ايران

www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک  

infos@peiknet.com

 
 
 

تقويم توطئه ها
18 شهريور، روزهای دستگيری وبلاگ نويسان
27 سال يورش امنيتی
از دستگيری طبری و کيانوری
رسيدند به دستگيری وبلاگ نويسان

 
 
 
 
 

حنيف مزروعي

... در احضاريه نوشته شده بود كه ساعت 8 صبح در اداره اماكن باشم و راس ساعت همراه پدرم به آنجا رسيديم، در بدو ورود آقايی آمد و با پدرم حال و احوال كرد كه بعدها فهميدم كيست و چيست و چه مي‌كند كه بگذريم، تا ساعت 9 در اداره اماكن منتظر بوديم كه آقايی آمد و گفت كسی كه با شما كار دارد اينجا نيست و برويد كلانتری ميدان نيلوفر در عباس‌آباد و ساعت 11 آنجا باشيد.

ما حدود ساعت 10 به آن محل ديگر رفتيم و در يكی از اتاق‌ها ما را به انتظار نشادند، پدرم مشغول خواندن روزنامه شرق شده بود و سعی مي‌كرد كه خود را خونسرد نشان دهد، يادم هست كه «جواد روح» گزارش مفصلی در خصوص «حاج داوود كريمی» نوشته بود.

حدود ساعت 11 و نيم بود كه آقايی ما را به اتاق ديگری راهنمايی كرد و در آنجا با كسی كه در طی اين دو هفته مدام تماس مي‌گرفت تا مرا دستگير كند روبرو شدم، گفت كه چرا موهايت را با تيغ زده‌ای، گفتم كه كار از محكم كاری عيب نمي‌كند، بعد رو به پدرم گفت كه ايشان را مي‌برند و چند تا سئوال جزيی از او خواهند كرد و احتمالا تا آخر شب يا اگر نشد چون فردا پنجشنبه و بعدش جمعه تعطيل است شنبه آزاد مي‌شود، پدرم گفت كه پس حتما برای نگهداشتن بالای 24 ساعت حكم بازداشت داريد كه گفت بله داريم و بعد به ماموری اشاره كرد كه من را ببرد و من هم گواهينامه‌ام را به پدرم دادم و خداحافظی كرده و رفتم، بعد از آزادی شنيدم كه حكم بازداشتی هم در كار نبود.

از پله‌ها پايين آمدم و در كنار در شمالی كلانتری يك خودرو «هايس» سفيد با شيشه دودی و پرده كشيده پارك بود، در را باز كرد و چشم‌بندی را در آورد و گفت و بايد براساس قوانين ما اين چشم بند را بزنی كه گفتم كدام قوانين كه گوش نكرد و چشم‌بند را بست و سوار رديف دوم هايس شدم و بعد از آن يك تكه پارچه ديگر را هم بر روی چشم بند بست تا كار از محكم كاری عيب نكند و سرم را هم به اجبار در ميان پاهايم قرار داد.

ماشين حركت كرد حس كردم كه يك نفر ديگر هم غير از من و مامور و راننده در ماشين هست، بعد از حدود 20 دقيقه در جايی متوقف شد و مامور سر آنتن بي‌سيم را دستم داد و گفت همراه من بيا، بعد از چند پله يك در فلزی و باز 5 قدم و يك در فلزی سنگين‌تر وارد محوطه‌ای سرد شدم، و مرا در گوشه ديوار روی زمينی با كاشي‌های سفيد يا كرم رنگ و سرد نشاند و گفت منتظر باشد در حاليكه من هيچ از اطراف خود نمي‌ديدم.

مامور رفت و در اتاقی كه بعدها فهميدم برای تلفن كردن استفاده مي‌شود به كسی گفت كه مزروعی را آوردم، امروز صبح پدرش آورد و تحويلش داد.

بعد از چند دقيقه يك نفر آمد و با تحكم گفت كه بلند شو و مرا به كنار ميزی برد، كمربند و پولهايم را تحويل گرفت و يك فرم را پر كرد تا امضا كنم در حاليكه داشت برای فرم آدرس محل سكونت و چيزهای ديگر را مي‌گرفت يك نفر كه دمپايی يا سندلش را روی زمين مي‌كشيد از پشت من رد شد و هنگامی كه به من رسيد با مشت محكم بر كمرم كوبيد.

