيون بودند (نماگرهاي اقتصاد جمهوري اسلامي،
1374). همچنين
يكي از تحقيقات منتشرنشده در روستاهاي مختلف كشور نشان ميدهد
كه 1/69 درصد از اعضاي خانوادههاي
روستايي در طول روز، بيشترين ساعتهاي
اوقات فراغت خود را به تماشاي تلويزيون و 3/3 درصد آنان نيز به
گوش دادن راديو اختصاص ميدهند.
نگاه كردن به تلويزيون در بخشهاي
مختلف كشور، از مهمترين
سرگرمي
خانوادهها
در جامعه ماست بهطوري
كه بر اساس همان تحقيق در روستاهايي با زبان مادري «تركي» و
«كردي» 6/81 درصد خانوادههاي
اين روستاها با تماشاي تلويزيون اوقات فراغت خود را پر ميكنند،
درحاليكه
تنها 1/0 درصد از اين خانوادهها
خواندن نشريات در اوقات فراغت را يكي از سرگرميهاي
خود دانستهاند.
پژوهشهايي
از اين دست نشان ميدهد
كه
تاثيرگذاري «صدا و سيما» بر زندگي ما بسيار بيش از آن است كه
تصور ميكنيم،
يعني بدون آنكه
متوجه باشيم تلويزيون زندگي روزمره ما را تحت تاثير خود قرار
ميدهد
و براي اين تاثيرگذاري ميلياردها تومان از ثروت ملي هزينه ميشود،
بهطوري
كه بنا به قولي پخش برنامههاي
تلويزيوني در صدا و سيما «حداقل حدود 200 هزار تومان» براي هر
دقيقه هزينه دربردارد.
يعني براي پخش برنامهاي
يك ساعته، بالغ بر 12 ميليون تومان هزينه ميشود.
در سال 1380 در شبكههاي
درون مرزي 36985 ساعت برنامههاي
تلويزيوني توليده شده است (خلاصه آمارهاي پايهاي
كشور – 1380). يعني با توجه به اين آمارها ميتوان
حدس زد كه در 1380، حدود 445 ميليارد تومان جهت برنامهسازي
صدا و سيما هزينه شده است. اما اين سئوال مطرح است كه اين
هزينههاي
گزاف و حيرتافكن،
صرف چه اهدافي ميشود؟
آيا هدف اين برنامههاي
پرهزينه، تحول نگاه، وسعت آرزوها و بالندگي انديشه مخاطبان
است؟
روشن است كه توليد خلاقيت و انديشه، نيازمند وجود «فضاهاي
عمومي» و رابطههاي
خلاق انساني است، اما در جامعه ما اين فضاها و ارتباطات خلاق
انساني در محدودترين شكل آن وجود دارد. دلايل اين مسئله نيز
متعدد است از جمله اينكه
كالبد شهري و نوع شهرسازي ما بهشدت
در مقابل ايجاد چنين فضاهايي عمل ميكند.
بطوريكه
در هيچ محلهاي
غير از مسجد، فضاي عمومي ديگري براي ايجاد فضاي فكري و ارتباطي
بين افراد وجود ندارد و تعداد معدودي فرهنگسرا نيز كه به تازگي
شكل گرفته بودند ـ هرچند با ساختاري مردانه ـ و ميتوانستند
به ايجاد اين فضاها كمك كنند، اكنون با مديريت جديد شهرداريها،
بتدريج از ايفاي اين نقش
تهي ميشوند.
از سوي ديگر مدتي است كه بهويژه
زنان و جوانان درصددند تا از طريق ايجاد سازمانها
و انجمنهاي
مدني و مستقل، چنين فضاهايي را بهوجود
آورند اما اين حركت نيز با مشكلات بسيار و محدوديتهاي
فراواني مواجه است.
از طرفي گروههايي
از مردم نيز درصدد ايجاد بديلهاي
«مجازي» يعني ايجاد سايتها
و وبلاگها
هستند اما اين فضاها نيز فعلا بخش كوچكي را پوشش ميدهد،
هرچند با حملات گاه و بيگاه
(فيلترگذاري) سعي ميكنند
از گسترش يافتنشان
جلوگيري
شود.
