به خانهء دوست قديمم میروم .
چنان پريشان و خسته میبينمش كه تاب ايستادن ندارم .
او ساكن بلوك مجاور بلوك 52 همان بلوكی كه در آتش سوختنش را
ديديم !
از حال و روزش میپرسم !
می گويد خودت ببين و پنجره را اشاره میكند .
از پنجره به بيرون نگاه میكنم ، پيش از ورود به بلوك ديده
بودمش!
تلی از خاك و خاكستر !
و افرادی كه همچنان مشغول گشتن و پيدا كردن جنازهای ! جنازه
كه نه ! تكههای خاكستری!...
گاه گريه میكند و گاه سرش را به ديوار تكيه میدهد و چشمهايش
را میبندد .
می گويم :" ز..... جان چه كاری از من ساخته است ؟ چكار
میتوانم برايت بكنم؟
اول میگويد هيچ! و بعد از لحظاتی گويی كه برق او را گرفته
تكانی میخورد و میگويد " راوی تو با اينترنت كار میكنی ترا
جان دخترت صدای ما را به گوش همه برسان ! هر چه خرجش میشود
پای من !!
می گويم "ز... ، عزيز دلم، خرجی ندارد ، بگو ، خواهم نوشت .
با نگاه التماس آميزی میگويد پس چند دقيقه صبر میكنی من چند
تا از همسايگان را هم خبر كنم؟
می گويم :ز... ، عزيزم ، هيچ عجله ندارم ، امروز من، مال تو
، هر كاری داری كنارت میمانم .
از آپارتمان خارج میشود و لحظاتی بعد میآيد و میگويد به
همسايه روبرويی گفتم تا بقيه را هم خبر كند.
و دقايقی بعد يكی يكی دو تا دو تا میآيند ، يك از يك پريشان
تر .
"ز......" به آنها میگويد : راوی با اينترنت كار میكند و
قرار است حرفهای ما را در آنجا عنوان كند ..
بعضیها چپ چپ نگاهم میكنند و بعضی ديگر به همديگر نگاه
میكنند.
هراس در چهرهء يكا يك آنها ديده میشود.
به نرمی با آنان حرف میزنم و دليل بهت آنان را میپرسم .
"ز.... به كمكم میآيد و رو به آنها میگويد ، تا كی خفقان
بگيريم؟ چرا حرف نمی زنيد؟
وقتی كه همديگر را میبينيم دلمان پر از درد است و مرتب حرفهای
تكراری را برای هم میگوييم ، خودمان كه از اين دردها با خبريم
، پس بگذاريد تا همه بدانند ما چه میكشيم!
يكی از آنها میگويد اگر به حالمان خبر شوند همين يك لقمه نان
بخور و نمير را هم از دست میدهيم!
به آنان اطمينان خاطر میدهم كه از جانب من خيالشان راحت باشد
.
يكی از آنان میگويد :
اگر بخواهيم حرف هم بزنيم كسی گوش به ما نمی دهد .
ديگری میگويد : اما از حالمان كه خبر میشوند .
كم كم دل و جرات پيدا میكنند به طوری كه بعد از دقايقی هيچ
كدام به ديگری مهلت نمی دهند.
يكی میگويد :خانم ، روزی به همسرم گفتم چرا برای اين
بدبختيهايی كه سرمان میآيد ، هيچ جايی نيست تا درد دل كنيم ؟
همسرم يكی از" ماهنامههای ارتشی " را نشانم میدهد و شعری را
كه در آن نوشته شده را برايم میخواند... لب مگشا ار چه در او
نوشهاست ..... كز پس ديوار بسی گوشهاست ...
ادامه میدهد كه : همسرم به من گفت اين شعر را آويزهء گوشت كن
اگر " جان من "برايت ارزش دارد !
به او میگويم نمی فهمم ! بيشتر توضيح بده
می گويد : اگر لب باز كنيم معلوم نيست چه بر سر همسران ما
بيايد !
می گويم از ديروز برايم بگوييد، همهء دنيا با خبر شدند، چرا
میگوييد كه ...