پس از تحويل وسايل ماموری كه از آن پس «سيد» صدايش مي‌كردم مرا در ابتدا به راهروی دوم برد و فكر مي‌كنم وقتی ديد كه تمام 9 سلول آنجا پر است به راهرو اول بردم و در سلول شماره 7 كه مهمان 45 روزه آن از 65 روز زندان بودم وارد شدم. در ابتدا خدا را شكر كردم و نماز شكری خواندم و بعد در گوشه‌ای از سلول دو متر در يك و نيم متری نشستم و سلول كوچكم را ورانداز كردم، بر روی ديوارها نوشته‌هايی از افراد مختلف ديده مي‌شد اما نوشته‌ای برايم آشنا بود و آن نوشته‌های «مانی» بود، روی ديوار با خودكار نوشته بود كه «مانی اينجا بود»، نوشته بود «من و نامزدم مژگان اينجا بوديم، ما سياسی نيستيم ولی بخاطر كارهای سياسی گرفتن‌مان، من هر شب صدای گريه مژگان را از اينجا مي‌شنوم، خدايا كی اين دوران تمام مي‌شود»(نقل به مضمون) و در گوشه‌ای هم چوب خطی از روزهايی كه گذرانده بود كشيده بود، خلاصه ديوار پر بركتی بود از كسانی كه دورانی را در اين سلول شماره 8 گذرانده‌اند.

بعد از چند لحظه همان مامور با سيد آمد و در را باز كرد و من چون چشم‌بندم را باز كرده بودم داد زد كه رويت را به ديوار بكن، بعد پرسيد كه تلفن موبايلت و شماره‌اش چند است كه گفتم فروخته‌ام و يك شماره دارم كه آن هم در اختيار برادرم است و رفت.

چند لحظه بعد باز آمد وگفت چشم بند بزن، كه برای بازجويی بروی، چشم بند زدم و به همراه سيد و دنبالش راه افتادم، از راهرو خارج شديم، وارد سالن اوليه‌ای كه اول بار در آن نشسته بودم شديم و بعد باز وارد راهرويی شديم و بعد از آن وارد اولين اتاق سمت راست شدم.

پشت سرم يك نفر ديگر كه حاج‌آقا مي‌نامم هم وارد شد، سلام كرد و سلام كردم و بعد صندلی يا نيمكت مدرسه‌ای كه در طرف راست آن يك چوب برای نوشتن است را رو به ديوار كرد و گفت بشين، نشستم و گفت بازجويی را شروع مي‌كنيم، من مي‌نويسم و شما هم كتبی جواب مي‌دهيد.
پرسيدم كه
اتهام و جرم من چيست؟
گفت به آن هم مي‌رسيم، عجله نكن.
گفتم من بايد بدانم برای چه دستگير شدم.
گفت اينها چيزهايی است كه در بيرون به تو گفته‌اند كه بپرسی درحاليكه اينجا وضعيت به گونه‌ی ديگری است.
پشت سرم نشست، در اتاق يك ميز تحرير كوچك هم بود كه دقيقا پشت سر من قرار گرفته بود و من رو به ديوار در حاليكه سراسر ديوار اتاق را با صدا گير پوشانده بودند، اولين سئوال را نوشت و كاغذ و خودكار را جلوی من گذاشت و گفت كمی چشم بندت را بالا بده كه بتوانی بنويسی.

خلاصه حدود فكر كنم 5 ساعتی را حاج‌آقا سر و كله زدم كه نقل مطالب آن بماند برای فرصت ديگري؛ ناهار را هم در همانجا به من دادند كه البته هيچ چيزی از آن از گلويم پايين نرفت، الان احساس مي‌كنم كه به خاطر جو سنگين ساعات اوليه بازداشت و فشار مضاعفی بود كه رويم وارد كرده بودند.

