فیلم دیدنی و فراموش نشدنی "فارنهایت 451" محصول دهه 1960 است.
داستان فیلم مربوط به سانسور و کتاب سوزان است: تمام کتابها
را دولت برای سانسور و یکنواخت کردن افکار در درجه 451
فارنهایت که هر نوع کاغذی درآن میسوزد، میسوزاند و مردم برای
نابود نشدن کتابها، شروع کردند کتابها را حفظ کردن. بدین
ترتیب، نام هر رمان و کتابی، نام آن زن و یا مردی شد که آن را
حفظ کرده و برای دیگران عینا تعریف میکرد. کتاب سینه به سینه
نقل شد و ماند. این عکسها مربوط به صحنههائی از آن فیلم است.
دولت مهرورزی احمدی نژاد از این فیلم تقلید میکند.
شعلههای نامرئی بروکراسی و تعصب
دست به دست هم دادهاند و دارند جریانی حکومتی را بر اساس تعصب
گروهی خاص
در ایران اجرا میکنند که دود آن دیر یا زود به چشم همه خواهد
رفت: مبارزه
با کتاب و تشدید سانسور.
یکی از مهمترین مشکلات در کشور ما این است
که «قانون» و «ارزش»ها (منظور نوع حکومتی آن است) همیشه نسبی و
ناپایدار
بودهاند و به نسبت سلایق شخصی و گروهی و نگرش سیاسی دولتها و
حکومتها
متغیر. حال نوبت کتاب است که چوب ناپایداری قوانین و
برداشتهای شخصی را
بیشتر از گذشته بخورد.
شاید بهترین دستاورد دولت خاتمی که منافع
دوطرفهای هم برای نظام و هم برای مردم و قشر کتابخوان داشت،
آزادی
بالنسبه در بخش چاپ و نشر بود. کتابهایی در طول این سالها
چاپ یا تجدید
چاپ شد که اگر در دورههای قبل یا حال حاضر چاپ میشد حساب
مؤلف و ناشر آن
با کرامالکاتبین بود. به ناشران کم و بیش کمک میشد و تولید
محتوای
فرهنگی و چاپ و نشر کتاب و مطبوعات دورهی درخشانی را پشت سر
میگذاشت.
اما اینک آخرالزمان کتاب و کتابخوانی در ایران فرا رسیده است.
چاپ ممنوع
یک دوست ناشر میگوید بسیاری از چاپ دومها را ممنوع کردهاند.
یعنی فرض
کتابی در همین نظام چاپ شده و با اقبال مواجه شده اما اینک
ضاله تشخیص
داده شده است. آن هم تنها به فاصلهی چند ماه! آن هم نه یکی دو
تا بلکه
صدها
عنوان کتاب! مجوز بسیاری از تجدید چاپها را هم با این
قانونگذاری
داخلی جدید نمیدهند.
میگوید قبلاً مجوز چند روزه صادر میشد اما
اکنون صدها کتاب گاهی به ارتفاع چند متر روی میز هیأت بررسی
کتاب است و
معلوم نیست کی یا چند ماه دیگر جواب بیاید. سانسور کلمات و
واژهها نیز
چنان تشدید و دلبخواهی شده که گاهی تنها
کاریکاتوری از یک کتاب
میماند.
چنان آشفته بازار و وضعیت نابسامانی در وزارت ارشاد بیداد
میکند که داد
همه را درآورده است.
یک ناشر دیگر در اوج خشم و ناامیدی مشتش را بر
میز میکوبد: الان چند ماه است مجوز کتابهایی را گرفته اما به
او کاغذ
ندادهاند. بحران کاغذ هم خودش مزید بر علت شده است. وی یک
ناشر شهرستانی
است. میگوید که وزارت ارشاد قبلاً با طرح حمایت از ناشران
بخشی از
کتابهای آنها را میخرید که اکنون این را هم حذف کردهاند!
میگوید: مردم
هم که کتاب نمیخرند. ادعای فرهنگمان دنیا را گرفته. مثل این
که فقط مشکل
مائیم و با پایین کشیدن کرکره انتشاراتیها همه چیز حل میشود.
راستی مگر چند درصد کتابخوان داریم که این همه فشار و تحدید
بر آنها وارد
میشود؟ سهم ما ایرانیان با وجود تمام ادعایمان تنها کمتر از
یک دقیقه
مطالعه در سال است. چه اگر غیر از این بود مردم مانند وقتی که
قحطی نان
است، با شنیدن ممنوعیت تجدید چاپ کتابها به کتابفروشیها میریختند!
پس
این نگرانی بیهوده برای چیست؟
وقتی رسانههای دیگر نظیر ماهواره و
ویدیو و اینترنت فکر و ذکر جوانان را قبضه کردهاند،
این
مُثله کردن بیحاصل به چه کار دولت آقای احمدینژاد میآید؟
گویا دولت دارد
عامداً افکار عمومی و فرهنگ مردم را به سمت آلترناتیوهایی سوق
میدهد که
خود با آن مخالف است. اگر کتاب نباشد، ماهواره هست، اینترنت،
رادیوها و
خیلی چیزهای دیگر که لزوماً نباید شکل خالص فرهنگی داشته باشند.
نشر زیرزمینی
شاید اگر انبوه رسانههای نوین چون شبکههای ماهوارهای،
اینترنت و
وبلاگها نبودند، میشد از این پدیدهی ممنوعیت تعبیر دیگری
کرد و آن را
به نفع جامعهی کتابخوان دانست. با این تعبیر که ممنوعیت موجب
عطش میشود
و نظیر سالهای پایانی دورهی شاه بسیاری کتابها با نشر
زیرزمینی یا همان
به اصطلاح زیرمیزی و زیراکسی چاپ شوند و قشر جوان به دلیل عطش
روانی ناشی
از ممنوعیت به آن پناه بیاورند. اما متاسفانه به این دلیل اینگونه
نیست.
کتابها دارند در ایران میمیرند و
شعلهها را کسی نمی بیند! |