يكی داد میزند كه خا......نم !!! میدانيد چرا؟ برای اين كه
اين بار همه شان نظامی و خانوادهء نظامی نبودند!
اين بار؟!!
بله !! اين هفتمين
C130
نيرو ی هوايی ست كه سقوط میكند و هيچوقت اينطور خبرش در دنيا
نمیپيچد .يادمان نرفته ۱۲۰ نفر از خانوادههای بدبخت ارتشی ۴
سال پيش نزديك مشهد توی كوهها سقوط كرد و هيچ صدايش را هم در
نياوردند !
آن يكی میگويد : خبرنگارها و عكاسها جانشان عزيز است ، جان
ما را از سر راه آورده اند .
می گويم فكر میكنيد خبر نگار و عكاس و فيلمبردار چه كسانی
هستند؟ آنها هم قشر زحمت كش وبینصيب اين جامعه .....
يكی صحبتم را قطع میكند و میگويد الهی بميرم ، خودم تكه
تكههای سوخته شان را ديدم
همه پريشان میشوند .
يكی میگويد : ببين خانم ، اين چيزهايی كه در راديو تلويزيون
میگويند همه اش دروغ است .
در اين هواپيما تعداد زيادی از خانوادههای ارتشی هم بودند !
سوختند اما كسی حرفی از آنان نمیزند.
می گويم : اما اين هواپيمای باربری بوده و برای تهيهء گزارش
از يك، مانور اين افراد به بندر عباس راهی شدند .
می گويد : همين ديگر ! وقتی میگويم به مردم حرف راست نمی زنند
...
اين هواپيما قرار بوده تعدادی از خانوادههای ارتشی را به
چابهار ببرد و بعد از چابهار به سوی بندر عباس پرواز كند .
می گويم خانواده در اين هواپيما چه میكردند ؟
می گويند همه مان عادت داريم سوار
C130
شويم .
پول بليط هواپيماهای ديگر را كه نداريم وقتی قرار است مسافرت
كنيم آن هم به بعضی از شهرها مجبوريم با
C130
برويم .
يكی به دادم میرسد و میگويد حالا اونها را ولش كن همين
ديروز را بگو
ز.... میگويد راوی جان من توی اطاق داشتم راه میرفتم كه ديدم
هواپيمايی از جلو بلوك مان رد شد و بلافصله صدای انفجار عظيم.
از پنجره نگاه كردم ديدم كوهی از آتش پايين بلوك روبرويی و هر
تكه از هواپيما به گوشهای پرتاب شده .
بلافاصله برق قطع شد و ما همه از پلهها سرازير شديم .
افرادیبیسيم به دست میچرخيدند و ما هم هر كدام به طرفی فرار
میكرديم بیچادر وبیروسری پای برهنه! .
آتش زبانه میكشيد و بلوك ۵۲ را هم به آتش كشيد .
بال هواپيما به طبقهء اول ساختمان اصابت كرده بود و قسمتی از
آن را فرو برده بود .
يكی از بالهای هواپيما جلوی در پايگاه افتاده بود.
بلافاصله دستور دادند در پايگاه را دژبانها محاصره كردند تا
هيچكس داخل نشود .
ماشين آتش نشانی پايگاه آمد و نتوانست آتش را خاموش كند ،
بلدوزری آوردند و با خاك زيادی روی آتش را پوشاندند .
خوب كه روی هواپيما و جسدها خاك ريختند ، بعد از آن اجازه
دادند خبرنگار و فيلمبردار وارد شوند .
بسياری از افراد ساكن پايگاه را هم نمی گذاشتند وارد پايگاه
شوند تا خوب همه چيز را پنهان كنند آنوقت اجازه دادند .
يكی میگفت دخترم حدود ۲ ساعت بيرون در پايگاه اشك میريخته و
التماس میكرده كه داخل شود اما نيروهای امنيتی اجازه نمی
دادند .
از افراد بلوك ۵۲ میپرسم .
می گويند بيشترشان سوختند و اينها دروغ میگويند .
