ماجرا عبارت بود از همان
فرود و پيچ و تاب در طوفان شن و همان هواپيمايی كوچك لبنانی در
فوردگاه بغداد، شخص
كاپيتان« حسام» خلبانی هواپيمای دو ملخه، با ظرفيت 20 مسافر را
از خطوط هوايی «
كارپت» بر عهده داشت. سه چيز ذهن او را آزار میداد؛ هلی
كوپترهای امريكايی، قارقار
هواپيمای اكتشافی بدون خلبان و موشك های در راه. همه ما باند
قهوه ای رنگ پرواز و
پايانه ها و پس از آن، مناطق فقير نشين حاشيه جاده فرودگاه را
از نظر گذرانديم.
سرانجام سالم به زمين نشستيم و اتوبوسی كثيف ما را به پايانه
رساند. من به مامور
گمرك گفتم سلام عليكم و او با گشاده رويی پرسيد كه آيا مسلمان
هستم. پاسخ دادم
«انگليسي» كه به نظر میرسيد برايش كفايت میكرد. مامور گمرك
نتوانست روبان مخصوص
هواپيمايی دور چمدان مرا باز كند، بنابراين دستی تكان داد كه
بروم، سپس جاده
فرودگاه نمايان شد. راهنمای عراقی من گفت:« به اقبال آدم بستگی
دارد.» گاهی به
سلامت در خيابان قدم میزنی ـ گاهی گرفتار تير يك اسلحه
میشوی، گاهی مثل ماريا
روزيكای بيچاره، دختر امريكايی كه سعی در شمارش تعداد قربانيان
داشت ـ به محل حمله
انتحاری بسيار نزديك هستی. او درست قبل از مرگ فرياد زد:« من
زنده هستم.»
حواس
خود را به شدت بر جاده فرودگاه متمركز كرديم. امريكايی ها يك
اسكادران از وسايل
نقليه جنگی را در وسط، و ارتش عراق واحدهای خود را در دو طرف
بزرگراه مستقر كرده
اند. اما با اينهمه با بمب منفجر میشود. يك امريكايی فروشنده
كامپيوتر در بغداد به
من میگويد:« ارتش عراق مايه مضحكه است، سربازان عراقی مرا
نزديك ناحريه گروگان
گرفتند. آنها سعی كردند مرا به مبلغ 10 هزار دلار به شورشيان
بفروشند.
يكی از
كارمندانم آمد و به آن سرباز گفت كه من نيمه عراقی هستم، و
موقعی كه بچه بودم به
آمريكا برده شدم، و اين كه من عشيره دو لايمي(dulaimi)
هستم شما دو لايمی ها را
گروگان نمی گيريد ـ و سرباز چون نمی توانست انگليسی بخواند،
بنابراين متوجه نام
واقعی من نشد.»
دلم نمی خواهد در ايستگاه های بازرسی عراقی توقف كنيم. در طول
دجله میرانيم و پليس های كلاه به سر با تكان دست ما راعبور
میدهند. وارد هتل كوچك
ناجوری میشويم كه اينديپندنت هم در آنجا دفتر دارد. اكنون
نيروهای امنيتی و مردان
مسلح در وروديها مستقرند كه بيشتر شان كرد هستند ـ و نگهبانی
كه قصد بازرسی چمدان
مرا دارد.
او هم نمی تواند روبان مخصوص هواپيمايی دور چمدانم را باز
كند،
بنابراين دستی تكان میدهد و مرا رد میكند. به اين ترتيب يك
تكه روبان، دوبار مانع
بازرسی چمدانم میشود، دلگرم میشوم.
راهنمای عراقی من پيشنهاد میكند كه برای خريد به خواربار
فروشی برود، اما من تصميم میگيرم كه خودم بروم. هرگاه عراقی
ها را میفرستادم تا برايم خريد كنند و از آنچه كه مردم در
خيابان ها میگويند خبر
بياورند و مشاهدات خود را برايم تعريف كنند، من هم مانند آن
خبرنگاری میشدم كه در
محيط بیمعنی هتل مثل گل های گلخانه ای تحت مراقبت بود. خبر
نگاری كه موبايل به دست
در اتاق خود حبس شده و احتمالا مشغول نوشتن و يا پخش خبر از
co mayo
بود. بنابراين
بيرون میزنيم و به خواربار فروشی «ورده»
(warda)
در «كاراده»
(karada)
میرويم.
كاراده خيابانی پهن است كه مردانی خسته در پياده روهای آن راه
میروند. بيشتر آنها
تلفن همراه دارند. اين روزها همه تلفن همراه دارند. جوانكی كه
تلفن همراه دارد،
پاترول امريكايی را میبيند، اتومبيل پليس است، پليس خارجی، و
شماره گير همراه را میبندد و دسته ای مرد مسلح. در اتومبيلی
به فاصله كم، غرش كنان دور میزنند تا خود
را منفجر كنند يا اجنبی بربايند ـ برای پول، برای اعدام، برای
سياست.
ديپلمات
مصری كه ماه گذشته به قتل رسيد، جلوی يك دكه روزنامه فروشی
ايستاده بود.
حساب میكنيم« 10 دقيقه». درست همان اندازه كه من داخل
خواربارفروشی بودم. شكر، نان عربی كه صف درازی داشت و من به
زور خود را در آن جای دادم و دو گردوه نان گرفتم، شنيدم
كسی زمزمه كرد:« اجنبي» و من به طرف بطريهای شراب، قوطی های آب
ميوه و ساردين رفتم.
بعد خودم را به صندوق رساندم.
هشت دقيقه.« بقيه اش را پول عراق بدهم؟» فرقی ندارد. اشتباه
كردم خيلی بد شد. بايد میگفتم« عراقي». سه بطری آب. نه دقيقه.
وقتم
تمام شد. بيرون به طرف گرمای سوزان، به طرف اتومبيل، يك پيچ
تند به راست و به سمت
ديگر خيابان. 10 دقيقه. سروقت.
راهنمای من از جلوی ماشين به من نگاه میكند ـ
من پشت آن ايستاده ام، يك روزنامه عربی را میخوانم. بيشتر
برای آن كه صورتم را
بپوشانم ـ و با انگشتش نشان میدهد.« انفجار يك بمب انتحاری
ديگر در بغداد. انفجار
پاترول پليس. چهار پليس كشته شدند.» به شهر هزار و يك شب خوش
آمديد. |