خاورميانه در بحران است . تمام
نشانه های اقتصادی، اجتماعی و سياسی در
خط قرمز قرار گرفته اند و «
بهار اعراب » كه از سوی رسانه ها مرتب وعده داده میشود، فرا نمی رسد.
رژيم سوريه كه مجبور به عقب نشينی ارتش اش از لبنان شد، تضعيف گرديده است.
قدرت گرفتن شيعيان در منطقه باعث نگرانی رهبران سنی و بخصوص
سران عربستان سعودی و اردن شده است. علی رغم عقب نشينی برنامه
ريزی شده اسرائيل از نوار غزه در ماه اوت، وضعيت در سرزمين های
اشغالی همچنان انفجار آميز است. تمام مقدمات برای يك انتفاضه
جديد آماده میشود. اما از ديدگاه واشنگتن راه كنونی را همچنان
بايد دنبال گرفت و اين استراتژی خطرناك را به تمام
منطقه گسترش داد.
«اگر میخواهيد مظنه ای از
دريافت من از سياست خارجی بدست آوريد، كتاب ناتان شارانسكی را بخوانيد.
اين كتاب كمك خواهد كرد تا بسياری از تصميماتی كه خواهيم گرفت
يا آنچه تا به امروز گرفته ايم را بهتر دريابيد.» رئيس جمهور بوش در گفتگو با واشنگتن
تايمز حتی اعتراف میكند كه اين اثر
«آی.دی.ان (هويت ژنتيكی) رياست
جمهوری اوست». كتاب «در ضرورت
دموكراسي» را يكی از
دگرانديشان مهاجر شوروی نوشته است كه به اسرائيل كوچيد و زمانی هم وزير آقای
اريل شارون شد. اين نوشته رساله ای در پشتيانی از نياز مبرم و
فوری دنيای عرب برای نيل به مردمسالاری است كه آنرا چون شرط ناگزيری برای امضاء پيمان
صلحی همه جانبه در خاورميانه و تحكيم امنيت جهان برمی شمرد. برای دستيابی
به چنين هدفی، ايالات متحده شايد ترديدی به خود راه ندهد كه، به گفته خانم
كندوليزا رايس وزير خارجه دولت ايالات
متحده، « هر خطری را به جان
بخرد» تا از پذيرش وضع موجودی سر باز زند كه ده ها سال بر خاور ميانه
فرمانروا بوده است.
چنين بينشی در جوهر خود دعاوی
نوعی شرق شناسی را به عاريت میگيرد، كه
جهان عرب را مانند انبوه اقليت های مذهبی و قومی كنار هم نهاده
ای ترسيم میكند كه از هم زيستی با يكديگر در درون ساختار های ملی كشوری
ناتوانند. برای ترغيب مردم سالاری و تأمين منافع ايالات متحده، كه فرض را بر
پيوستگی جدائی ناپذير ايندو مینهند، به تدبير دورانديشانه ای كه آنرا
«ناپايداری راهگشا» نام نهاده اند، راه حل هائی بدست میدهند
كه صريحا بر دست آويز كردن قوميت پرستی تكيه دارند. الهام بخشان رئيس جمهور بوش جهان عرب
را «بيمار قرن بيست و يكم» نامگذاری كرده اند و آنقدر ها هم آرزوی خود
را كتمان نمی كنند كه جهان عرب را دستخوش تقديری بيابند همسنگ فرجام آن
بيمار ديگر قرن نونزدهم، يعنی امپراتوری عثمانی كه در فردای
جنگ جهانگير اول قلمرو آن پاره پاره شد.
آقای شارانسكی اسلامی گری را
نكوهش كرده و آنرا همانند جنبشی شناخته كه
در جوهر خود ارعاب گر است (تروريست) و نه تنها تهديدی برای هستی اسرائيل
بلكه همچنين برای تمام جهان غرب بشمار میآيد. اما از ريشه
كندن تروريسم آنچنان كاری نيست كه بتوان تنها با اقدامات صرفا امنيتی عليه تشكيلات آن
يا خشك كردن سرچشمه های مالی آن از عهده برآمد. پرداختن به دلائل ژرف
سربرداشتن تروريسم كه ثمره خاص سياست های رژيم های خودكامه و
فاسد و نيز فرهنگ كينه و نفرتی است كه میپراكنند ضرورتی ناگزير است. به عقيده
اين دگر انديش پيشين، سياست دورانديش آمريكا در خاور ميانه و اشغال سرزمين
های فلسطينی بوسيله اسرائيل آشكارا در ايحاد آن بیتأثير بوده است. برای
نماياندن سهم غالب عوامل سربرداشته از درون در پيدايش «تروريسم»، آقای
شارانسكی مثالی بهتر از نمونه فلسطين نمی يابد.
