برای برخی از دوستان اينكه يك زندانی سياسی
62
ماه
در زندان بماند، اعتصاب غذا كند، در حال مرگ باشد، همه عالم
وآدم ابراز
نگرانی كنند، بعدش هم داستان مرباخوری و ضربان نبض طبيعی را
بشنوند، شگف
انگيزاست.
برای آنها كه جوانترند بيش تر.
اما ظاهرا اين باور ناپذيری ما دارد ته میكشد.
ما ناگزيريم كه باور كنيم.
داستان
گنجی بخشی از يك داستان غم انگيز بزرگ است كه در گوشه گوشه شهر
گفته
وشنيده میشود وما گاهی خوش خيالانه نهيب میزنيم كه فلانی،
افسانه است.
در بسياری از اين افسانهها نسل من، در خوش باوری مرباخوری
مانده است.
روزهايی بود كه من نيز در اين خوش باوری كودكانه بودم.
امروز اما واقعا میتوانم باور كنم آنچه میگويند وگفته میشود
افسانه نيست.
بايد رفته باشی وديده باشی تا بدانی كه
"ما
میتوانيم"
چقدر درست است.
بايد بدانی كه چگونه جان تو میتواندبیارزش ترين چيزی باشد
كه در رو ی كره زمين وجود دارد.
اگر
نبود همين فشارهای خارجی وداخلی وحمايتهای نامهای وخيلی
چيزهای نيم بند
ديگر هم كه كار، كارستان بود ومگر كاركارستان نبوده است؟
وقتی گنجی يك هفته آمده بود بيرون، همين را گفت. رفته بوديم با
شهرام و روزبه وهمسرش وخبرنگاری ديگر آنجا. دست گذاشت روی شانه
من و روزبه وگفت دوبار به ما در نامه اش اشاره كرده واينكه
چقدر برايمان نگران بوده. با هم عكس انداختيم. به ما
توصيههايی كرد. ما گفتيم اكبر جان، خودت میدانی، ما تا به
حال افسانهها را باور نكرده بوديم. اما اين زمان آنقدر باور
كرده ايم كه شب وروزمان معنی ديگری پيدا كرده است. گفتم وقتی
من در اوين بودم میتوانستم سياه ترين روزهای تاريخ را در
برابر چشمانم ببينم وروزهايی را كه صدای آه و فريادهای كشنده
میپيچيد در كشاكش تاريخی كه افسانهها با خود داشت در
سلولهای نمور اوين. نمی شود آنجا بروی و سير نكنی در يك متن
نوشته ناپيدای كهنه كه به اعماق جانت رسوخ میكند. متنی زنده
تر از هر روايت گفتنی....
آنجا سوييت بود. درست زير سلول ما سالنهای انفرادی قديمی. حتی
ديدنش آدم را به استفراغ میاندازد امروز. نگهبان زندان كه به
اندازه انقلاب آنجا بود میگفت چندتا چندتا دراين انفرادیها
خوابانده است. چشمانش را به دور میدوخت و میگفت امروز كه شما
آمديد اينجا تازه كه بهشت است..... و ما مزه بهشت را هم چشيديم
آ نروز.... و خيابان بهشت چقدر خاطره انگيز است....
در چند سلول آن طرف تر بيجه بود با يك كوله بار قتل،
نفرت....غمگين ترين روزهای زندگی من در هنگام اذان مغربی سپری
میشد كه میتوانستم تجسم كنم هر كدام از زندانيان در چه احساس
توصيف ناپذيری به سر میبرند. عصرها ظاهرا رسم بود سرها را از
روزنه سلولها بيرون میآوردند و يا آواز میخواندند يا فرياد
میزدند وآه میكشيدند. غروبها... راستی شهرام، روزبه يادت
هست؟
شبها من خوابم نمی برد. هم از اينكه در كنار ما در سلولهای
اطراف افرادی بودند آماده برای اينكه يك نيمه شب برای اعدام
بخوانندشان والتماس كنان روی زمين بكشندشان وما شاهد آخرين
لحظههای عمر آدمی باشيم با هر جرمی كه كرده، وهم صدای ضجههای
پنهانی وفريادهای كشندهای كه درطی سالها از در فضای اوين
آنقدر رسوب كرده است كه اگر روزی هزار ساعت موسيقی بتهون وباخ
هم پخش كنند از تكان دهندگی اش نمی كاهد. آنجاست كه باور
میكنی افسانههارا وتا مغز استخوانت درد میگيرد ويك تاريخ
میماند روی دستت كه پر از نامهربانیهايی است كه كمر آدم را
میشكند چه برسد به نظامهای سياسی.
گنجی ازوضعيت قاضيان خيلی ناراحت بود وبحثهايی مطرح كرد كه
واقعا ناراحت كننده بود. خودش اما خيلی خسته بود. خيلی خسته .