كافيشاپها
نيز كه فضاهاي عمومي غيرخانوادگي بهوجود
ميآورند
با موانعي روبهرو
ميشوند،
حجاب اجباري نيز به خودي خود، ايجاد فضا و ارتباطات انساني را
براي زنان بهشدت
محدود ميسازد.
پس مشاهده ميكنيم
كه براي ايجاد و گسترش فضاهاي عمومي ـ كه از ضروريات توليد
فضاي انديشه خلاق و رشد افكار عمومي است ـ مشكلات فراواني وجود
دارد و بهشدت
از آن جلوگيري ميشود.
اما در سطح فرهنگ رسمي، كار هنوز بغرنجتر
است. يعني در پخش برنامههاي
«صدا و سيما» فضاهاي عمومي و ارتباطات خلاق انساني نه تنها
جايي ندارد بلكه بهشدت
كنترل ميشود.
در واقع برنامههاي
تلويزيوني به مانعي در راه ايجاد اين فضاها تبديل شده و «بيفضايي»
موجود را در جامعه تثبيت ميكند.
عمده فضاي سريالها
و برنامههاي
تلويزيوني، فضايي صرفا خانگي و روابط محدود و سنتي خانوادگي
است. حضور انحصاري اين فضاي تنگ خانگي، كه در گسست از فضاهاي
عمومي تبليغ ميشود
به ناگزير خلاقيتكش
است. خلاقيت و نگاه انتقادي و اطلاع از روابط معنيدار
و پويا، در مجموعههاي
صدا و سيما متاسفانه به صفر نزديك شده است و روزمرگي
مشمئزكننده و غيرخلاقي را به مخاطبان تحميل ميكند.
«شادي»، «لذت»،
«تراژدي»، «ارزشهاي
انساني» و «زيباييشناسي»
ما زنان جملگي در چهارديواري تنگ آپارتمان و در «روزمرگيزدگي»
صدا و سيمايي در حال ويراني
است. زنان صدا و سيمايي هيچ آرزو و آرماني را به جز «ازدواج» و
«بچهداري»
و شركت «فعال» در آشپزي و مهمانداري
براي خود متصور نميشوند.
هيچ زني گويا در سريالهاي
تلويزيوني، آرزوهاي بلند و دغدغه
ذهني و آمالهاي
غيرروزمره در سر ندارد. هيچكس
به دنبال رؤيا، هدف، بدعت، خلاقيت و استقلال فردي نيست.
«خواستگاري» و «زايمان» تراژدي صدا و سيما از زندگي زنان شده
است و كمدي نيز به سطح مچل كردن زنان مدرن ـ و به تعبير صدا و
سيما «زنان احمق» ـ تنزل يافته است.
در اغلب سريالهاي
صدا و سيما مشاهده ميكنيم
كساني كه ميتوانند
آرزوهاي غيرروزمره داشته باشند ـ حتا با وجود پايان يافتن جنگ
ـ تنها مردان «ميدان جنگ» هستند و چون زنان به حتم نميتوانند
«مرد» چنين ميداني باشند، لذتها
و ارزشهايشان
در روزمرگي
و به آرزوهاي «ماده حيواناتي» تقليل مييابد
و هيچكس
از خود نميپرسد
چگونه شد كه چنين ملتي شديم؟ چطور ديگر از انديشههاي
نو لذت نميبريم،
از هنر آوانگارد و اعتراضي، حظ
نميكنيم،
از بدعتگذاري،
تفاوت و ترديد و شك كردن بيزار شدهايم
و از حركتها
و پديدههاي
نو فاصله ميگيريم؟
چطور شده است كه ما از تكرار و تكرار رفتن به مهماني خانوادگي
به شور ميآييم
درحاليكه
مثلا موفقيتهاي
همجنسانمان
شوري در ما برنميانگيزد
و اگر زن هموطنمان
به موفقيتي دست مييابد
نه تنها از موفقيت او لذت نميبريم
كه آن را تهديدي براي روزمرگي زندگي خودمان ميانگاريم
و در برابر او حتا واكنش منفي نشان ميدهيم؟
اين محدود ماندن و غرق شدن در چهارديواري آپارتمان حتا در
داستانها
و رمانهاي
زنانه نيز بهطور
وسيع رخنه كرده است و متاسفانه شخصيتهاي
داستاني ما زنان، عموما در همين چهارچوب حقير و تنگ خانه به
«پرواز» در ميآيند؟
و درحاليكه
معناي وسعتيافتهي
تراژدي از نگاه بشر متمدن امروز «خطر جنگ هستهاي»،
جدايي «انسان از طبيعت»، «مسئله ايدز» يا «پاره شدن لايه اوزن»
است، ولي «تراژدي» زن ايراني به «بچهدار
نشدن» يا «خواستگار نداشتن»، «جهيزيه» يا «پاره شدن پرده
بكارت» تقليل يافته است.