به عقيده وی خشونت مسلحانه ضد
اسرائيلی و عمليات انتحاری، دست پرورده
شستشوهای مغزی است كه سرنخ آنها را دستگاه حكومتی فلسطينی از طريق رسانه
های گروهی و در درون مدارس خود بدست دارد.
اينها خشم افكار عمومی فلسطينی
را كه از فساد ، ارتشاء و باندبازی در
دستگاه خودگردان بستوه آمده به
سمت دشمنی با اسرائيل كشيده اند. از سوی ديگر آقای شارانسكی،
در عين تصريح اعتقاد خويش به عالمگير بودن كشش خاطر به آزادی و دموكراسی، بسياری
از برهان های صاحبان دعوی ناسازگاری بنيادين ميان اسلام و دموكراسی، مانند
سرباز زدن مسلمانان از پذيرش جدائی دولت از دين، خشونت و جنگ كيشی، موقعيت
كهتر زن در اسلام و غيره را از آن خود میسازد. اين «رزم آور
راه آزادي» در اعتراض به طرح عقب نشينی حكومت اسرائيل از نوار غزه از مقام وزارتی
خود كناره گيری كرد.
گذشته از اين سرچشمه الهام
[دولت آقای بوش]، روئل مارك كرخت نظريه پرداز نو محافظه كار،
كارشناس عراق و مذهب شيعه و پژوهشگر موسسه كاركرد
امريكا هم بر آنست كه دولت بوش بخشی از نقشه «خاورميانه بزرگ (٤)»
را با تكيه بر مطالعاتی طرح ريزی كرده است كه«تاريخدانان پر
نفوذی چون برنارد لويس از دانشگاه پرينستون و فواد عجمی از دانشگاه جان هاپكينز» انجام
داده اند. برنارد لويس، هواخواه سرسخت
اسرائيل، خود را به عنوان يكی
از نخستين كارشناسان آمريكائی شناسانده است كه پس از جنگ كويت در سال ١٩٩١
فرمان مرگ جهان عرب را درقالب مجموعه ای با هويت سياسی صادر كرد. دولت های
عرب در كنار نيروهای ائتلاف بين المللی عليه كشور ديگر عرب
(عراق) به كارزار پيوسته بودند و سازمان آزاديبخش فلسطين كه موضعی عليه جنگ
گرفته بود ناچار خود را تنها و در حاشيه يافت. (۶)
از ايران تا سوريه
لفظ «خاورميانه» را از آن
هنگام مانند بديلی برای نامگذاری «جهان
عرب» پيشنهاد كرده اند. روبرت سالتوف مدير اجرائی موسسه پر نفوذ سياست
خاورنزديك واشنگتن كه چهارده سال ديرتر پندهای برنارد لويس را
میپراكند، در مقاله ای به شكل نامه خطاب به خانم كرن پ.
هوگس، معاون ديپلوماسی عمومی
وزارت خارجه، اندرز میدهد كه «كاربردن
اصطلاح "جهان عرب" و "جهان
مسلمان" را از واژگان ديپلوماسی امريكا حذف كنيد. تا جای ممكن از رويكردی
ويژه به هر كشور چه در سخن و چه در كردار دفاع كنيد. اسلام گرايان
افراطی برآنند كه مرزها را از ميان بردارند و جهانی فراملی بوجود آورند كه
در آن خطوط تعيين كننده ای حيطه اسلام را از حيطه جنگ جدا خواهند ساخت. اين
زمين را پيش از آنكه حتی نبردی درگرفته
باشد به آنها واگذار نكنيد.»
از فواد عجمی بگوئيم كه برای
هواداران ليكود و نومحافظه كاران
واشنگتن صحه گذار تمام و كمال عرب و بلندگوی اصلی تحليل رويكرد
قوم پرستی به واقعيت اجتماعی و سياسی عرب است. در آخرين مقاله خود پيرامون تحولات اخير
لبنان، چنين میپندارد كه «كشور سدر(لبنان) در جوهر خود همواره
سرای مسيحيت بوده است». و میافزايد كه
«بسياری از لبنانی ها معتقدند
كه فقدان همدردی [عرب ها در قبال لبنان] از اين واقعيت سرچشمه میگيرد كه
اين كشور در اصل سرزمينی مسيحی است كه علاوه بر آن چند قوم ناهمگن ديگری هم
در آنجا به سر میبرند. بخش بزرگی از حقيقت در اين ديدگاه خصومت آميز
نهفته است .»