ديشب میگويند برای ۳۶ خانوار چادر زديم ! كو شما كه آمديد
چادری ديديد؟
می گويم نه !
يكی از آنها میگويد ما همسايهها نمرده بوديم كه آنها بخواهند
در چادر زندگی كنند اما میخواهم بدانم فرماندهان ارشد ارتش
خجالت نكشيدند اين حرف را زدند؟
مگر كم مهمانسرا در همين پايگاه و پايگاه يكم هست؟ از بس به
دروغ عادت كرده اند اقلا" دروغی نگفتند كه آبرويشان نرود .
می پرسم كجا هستند افراد اين بلوك ؟
می گويند: يك سری سوختند يك سری در بيمارستان بستری شدند و
بقيه هم به خانهء اقوامشان رفتند .
يكی از خانمها عصبانی میگويد :
مگر دستم به دست آن مسئول آتشنشانی نرسد كه جلوی دوربين
میگويد ما همهء افراد را از بلوك خارج كرديم .
به خدا دروغ میگفت ، ما خودمان شاهد بوديم كسانی كه" گُر
"گرفته از بلوك بيرون میدويدند .
يكی میگويد: ديديد خانم؟ اصلا" گفتند كه در شهرك توحيد
خانوادههای ارتشی زندگی میكردند؟
آن يكی میگويد : بعد از انقلاب ما شديم" چوب دو سر .... "
... مردم به ما میگويند شما نيرو هوايیها بدبختمان كرديد
و از انقلاب حمايت كرديد، حكومت هم ارتش را ضعيف و بد بخت و
گرسنه نگه داشته و سپاه پاسدارانش را تقويت میكند .
می خواهم بدانم اگر اين اتفاق برای خانوادههای سپاه افتاده
بود همينطور بود؟ مثل ما غريب وبیكس؟
يكی از آنها میگويد خانم ترا ارواح پدر مادرت بنويس كه
سرهنگهای نيرو هوايی همه
مسافر كشی میكنند
تا شكم زن و بچههايشان را سير كنند .
آن يكی میگويد : بنويس كه هر وقت زنگ به تلويزيون میزنيم تا
از كمبودهايمان حرفی بزنيم آنها راضی به همكاری نمی شوند .
آن يكی میگويد چرا سرهنگ...... را نمی گوييد كه در ماموريت
تصادف كرد و مرد آنوقت همسرش پول نداشت سنگ قبر برای شوهرش
بگيرد و تا يك سال قبرشبیسنگ بود تا همكاران پول گذاشتند روی
هم سنگ قبر آن بدبخت را خريدند .
يكی میگويد همسرم در قسمت...... نيرو هوايی كار میكند فقط
۱۲ بچه بين مسافران سوخت و صدايش را هم در نياوردند
...................
همينطور كه میگويند صدای شيون چند نفر از پايين بلوك شنيده
میشود همه هراسان به پايين میرويم .
تا از طبقهء .... به پايين برسيم زمان زيادی میگذرد ، وقتی
میرسيم عدهای از خانمها را میبينيم كه با هم حرف میزنند و
گريه میكنند .
ز...... از آنان میپرسد چه خبر است؟
و آنها اسامی را پشت سر هم رديف میكنند .. ..... افرادی كه
در بلوك ۵۲ سوختند و هيچكس به دادشان نرسيد .
می پرسم از ديروز تا حالا چطور الآن خبر شديد؟
يكی میگويد : ديروز اينجا صحرای كربلا بود ، معلوم نبود چه
كسی چه بلايی سرش آمده . ............
می خواهم خداحافظی كنم ، يكی میگويد : به خدا خلبان فهميده
بوده هواپيما ايراد دارد و نمی خواسته پرواز كند اما او را به
زور وادار میكنند....
پ. ن شهرك توحيد منازل سازمانی نيرو هوايی، دارای ۵۲ بلوك
۴/۹/۱۰هست كه تعدادی ۶ واحده و بقيه ۴ واحده هستند . از درب
پايگاه كه وارد میشوی بلوك ۵۲ درست روبروی در قرار دارد . |