ايران

www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک  

infos@peiknet.com

 
 
 

بچه ها!
يكی بود- يكی نبود
يك پروانه بود با شوهری
 قد بلند و سبيلو، بنام "فروهر"
و. آزاد نويس

 
 
 
 
 

اين روزها چه چيزهايی يادم می‌افتد واقعأ.  ك يادآوری طولانی، خيلی طولانی در ذهنم همينطور دور می‌زند . می‌خواهم خيلی خلاصه اش را بنويسم كه انصافأ پيش وجدانم خجالت نكشم كه چرا نگفتی يا ننوشتی:

جنگ كه شروع شد ما هم مثل خيلی از خوزستانی های ديگر آواره ی اين طرف و آن طرف شديم. ما با خانواده و چند تايی از فاميل رفتيم يك شهر كوچكی نزديك اهواز به نام رامهرمز كه از زور شلوغی در حال انفجار بود. جايی هم برای سكونت نبود، بنابراين رفتيم زير چادر زندگی كرديم برای شش ماه آزگار، توی سرمای خشك خوزستان در نيمه ی دوم سال. آن وسط ها يك وقتی برای يك كار اداری پدرم مرا فرستاد تهران. ما هر روز و شب زير چادر با دلهره ی بمباران هوايی زندگی می‌كرديم، پايم كه به تهران رسيد ديدم همه چيز معمولی است. رفته بودم خانه ی يكی از دوستانمان. پسر يكی از فاميل اين دوستمان كه هم سن و سال بوديم آمد به من گفت فردا شب جشن تولد فلان دوستم هست تو هم بيا . گفتم آدم حسابی خانواده ی من زير چادر هستند آنوقت بيايم برويم جشن تولد؟ كفرم درآمده بود كه ما فكر می‌كرديم زمين و زمان به هم ريخته، نگو زندگی همه جا عادی است الا همان دور و بر خوزستان.

كلی اوقاتم تلخ شده بود. فردايش كه همان شب تولد بود به اين دوستم گفتم من جايی كار دارم، می‌روم و می‌آيم. فكر كردم می‌روم يك جايی پيدا می‌كنم و می‌مانم و نمی‌ آيم تا شب كه اين ها بروند مهمانی. همينطور راه افتادم پياده هر جايی كه بلد بودم رفتم تا رسيدم حوالی عصر به بلوار اليزابت (كشاورز). رفتم تا سر قره نی بعد هم راهم را كج كردم به طرف ميدان فردوسی، همينطور بيخود. سرد هم بود من هم با يك تا پيراهن. نزديكی های وسط خيابان قره نی به چه كنم افتادم كه بعدش كجا بروم. نشستم روی لبه ی پله ی يك مغازه ای كه مثلأ تصميم بگيرم برای بعد. يك خانمی داشت رد می‌شد. انگاری حال زارم را فهميده بود. گفت سردتان نيست؟ من هم با عصبانيت تمام گفتم والا شماها رو كه می‌بينم زندگی تون عاديه ازعصبانيت داغ می‌شم. خيلی با خوشرويی گفت كجايی هستي? گفتم خرمشهری. گفت بفرمائيد توی اداره ما همين نزديكی يك چای بخوريد هم گرمتان می‌شود هم ما از خجالت در می‌آييم. آنقدر با خوشرويی و متانت حرفش را زد كه گفتم باشد. فاصله ای نبود تا محل كارشان. تا رسيديم از يك آقايی خواهش كرد برايم چای آورد بعد هم يك جايی نشانم داد كه بنشينم. خودش عذرخواهی كرد كه برود و بيايد. چند دقيقه ای گذشت من داشتم چای می‌خوردم كه ديدم دم در اتاق، همان خانم با يك آقای قد بلند و سيبيلويی ايستاده اند. خانم به من اشاره كرد و به آن آقا گفت ايشان هستند. آقای قد بلند آمد بی‌مقدمه صورتم را بوسيد و گفت ببخشيد كه خيلی ها در تهران هنوز نمی‌ دانند چه بر سر شما آمده. بعد گفت برای چه آمدی تهران و داستان را برايش گفتم. به آن خانم رو كرد و گفت پروانه ببين اگر ايشان جايی ندارند بيايند پيش ما، بعد به من گفت اگر كاری داری می‌توانم كمك كنم. با كلی خجالت پرسيدم ببخشيد اسم شما چيه، چهره ی شما رو يك جايی ديدم انگار. گفت من داريوش فروهر هستم. يادم آمد آن سبيل های بزرگ. چه روزگاری است!