به نظرم آمد برای زندان رفتن اندكی پيرشده بود. روزهای زندان
برای آدم بعضی وقتها در حكم ماهها میگذرد. مخصوصا برای كسی كه
كسب وكارش وزندگی اش فكر كردن است و میتواند در كسری از زمان
در انديشههای مختلفی از اين سوی كره خاكی به آن سوی ديگر سير
كند. زندان بان میگفت گنجی فوتبال بازی میكند با ساير
زندانيان، جوك هم میگويد، اتفاقا خيلی هم بامزه است. دوستانش
هم همين را میگفتند. شهرام هم كه از زمان انتشارات طرح نو او
را میشناخت از نكته سنجیهايش میگفت. زندان بان میگفت خودش
را آماده كرده بود كه مدت زندانش را تمام كند. آن زندان بان
شبها داستانهايی میگفت از گنجی وزر افشان وكرباسچی ونوری
وخيلیهای ديگر كه ما نمی شناختيم و..... تاريخ زندان به
ساعتها وروزها وسالهای زندگی شان سخت گره خورده است.داستان ما
را نيز به زندانبانان ديگر میگفتند وزندانبانان ديگر به
زندانيان ديگرو پنداری در اين مملكت هيچ رازی وجود ندارد...هيج
رازی حداقل برای هميشه سربه مهر نمی ماند.
...اما راه ديگری وجود ندارد. اين را گنجی گفت. گفت احساس
امنيت نمی كند. يك هراس پنهان. گنجی نيز افسانهها را باور
داشت. مثل خيلیهای ديگر. اما تنها راه گريز از سرنوشتی كه
افسانههای اين سالها را میتوانست از خود دور كند را همين
راهی برشمرد كه انتخاب كرده. گفت از اولش هم میدانست چنين
خواهد شد. اگر گمان نمی كرد، افسانه سازان اين چنين در باور
پذير كردن داستانهايشان سماجت كنند. گفت تا اين میكند نفس
میكشد ولاغير. ...
...از آن پس من هيچگاه نتوانستم مانند قبل لبخند بزنم وشادی
كنم واندوهم را از درك حجم لحظههايی سياه تاريخ سرزمينم دور
كنم. پشت ماسكی كه هر روز به شهروندان سلام میكند وبا آنها در
مورد خوبی آب وهوا صحبت میكند، يك چيز جا ماند.بعضی جاها هست
كه مثل امامزادهها انرژی خاصی در آن پخش است. میگويند خانه
خدا هم همين طور است كه آرزوی ميليونها نفر واشكهاشان آنجا
رسوب كرده است. اوين هم همين طور است. با آدم میماند. چه يك
روز يا يك هفته يا هزار روز وبيشتر. آنجا باور میكنی. همه چيز
امكان دارد. تا همه جا ممكن است آدم را ببرند. وقتی بيرون
میآيی صداهای گنگی با تو همراه میشوند. شبها با صدايی از
خواب برمی خيزی. زنگی در گوشت نجوا میكند. فريادی است كه از
دريچه سلول آن شب در محوطه وسيع اوين لابه لای درهای خوش آب
وهوا پيچيده بود. بعد نمی توانی بخوابی. صدای زنگ وچهره ايی كه
در آن اراده "ما میتوانيم" پررنگ بوده اند در پيش چشمانت ظاهر
میشوند. بعد بايد ملافه را بكشی روی خودت. من صلوات میفرستم.
شعر میخوانم هزارگوسفند كودكی ام را میشمرم. اما تصاوير با
تو است وافسانهها نيز با توهستند وياد آدمهايی كه آن داخل
امروزدر ظرف غذايشان ادار میكنند وتا صبح با بخار ادرارشان هم
نشينند وبخار ادرار سلولهای كناری. مگر میتوانی بخوابی؟ بعد
افسانهها در ذهنت میآيند ..شبهای ديگر كه باورت میشود واز
اينكه سالها بر باور ناپذيری ات مانده بودی به خود لعنت
میفرستی. پيرمردی را به ياد میآورم روزی در جايی افسانهای
گفت از سه پسرش كه ديگر نبودند ومن باور نكردم داستانش را ويك
شب تمام به او فكر میكردم واز خودم شرمگين بودم كه با آن حال
وروز نزاری كه برايش ساخته بودند كه كمر كوه را میشكند، من
چرا باورش نكردم. آن شب برای سه پسرش سه فاتحه خواندم به
بضاعتم...
شايد به همين جهت است كه در پايان اين كابوس روزانه معتقدم هر
روز كه گنجی بيشتر میماند، افسانههای بيشتری را در اذهان
مردم باور پذير تر میكند. اين تقدير افسانه سازان است كه گاه
به گاه خود ناخواسته يا خواسته مردم را با داستانهايی كه در
مرز واقعيت وافسانه مانده اند، آشنا و نزديك تر كنند. هرساعتی
كه برای گنجی اين روزها به ماه و سالی میگذرد سرمايهای است
برای هم نسلیهای من، برای باورپذيری توهم "ما میتوانيم". آيا
آنها میتوانند يا ما میتوانيم؟ چه كسی توانسته است واقعا؟
اين ماليخوليا هم عجب روزگاری برای ما درست كرده است انگار.
عكسهای گنجی ومربا خوری چه تناسبی دارد آخر با هم دارد |