فكر مي‌كنم موقع نماز ظهر بود كه به سلولم برگشتم، نماز را خواندم و سعی كردم 1 پتو و موكتی كه زيرم بود جوری پتو را پهن كنم كه هم بالش باشد و هم زيرانداز كه كمی دراز بكشم. بعد از لحظاتی كه سر و صدای سالن اصلی كمتر شد، صداهايی از سلول‌های راهرو بلند شد، يك نفر گفت، آقا مسعود چند نفر رو امروز آوردن؟ كسی كه به مسعود صدا شده بود، گفت كه در اين راهرو فكر كنم 2 نفر تازه وارد داريم، صدای اولی گفت فكر كنم در راهرو بغل هم يك نفر تازه وارد آورده‌اند، صداها رد و بدل مي‌شد و غير از مسعود و آن يكی كه لهجه اصفهانی شديدی هم داشت و «ناصر» صدايش مي‌كردند، گاهی صداهای افراد ديگری هم به گوش مي‌رسيد، در ابتدا چندان اعتماد به صداها نمي‌كردم ولی آرام آرام از طرز گفت‌وگويشان به اين نتيجه رسيدم كه واقعا اينها هم زندانی هستند، خلاصه در ميانه كلام يكدفعه ناصر با همان لهجه اصفهاني‌اش گفت آقای قريشی كه خوشحال شدم كه «مسعود قريشی» در اينجاست و حداقل يك نفر هست كه حتی به اسم هم كه شده مي‌شناسمش.

در وسط حرف زدن‌ها بود كه ناصر گفت بهتر است اين تازه واردها خود را معرفی كنند، و چون سلول دست راستی من بود با مشت به ديوار سلول كوبيد و گفت آهای آقايی كه در سلول شماره 7 تازه وارد هستی، بگو كی هستی و از كجا اومدی و چه كار كردی؟

فكر كنم دوبار اين جملات را گفت تا در نهايت من خودم را معرفی كردم و گفتم كه مزروعی هستم و بخاطر اين ماجرای سايت‌ها اينترنتی دستگير شدم، ناصر جواب داد كه تو با رجبعلی مزروعی نماينده اصفهان فاميلی كه من تاييد كردم و بعد ناصر شروع كرد كلی از پدرم تعريف كردن كه چه و چه و چه
بعد ناصر گفت كه نگران نباش آقای مزروعی تو رديف اين طرف دو نفر ديگه در خصوص همين ماجراها دستگير شدند، يكيش اين آقا «مسعود قريشی» و دومی هم آقای «ثانی» كه سلول آقای ثانی درست روبروی توست.

با شنيدن اسم فريد اعتماد به نفس بيشتری گرفتم و پرسيدم درايتی كجاست، ناصر گفت درايتی در راهرو پشت سرمونه. بعد ناصر از مسعود خواست كه اسم تازه وارد ديگه‌ای رو كه امروز اومده بود بپرسه، مسعود هم پرسيد و بعد از چند لحظه صدايی گفت كه من «بابك غفوری آذر» هستم و روزنامه‌نگارم.

كم كم جو اعتماد بين‌مان بوجود آمد و آرام آرام حرف زدن را شروع كرديم، هرچند كه من هم كم حرف مي‌زدم و هم خيلی آرام جوری كه مجبور مي‌شدم بعضی جملات را دو يا سه بار تكرار كنم، در همين حين بابك گفت كه صبح در ماشينی كه من را آورده‌اند او هم سوار بوده و در صندلي‌های رديف آخر نشسته بوده، گفت كه صبح حدود ساعت 8 و نيم به خانه آنها ريخته بودند و دستگيرش كرده بودند و علت اينكه من را هم ساعت 11 دنبالم آمدند اين بود كه مشغول دستگير كردن و جمع كردن وسايل بابك بودند.

خلاصه فكر كنم حدود يك ساعتی با هم حرف زديم و فهميدم كه غير از مسعود و بابك و ناصر و فريد، سه نفر ديگر كه در ارتباط با فروش كتابهای غير مجاز هستند هم آنجا در رديف ما بودند، آقای راد كه مردی فرهنگی بود يكی از كتاب فروشان معروف تهران و دو نفر ديگری يكی رمضانی يك كتاب فروش مشهدی و ديگری هم فيروزی نامی كه او هم در ارتباط با توزيع كتابهای غيرمجاز دستگير شده بود.

