ايران

www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پیوندهای پیک بايگانی پيک  

infos@peiknet.com

 
 
  در ميان آنها كه به احمدی نژاد رای دادند(2)
گوشت و استخوان پوسيده
گوسفند نذری احمدی نژاد
سين. ابراهيمی
 
 
 
 

 

 برايتان تعريف كردم* كه چند روز قبل از دور اول انتخابات به ملاقات شاهعلی  دوست دوران كودكی رفته بودم كه پيش بينی پيروزی احمدی نژاد را كرده بود.  و قرار شده بود، يك هفته پس از دور دوم انتخابات برای يك شام نذری عقيقه مهمانش باشم.

 

ظهر آن جمعه موعود، ميهمان يكی ازهمكلاسی های دوره دبيرستان بودم، كه كنكور دانشگاه، ما را از همديگر جدا كرده بود. او پس از دوره مهندسی در دانشكده فنی، اكنون  معاون مدير كل يك نهاد يا شركت وابسته  به حكومت است، و وضع زندگانی اش به قول خودمان توپ  توپ است، خانه ويلايی در سهروردی شمالی با تجهيزات كامل از جمله سه ديش درگوشه بالكن برای گرفتن سه ماهواره مختلف. همسرش، سعيده، از دختران كتابخوان دانشكده من بود، در غرفه كتابی كه يكسال قبل از انقلاب راه انداخته بوديم، با او آشنا و در اولين برخورد، عاشق اوشد، و توانست او را از مينی ژوپ پوشيدن به روسری دارشدن قانع كند. هنوز پس از سی سال آن زيبايی شرقی خود را زير آرايش غليظ و بينی عمل شده حفظ كرده بود. اما رو حيه وشخصيت مسخ شده وی برآن سايه انداخته است. همان روحيه ليبرال را دارد ولی مجبور  به رعايت سنت و آداب ديگر ظرف 3 دهه. در فرصت كوتاهی كه با هم بوديم، متوجه شدم يكی از فرزندانش تحريمی، ديگری بطور فعال برای  ستاد يكی از كانديدا ها كار كرده است و از 5 نفر عضو خانواده كه 4 نفرشان در دور اول به كانديدا های «غير ارتجاعي» رای داده بودند، هيچكدام دور دوم شركت نكرده اند. پس از 4 ساعت بحث پيگير، آقای مهندس خطاب به پسر تحريمی خود جمع بندی كرد:

 

ـ  نبايد زياد جوش زد! مساله ايران به زمان احتياج دارد. مشكل مدرنيته وسنت است. ما نمی‌ توانيم ارزشهای وارداتی را همينطوری با سنت های اصيل خودمان عوض كنيم. من به تلويزيون نگاه كردم كه يك برنامه لس آنجلسی را پخش می‌كرد كه چنان سطح آن مبتذل بود كه به ندرت در اروپا يا آمريكا در تلويزيونهای خودشان ديده ام.  و همسرش به روسريش نظرش جلب شد كه روی شانه اش افتاده بود.

موقع خداحافظی گفتم ميدان انقلاب قرار دارم. پس از خداحافظی از او در مقابل دانشگاه از زانتيای شان پياده شدم. چند دقيقه قدم زدم و يك تاكسی صدا زدم برای ميدان امام حسين و از آن جا دوباره سواری شخصی، به مقصد يكی از خيابانهای فرعی خاوران.

 

وقتی با هزار زحمت به  روبروی خانه شاهعلی، كه الان حاج علی آقا شده است رسيدم. ديدم پسر بزرگش در جلو در منتظر من است. گفتم اميدوارم زياد منتظر نبوده باشی؟ رستم كه دانشجوی علامه است، گفت:

ـ  نه، تازه از خانه بيرون آمده ام.  و مرا به كناری كشيد و در گوشم گفت، ولی پدرم پيغام داده است كه شما بدانيد با اين كه اين جا خانه ماست و ميهمانان همه از نزديكان هستند ولی همگی به رييس جمهور منتخب رای داده اند. و خودش اضافه كرد همه بسيجی هستند. متوجه شدم  در صحبت هايم بايد  رعايت آنان را بكنم.

 

وقتی وارد جمع شدم كه حدود سی نفر مرد جوان وپير در اطاق نسبتا بزرگ دور تا دور نشسته بودند. همه بلند شدند و برايم در بالای مجلس جا باز كردند، بعد از تعارفات معمول نشستيم. يكی از جمع برای سلامتی آقا زاده هايی كه قربانی های عقيقه برايشان بود ، خواستار صلوات شد. همه صلوات را ختم كرديم.  پس از آن هم بنده و فرزندان غايبم افتخار "صلوات گرم و جليلی" را داشتيم كه شرمنده شدم.

 

تلويزيون روشن بود ولی صدايش را به سختی می‌شد شنيد. يكی از جمع رو كرد به كربلايی مردان پدر  حاج علی و با لبخند پرسيد:

ـ آقای دكتر می‌توانند از گوشت همه گوسفند ها بخورند؟!