سياست دورانديشانه (استراتژی)
ايالات متحده به يقين نمودار سرهم
كردن خودبخودی اين ديدگاه ها نيست. عوامل بيشمار ديگری در پردازش آن
دخالت دارند. اما به اعتراف خود آقای بوش و همكارانش، اين مفاهيم بينشی
كلی وخطوط راهبردی را به وی عرضه میدارند.
آقای روبرت ساتلوف اين سياست
دور انديشانه (استراتژی) را «ناپايداری راهگشا» میخواند و
تصديق میكند كه «از چشم انداز تاريخ»، جستجوی ثبات، مشخصه سياست ايالات متحده در
خاورميانه بوده است. «در نواحی ديگر جهان، سياست پردازان ايالات متحده از
درخور بودن ثبات گفتگو میكنند، اما جورج دبليو بوش نخستين رئيس جمهوری
است كه ثبات را به خودی خود همچون سدی در راه پيشرفت منافع ايالات متحده
در خاورميانه دريافته است (...). ايالات متحده در كنش خود، طيفی از
اقدامات توأم با زورآوری يا بدون آن را به كار گرفته است، از استفاده از
توانمندی نظامی خود برای تغيير رژيم در
افغانستان و عراق گرفته، تا
سياست تنبيه و پاداش، نخست برای به انزوا كشيدن ياسر عرفات و تشويق
مديريت نو و آشتی جوی فلسطينی و آنگاه مؤدبانه مصر و عربستان سعودی را به
برگزيدن راه اصلاحات ترغيب نمودن.»
به عبارت ديگر، شيوه های
قهرآميز را برای دشمنان و روش های سازگار را برای دوستان
ايالات متحده در نظر گرفته اند. در اوضاع و احوال كنونی منطقه،
اولويت نخست ايالات متحده بستن راه نفوذ ايرانيان است تا بر آسيب پذيری
حكومت اين كشور در برابر فشارهای بين
المللی بيافزايند تا وی را
وادار به دست كشيدن از برنامه هسته ای خود سازند و يا دست كم، در صورت
حمله به تأسيسات هسته ای، توانائی مقابله به مثلش را محدود كنند. سد كردن
راه نفوذ ايران مستلزم ناگزير ساختن سوريه يعنی آخرين دولت هم پيمان
ايران در خاورميانه به قطع اين هم پيمانی و خلع سلاح حزب الله است. در برابر
سرباز زدن سوريه، به انگيزه اصلی عدم پيشنهاد امتيازی كافی در عوض [چنين
خدمتی]، مانند از سرگيری مذاكرات با اسرائيل پيرامون بلندی های جولان، دولت
امريكا به ياری فرانسه، توانست در سپتامبر ٢٠٠٤
قطعنامه ١۵۵٩ را از تصويب
شورای امنيت سازمان ملل متحد بگذراند كه خواستار خروج نيروهای سوريه از
لبنان، خلع سلاح شبه نظاميان لبنانی و غير لبنانی (حزب الله و سازمان های
فلسطينی) و گسيل ارتش لبنان به جنوب كشور است.
تصويب اين قطعنامه را بسياری
از نيروهای سياسی و قومی در لبنان همچون بيانيه ای از سوی
«جامعه بين المللي» مبنی بر پايان گرفتن اختيارات سوريه بر
لبنان تلقی كردند كه پانزده سال پيش از اين خود پذيرفته بودند. مخالفان
حكومت در لبنان هم آنرا مشوقی برای بسيج خود عليه حضور نيروهای سوری در اين
كشور به حساب آوردند. قتل رفيق حريری نخست وزير پيشين در روز ١٤ فوريه
٢٠٠۵، كه پرونده آن اينك تحت بررسی بين المللی است، آغازگر
تظاهرات انبوهی بر زمينه وابستگی های قومی بر عليه حاكمان لبنانی و به منظور بيرون راندن
نظاميان سوری بود كه تشديد فشارهای بين
المللی بر هردو كشور نيز بر آن
افزود. يك «انقلاب نارنجي» واقعی از قماش «انقلاب های دموكراسی
خواهانه» ای كه در صربستان، در گرجستان و اوكراين در گرفت. و اين بسيج كردن به لطف
پشتيبانی های امريكا و فرانسه توانست به هدف اصلی آن يعنی خروج سوريه از
لبنان بيانجامد.
