"
مردمانی بودند پیش از این، - به هنگام کودکی ما- که در چشم
انداز کامروایی شان
، تصویری بی قابلیت بودیم
ما، مثل عکس های رنگ و رو رفته و ناشناخته ای در یک
آلبوم، یا نقل خبرهای جعلی که از فرط تکرار یاوه شده. دیدم که
مردمانی هستیم که در
چشم اندازمان
می گذرند و می گذرانند.
اینان، که در خاطرمان، سایه ابری را می مانند،
چیزی آنان را از پیرامون شان،
از کپه های علف و حشرات تابستان متمایز نمی کند. چیزی
در این هواست انگار"
خوانده و نخوانده پرت کردم روزنامه را، ترسیدم از روزگاری و
مردمانی که با این
وصف رفته یا خواهند
آمد.
می گذارم این باغ و آن خیابان زیر پوستم جان بگیرد آرام ، آرام
دوست می دارم تو در خاطر من زیباتر باشی بیش از پیش
می گذارد دنیا که بر لبه نرده اش بنشینم، لحظه ای تماشا را:
دنیا می برد دوشیزگان آزرمگین را بر دوچرخه های خوش آب و رنگ و
تاب موسیقی پر
تپش بر می شد از شیشه باز خودروهای جوانان پرشتاب
در تک سرفه های عصا بر سنگفرش بی خواب
با روسری های منجوق دار و بقچه بندیل های بر سر، رنگباخته از
آفتاب
شیارها، برخشک – چهره خاک
شیارها بر رخسار فقر خاک نشینان
رسوب عتیق بر خطوط پریشان پیشانیها، غبار پیری در عمق شیارها
شیارها بر ثانیه شمار، بر خطوط دفتر و کتاب، بر نقشه های نقش
بر آب
دنیا می بردمان چنین
با تمامی شالیزارها، کوه جنگل پوش، سنگ های درهم شکسته از
انقلاب هوا.
امان می دهدم روزگار، تصویری از کنج این خیابان باشم در چاپ
روزنامه های
فردا.
خوانده، ناخوانده پرت کردم روزنامه را...
بندرانزلی – 3/1/83 |