ـ بلی، ايشان می‌توانند!!

ناگهان همه جمع زدند زير خنده.

من تازه وارد، كه از هيچ چيز باخبر نبودم، جا خوردم. حاج علی ناراحتی مرا در مقابل اين سئوال و جواب متوجه شد، رو به من كرد و گفت:

ـ آقای دكتر، گوسفند های عقيقه امشب مال آقا زاده های خانواده  هستند. در احاديث امامان آمده است  كه زندگی هر فرزندی  در گرو عقيقه است يعنی اگر نكنيم  بچه هايمان در معرض مردن و انواع بلاها هستند. ابوی بنده،  كربلايی مردان  چون پدربزرگ اين نوزادان است حق ندارند از اين قربانی ها بخورند. به همين خاطر امشب همه سر به سر ايشان می‌گذارند و شوخی می‌كنند.

من لبخندی زدم. رستم با نگاه شيطنت آميزی به پدرش گفت:

ـ بهتر نيست نگاهی به مفاتيح الجنان بياندازيم، تا ساير احاديث را هم بخوانيم.

خيلی سريع « چرا نه» پدر را در هوا قاپيد و پريد اطاق ديگر و كتاب به دست وارد شد:

 

ـ اين جا نوشته است، از امام جعفر صادق پرسيدند، ما طلب كرديم گوسفند برای عقيقه و بدست نيامد، چه كنيم؟ تصدق كنيم قيمتش را ؟ حضرت فرمود: طلب كنيد تا بيابيد، خدا دوست  می‌دارد خورانيدن طعام و ريختن خون را. در حديث ديگری از امام پرسيدند كه فرزندی كه روز هفتم بميرد عقيقه اش می‌بايد كرد؟ امام جعفر صادق فرمود: اگر پيش از ظهر بميرد عقيقه ندارد و اگر بعد از ظهر بميرد عقيقه كنند(يعنی باز هم قربانی كنند!)

 

حاج علی با تشر به رستم گفت:

ـ برو سر مطلب.

رستم با لحن مظلومانه جواب داد، دارم دنبالش می‌گردم. من متوجه شدم كه او دلش می‌خواهد ما همه اين احاديث را بشنويم. گفتم اگر حاج آقا اجازه می‌دهند كامل بخوانند. تا ما هم ملتفت بشويم.شايد عقيقه ايشان هم حساب  بشود. با خنده جمع رستم دلگرم تر شد و ادامه داد:

 

ـ بازدر حديث موثق ديگری از آن حضرت آمده است  پدر و مادر از گوشت عقيقه نخورند، بلكه بهتر آن است كه از طعامی كه در آن پخته باشد بخورند. و خوردن مادركراهتش بيشتر است... پدر و مادر والدين همينطور... با آب نمك بپزند... شكستن استخوانهای عقيقه هم كراهت دارد. ادامه داد اينجا هم می‌گويد استخوانهای گوسفند را بدون آن كه بشكند بايد در پارچه سفيدی پيچيده و آن را دفن كرد. شرط نيست كه جماعتی كه به خوردن عقيقه حاضر می‌شوند فقير باشند. اين جا هم حديثی هست برای اين خانم حامله پسر بزايد.

 حاج علی با خنده گفت  اين را برای همسايه روبرويی بخوان كه چهار بارتيرش به هدف نخورده است و امشب هم نيامد. همه خنديدند. رستم پس از مكثی ادامه داد:

 

ـ از حضرت امام جعفر صادق منقول است كه هرگاه زنی را كه حامله باشد و چهار ماه بر او بگذرد. روی او را به قبله كن و آيه الكرسی بخوان و دست برپهلوی او بزن و بگو: اللهم انی قد سميته محمدا، يعنی خدايا من او را محمد نام كردم. چون چنين كند خدا آن فرزند را پسر گرداند.

 

حاج علی رو به پسرش كرد و گفت خوب است خسته نباشی. من يك نگاهی با لبخند به همه مدعوين كه از اعضای فاميل حاج علی بودند انداختم،  همگی را به اسم نه، ولی دورادور  می‌شناختم،اكثرا كارگر شهرداری و چند نفرشان كارگر كاشی سازی بودند و دونفرشان هم كاسب محل. ناگهان چشمم به برادر زاده اش افتاد كه سر پا ايستاده بود. فكر كردم جای نشستن ندارد. چون نزد من كمی جای خالی بود، خودم را جمع و جور  تر كردم، دنبال اسمش در ذهنم گشتم پيدا نكردم  و گفتم:

ـ بفرماييد بنشينيد اينجا. نشنيد و تكان نخورد. رستم با صدای بلند گفت :

ـ جواد ! آقای دكتر می‌فرمايند بنشينيد.