اين انقلاب ها نمايانگر شيوه
تازه ای از مداخله بين المللی است كه ژيل
دورونسورو آنرا چون «تدبيری در راه بیثبات سازی دمكراتيك » وصف میكند و
آن عبارت است از «روی آوردن به بخش هائی از جامعه مدنی كه
خواستار دگرگونی اند، پشتيبانی از اقدام آنها از طريق بسيج رسانه های محلی و بين
المللی به سود ايشان، علم كردن يك قهرمان سامان دهنده مخالفت ها پيرامون خود و
سرانجام تقويت فشار بين المللی بر قدرت
هائی كه مخالفان بر آن ها
میتازند. با اينهمه كاربستن اين تدبير در لبنان باعث وخامت قوم گرائی شده، و
اقوام كشور را به روياروئی با يكديگر
برانگيخته است.»
در كشورهای ديگر منطقه، كه در
تير رس «ناپايداری راهگشا» قرارگرفته
اند، دستور كار وسيله قراردادن قوم گرائی است. چنين پيداست كه
ايالات متحده برآن شده است كه در سوريه تغيير رژيم را تشويق كند، زيرا همچنان كه
آقای ساتلوف خاطرنشان میسازد، «سوری ها از بقای رژيم اسد بهره ای نمی
برند، رژيمی در اقليت، كه بنيادهای شكننده آن هراس و ترساندن است. هر صداهای
شكستنی در درون اين بنا به سرعت میتواند به ترك برداشتن پايه های آن و
سپس به زمين لرزه ای بيانجامد...». وی آنگاه تصريح میكند كه
ايالات متحده میبايد اولويت های خود را حول سه محور متمركز سازد:
– بيشترين آگاهی ها را پيرامون
پويائی سياسی، اجتماعی، اقتصادی و «قومی » (اين صفت را ساتلوف
به كار برده است) درون مرز های سوريه گردآورد؛
– مبارزاتی پيرامون مضامينی چون
دموكراسی، حقوق بشر و حكومت قانون براه اندازد؛
– هيچ راه گريزی برای رژيم سوريه
باقی نگذارد، مگر آنكه رئيس جمهور بشر الاسد حاضر شود در
چهارچوب ابتكار صلحی كه كه طی آن تمام سازمان های ضد اسرائيلی
را از خاك سوريه بيرون بياندازد
عازم اسرائيل شود و علنا از
دست زدن به خشونت يعنی «نبرد مسلحانه، يا مقاومت ملی به زبان محلي»
رويگردان شود.
در عراق بازسازی نظام سياسی
زير نظارت امريكا، بر پايه نمايندگی
جوامع و اقوام ، تشنج ميان اجزاء مختلف جامعه را برانگيخته است. برگزاری
انتخابات قوه مقننه، عليرغم تحريم انبوهی از «عرب های سني»، تنها بازتاب بیتابی
امريكا برای تجهيز كشور با حكومتی كم و بيش نماينده همه اقشار كشور نبود.
اين انتخابات همچنين با همان تدبير قوم
گرائی همخوانی دارد كه روئل
مارك گرخت در مقاله ای كه پيش از انتخابات چاپ شد به صراحت بيان كرده است. «
[اياذ]علوی [نخست وزير وقت عراق] و آمريكائی ها بايد به روشنی
نشان دهند كه شيعيان بزودی از راه میرسند و نخبگان عرب سنی حداكثر يك سال وقت دارند
كه به عراق نوين به پيوندند. در همان زمان شايسته است كه علوی و
امريكائيان آشكارا و بطور مرتب تصريح كنند كه ارتش تازه عراق در اكثريت خود از
شيعيان و كردها ساخته خواهد شد زيرا عرب های سنی گزينه ديگری
برای آنها باقی نگذارده اند... اعراب سنی بايد بدانند، بايد در پوست خود احساس كنند،
كه چيزی نمانده است كه هرچه در عراق دارند را از دست بدهند .»
سرانجام اكثريتی از عرب های
سنی اين نكته را دريافتند، كه اين از يك سو
توجيهی است بر بالاگرفتن كار مقاومت
ضدآمريكائی و از سوی ديگر
دليلی است بر افزايش برخوردهای خشونت بار ميان شيعيان وسنی ها كه خبر از
درگرفتن جنگ داخلی خونينی میدهد. ايالات متحده كه میخواست برای تضعيف كشور و
نيروهائی كه به روياروئی با سيطره جوئی های آنها به پا خاسته
اند ، حربه قوم گرائی را به كار گيرد، با تحميل خود به عنوان مسبب و داور جنگ های
داخلی واقعی با شدتی كم، كارشان به رها ساختن پويائی های گريز از مركزی
انجاميده است كه به سختی میتوانند در مهار خود گيرند. |