حدود عصری باز مرا برای بازجويی احضار كردند و اينبار چون من در بار اول هيچ چيزی را نپذيرفته بودم حتی همكاری با سايت رويداد را من را با «مهدی درايتی» رو در رو كردند و او را مجبور كرده بودند كه من را راضی كند كه اعتراف كنم كه با رويداد همكاری مي‌كنم كه در نهايت تلاش نيم ساعته بازجو در اين قسمت هم به نتيجه نرسيد. از نكات جالب اين روبرو كردن اين بود كه درايتی من را مي‌ديد و چشم بند نداشت ولی من چشم بند داشتم و نمي‌ديدمش و درايتی كه ديده بود من سرم را با تيغ كوتاه كرده‌ام بعد از اينكه به سلول برگشته بود به بچه‌های ديگر گفته بود كه مزروعی خودش را آماده كرده كه يه مدتی رو اينجا بمونه حتی سرش رو هم تراشيده و اومده و هر چی من گفتم هيچ چيزی رو قبول نكرد.

شب را يادم نيست شام چه خورديم ولی از مرغ سرد ناهار بهتر بود و من هم به علت اينكه ترس اوليه‌ام ريخته بود بيشتر خوردم، اميدوارم كه مسعود يا فريد يادشان باشد كه چهارشنبه‌ها شام چی مي‌دادند تا اينجا را اصلاح كنم. مسعود با حافظه‌ی خوبی كه داشت در طول يك ماه همه برنامه غذايی را از حفظ بود و هر وقت مي‌خواستيم بدانيم صبحانه يا نهار و شام چيست كافی بود از مسعود مي‌پرسيديم، البته آقای راد هم بر روی ديوار سلولش برنامه را نوشته بود و گاهی او هم پاسخ مي‌داد ولی بيشتر سئوالمان از آقای راد پرسيدن زمان بود و ايشان با دقت در طول روز زمان و ساعت را حدس مي‌زد و مي‌گفت چون كمی آفتاب در طول روز به سلولش مي‌تابيد.

بعد از شام بچه‌ها باز شروع به حرف زدن كردند و فكر كنم بابك بيشتر از همه حرف مي‌زد و من و فريد كمتر از همه، در هر حال مسعود با بابك چون سلول‌هايشان بغل هم بود با هم رابطه دوستانه خوبی برقرار كرده بودند و مدام با هم اختلاط مي‌كردند هرچند فكر كنم يكبار كتك مفصلی به خاطر همين حرف زدن خوردند، اون شب كشف كرديم كه مهمان جديد راهرو پشت سرمان نيز پدر سينا مطلبی بوده و پيرمرد را به جرم پسر به زندان آورده‌ بودند.

سلول من يعنی شماره هفت شب‌ها از يك نظر خوب بود با اينكه در روز نور مستقيمی نداشت ولی بالای سر سلول فريد كه من از توری بالای درب مي‌توانستم ببينم يك هواكش قرار داشت گاهی اوقات روشن مي‌شد و موجب انبساط خاطر و آزار روحی همه مي‌گشت ولی شب‌ها كه خاموش بود از لای پره‌های هواكش مي‌شد تكه‌های كوچكی از آسمان شب را تماشا كرد و اين شد تفريح شب‌های من كه گاهی مي‌توانم آسمان را بدون واسطه ببينم و روزها هم كه گاهی يادشان مي‌رفت هواكش را روشن كنند، از لای پره‌ها شاخه‌های درختی پيدا بود كه گاهی باد به اين طرف و آن طرف مي‌بردش، آقای راد مي‌گفت كه خوش به حالت كه مي‌توانی آسمان را به راحتی تماشا كنی.

اينها گوشه‌ای از روز اول بازداشتم بود و اگر بخواهم ادامه دهم اين قصه سر دراز خواهد داشت، و نمي‌دانم چقدر در محيطی مثل وبلاگ خواننده خواهد داشت.