ناگهان همه 30 نفر دستجمعی زدند زير خنده. من كه از اين واكنش ها گيج و منگ شده بودم و حاج علی توصيه كرده بود، كه مواظب حرفهايم باشم. حقيقتا نميدانستم موضوع خنده چيست. آيا حرف بدی زده بودم؟ و نميدانستم چه واكنشی به صلاح من و حاج علی است كه ميزبان من است. در اين جنگ وجدال درونی بودم كه بازهم  حاج علی نجاتم داد:

ـ آقای دكتر، آقا جواد ما از پسر های نيك حزب اللهی است. خانه اش حدود 100 نوار نوحه و اشعار مذهبی دارد. در هر جمع مذهبی و فرهنگی زحمت همه ما را می‌كشد. و از سر ارادت به رهبر انقلاب، هر وقت ايشان در تلويزيون ظاهر می‌شوند. سر پا می‌ايستد و تا آقا در تلويزيون باشند، آقا جواد ما  سر پامی ماند.

رستم رو به پسر عمويش كرد و با طعنه گفت :

ـ حالا مجبوری برای رييس جمهور منتخب هم بر پا بدهی!

همه جمع خنديدند. جواد هم به لحن تندی جواب داد :

ـ برويد با آن اصلاح طلب هايتان. از اين به بعد وقتی داشتيد له ولورد می‌شديد بياييد استغاثه بنده!

همه باز خنديدند. فكر می‌كنم برای آن كه،  رستم تهديد پسر عمويش را جدی نگيرد.

...

آخر های شب، بعد از صرف شام و درد ودلهای زياد كه در فرصت های ديگر نقل خواهم كرد. گوشتهای پخته شده در بسته های كوچك، بعضی در داخل بشقاب يا كاسه و برخی در داخل پلاستيك  را به چند جوان دادند تا ببرند و آنرا در چند محله پخش كنند. و استخوانهای كامل و خرد نشده گوسفند ها را هم در كفنی پيچاندند تا دفن كنند. اعتقاد راسخ داشتند كه با دفن استخوانهای كامل گوسفند های عقيقه  و پخش گوشتهای پخته آن، طبق احاديث نقل شده از امام جعفر صادق و امام محمد باقر، فرزندانی كه به نيت آنان اين قربانی ها داده شده است، بطور كامل به قول امروزی ها واكسينه شده اند. اين احاديث را از مفاتيح الجنان خواندند كه در كنار قرآن و نهج البلاغه، يكی از سه كتاب اصلی توده مردم شيعه ماست.

 

 در پايان مجلس، از حاج علی پرسيدم اين گوسفند های عقيقه برای بچه های كداميك از اقوام بود. دو تا از برادرانش را نام برد ولی برای  فرزند سوم اسمی نشنيدم، گفتم حتما دختر بوده و نخواسته اسم آنرا بياورد. با گفتن خدا حفظشان كند. با يكايك خدافظی كرده و به طرف درب منزل می‌رفتم تا سوار ماشين  آژانس كه رستم برايم زنگ زده بود، بشوم. كه چند نفر از خانمهای خانواده  از اطاق ديگر بيرون آمدند تا با هم خداحافظی كنيم. حاج علی دو نوزاد را كه گوسفند های عقيقه برايشان بود به من نشان داد، بوسشان كردم. باز از فرزند سوم خبری نشد. هيچ نگفتم و خداحافظی  كردم. رستم مرا تا نزديك اتومبيل همراهی كرد كه كمی دور تر ايستاده بود. داشتم سوار می‌شدم كه رستم باز دهانش را نزديك گوشم آورد و با قيافه كسی كه رازی را برايم فاش می‌كند. گفت:

ـ بچه سومی در كار نبود.عقيقه سوم برای  رياست جمهوری احمدی نژاد بود كه چند نفر ازجمع پولش را داده بودند. ولی يك خبر خوب بدهم، آقای دكتر! وقتی می‌خواستيم گوشتها را از استخوانهای سه گوسفند جدا كنيم، استخوان دو تا از گوسفند ها كه نذر بچه ها بود صحيح و سالم در آمد ولی تا دست زديم به گوسفند نذری احمدی نژاد تا گوشتهايش را جدا كنيم، همه استخوانها از هم جداشدند. با همه اينها ما آن را در كفن پيچيديم و به كسی چيزی نگفتيم.

 من كه انتظار شنيدن چنين چيزی از يك دانشجو را نداشتم، متحيرماندم. رستم نفهميد چرا از اين خبر او من خوشحال نشدم. با عجله سوار ماشين شدم و شيشه را پايين دادم وگفتم:

ـ مواظب خودت باش پسرم!

او كه منتظر واكنش ديگری بود، با دلسردی دستش را برای خداحافظی تكان داد.

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* اين موج او را هم خواهد برد؟در حاشيه آن موجی كه احمدی نژاد سوار آن شد.
http://www.peiknet.com/1384/08mordad/page/383ebrahimi_moj.htm