اما اين تنگي افق آرزوها و كوچكتر
شدن قالبهاي
زندگي كنوني، چگونه و توسط چه سيستمي بر ذهن و روانمان
تحميل شده است؟ آيا خود واقعيت هستي،
يعني عينيت زندگي ما زنان، اين گونه ما را به صرفهجويي
در تخيل و آرزو و انديشيدن به مسايل انساني، واداشته يا
واقعا عامل ديگري (مثلا بمباران برنامههاي
تبليغي صدا و سيما)
تهي شدن ذهن از خلاقيت را باعث شده است؟
اگرچه بهنظر
ميرسد
كه بافت غيرتوليدي اقتصاد كشور در نگاه داشتن ما در تقسيم سنتي
كار و حاكميت روابط غيرخلاق مؤثر است اما نميتوان
به تلاش بيوقفه
و تبليغات پرحجم صدا و سيما براي تثبيت و بازتوليد آن، كم بها
داد.
زندگي روزمرهي
بازتوليد شده در برنامههاي
صدا و سيما كه ما زنان را در نقشهاي
سنتي و مسئوليتهاي
كهنه و نخنما
گرفتار كرده است بهخودي
خود باعث از بين رفتن تدريجي هويت فردي و خلاقيت فكري شده است.
و در چرخهي
اين زندگي پرتكرار و تكخطي
كه برنامهسازان
صدا و سيما دو دهه است كه براي ما الگوسازي كردهاند
چه جايي براي پرواز فكر و آرزوها باقي ميماند؟
اگر مادر يا مادربزرگها
در يكصد سال پيش از طريق روابط خويشاوندي و نقل سينه به سينه،
براي انجام وظايف سنتي و تكرارشونده، تربيت ميشدند
اكنون ميليونها
دختر جوان و عموما تحصيلكرده
به توسط برنامههاي
«جذاب» صدا و سيما، براي گردن نهادن به اين نقشها
و تمكين از وظايف سنتي و غيرخلاق، آموزش ميبينند
و بدين وسيله «دور باطل صرفهجويي
در عقل»
نسل بعد از نسل تداوم يافته است. آيا تداوم اين سياستهاي
صدا و سيمايي، به حقارت مفهوم «تراژدي»، «كمدي» و «هدف»هاي
زندگي در باور ما زنان منتهي نشده است؟ آيا اين برنامهها
نتوانسته است ذائقه بخش وسيعي از زنان را به لذت بردن از روابط
عقبمانده
و سنتهاي
ميراي روزمرگي، معتاد كند؟ آيا تحميل بيوقفه
فضاي تنگ و تاريك «داخلي» به حذف فضاي «بيروني» (مرگ افكار
عمومي مستقل) ياري نكرده است؟ و بالاخره آيا برنامهسازان
صدا و سيما كه لحظهاي
از تشويق و ترغيب ما زنان براي فكر نكردن و صرفهجويي
در انديشه، دست بر نميدارند
واقعا موفق نبودهاند؟
|