| 
                  
                   
					
					
					1- 
					
					مستاصل پرسيد: «پس حالا چی بخريم؟!» 
					يک ايران برداشت و بعد از مشورت و پريشانی و ترديد زياد بين 
					آفتاب يزد و شرق حاضر نشد هيچکدام را بخرد.  
					نمی دانم اين خانمی که امروز ديدم از کجا هراسان به کيوسک 
					روزنامه فروشی آمده بود. از خانه شان؟ از خارج؟! از لاک تحريم؟
					 
					و نمی دانم برای دنبال کردن چه خبری - شايد بحث های کابينه 
					جديد- آنقدر پريشان حال از روزنامه فروش پرسيد: «اقبال دارين؟» 
					روزنامه فروش با تعجب گفت: «اقبال نمی آريم!» 
					«نمی آرين؟ چرا؟!!» 
					(يک نفر ديگر): «الان ماه هاست که توقيف شده!» 
					و آن خانم شروع کرد گشتن بين روزنامه های ديگر... 
					من داشتم با عذاب وجدان و شرمندگی بسيار يک 
					يا لثارات الحسين می 
					خريدم. آنرا تا کرده بودم که کسی نبيند و با عجله و خيلی آهسته 
					به روزنامه فروش گفتم که کدام روزنامه را برداشته ام و پولش را 
					دادم. در همان حال به آن خانم که می پرسيد حالا چه بايد بکند 
					گفتم شرق بخرد - که مثل اينکه نخريد. 
					کاش
					
					بولتن مشارکت را که در 
					کيفم داشتم به او داده بودم. ای کاش! 
					
					
					
					2- 
					
					وقتی داشتم وارد بانک می شدم پورمحمدی داشت در مجلس از خودش 
					دفاع می کرد. بانک خيلی شلوغ بود. زور دستگاه تهويه هوا به 
					جمعيت نمی رسيد و پنکه های اضافه هم کاری از پيش نمی بردند. 
					هوا راکد و خفه بود. هشتاد نفر تا نوبت من فاصله بود. پورمحمدی 
					به شدت از خودش دفاع می کرد. نمی ديدمش ولی می توانستم تصور 
					کنم که دستش چطور بالا و پايين می رود و خطابش به مخالفان چطور 
					از حد دفاع می گذرد.  
					...انتظار، انتظار، انتظار... 
					کارمندان بانک با خوشرويی لبخند می زدند. روی بورد تقديری با 
					امضای خاتمی بود. در متنش بود: 
					....با مديريت توسعه گرا، اصلاح گر و آينده نگر..... 
					...انتظار، انتظار، انتظار... 
					منتظر پولی بودم که بايد بگيرم. 
					فکر کردم تا من از بانک بيرون بيايم دولت رای اعتمادش را 
					گرفته. 
					و همه چيز تغيير کرده. 
					و همه تغيير کرده اند. 
					شايد واحد پولمان هم تغيير کرده باشد!
										 |