وبلاگ"مانامهر"
بدون پسرم هرگز
بوی اغراق و حکومت میدهد
اما سوژه ای خواندنی است
خانم الف فعالیت سیاسی می کرد.آقای ب هم. اما فعالیتهای خانم
الف جدی تر و بیشتر بود. یک روز در اوج فعالیتها خانم الف را
دستگیر و بعد به زندان منتقلش کردند. آقای ب تنها شد. خانم الف
باردار بود. آقای ب از زندان درخواست کرد به علت وضعیت همسرش
او هم در زندان بماند اما نپذیرفتند. آقای ب هر روز به دیدارش
می رفت. خانم الف ۴ماهی در زندان ماند که موقع زایمانش فرا
رسید. هنوز مدت زمان محکومیتش مشخص نبود. یک ماه دیگر به طور
دقیق معلوم می شد. اما چون هنگام زایمانش بود زندان با تعیین
شروطی حاضر به آزادی موقت او شد برای وضع حمل . یک هفته به او
اجازه مرخصی دادند. بالاخره بچه به دنیا آمد. پسری بود. آریا
نامیدندش. آقای ب هم خوشحال بود هم ناراحت. روز سوم پس
از زایمان آقای ب زمانی که به بیمارستان رفت جای همسرش فرد
دیگری را دید . پسرش هم نبود. ترسید. شتابزده از کارکنان
بیمارستان سراغ او را گرفت. گویا بدون اطلاع به آقای، ب فرد
دیگری او را از بیمارستان برده بود و این با رضایت خانم الف
صورت گرفته بود. شک کرد.
به خانه هایی که گمان می کرد ممکن است آنجا باشد سر زد. به هم
ریخته بود. هیچ جا نبود. شروع کرد به زنگ زدن به هر جا که
به ذهنش می رسید.اثری از او و پسرش نبود. دیگربرایش مسلم شد که
یا ربوده اند آنها را و یا خودشان فرار کرده اند.عصبانی بود.
گریه می کرد.
گیج شده بود. شبها خوابش نمی برد.۳ روز بعد از زندان سراغ خانم
الف آمدند. چون در مدت قانونی برنگشته بود. خانم الف نبود.
آقای ب را به جای او دستگیر و زندانی کردند. گمان می کردند
شاید او در فرار خانم الف دست داشته .۲ سال دربند بود. در مدتی
که زندان بود مرتب جویای همسر و فرزندش از دوستان و آشنایان
بود. اما اثری از آنها نبود. وقتی آزاد شد تا جایی که می
توانست شروع کرد به جستجو کردن. بی فایده بود. تا اینکه ۷ ماه
بعد دوستی برایش خبر آورد که ظاهرا از ایران خارج شده اند. اما
فقط همین یک جمله و دیگر هیچ خبری نداشت. آقای ب باز هم شروع
کرد به گشتن و گشتن. اما....هیچ نشانی از آنها نبود. گویی اصلا
وجود نداشته اند. ناامید شد. روزهایش می گذشتند با خیال پسرش و
نفرت از همسرش. ۱۸ سال گذشت. آقای الف دیگر میانسالی را تجربه
می کرده بود. یک روز از طریق دوستی که خارج از ایران بود بسته
ای به دستش رسید.۳ قطعه عکس بود .عکس های پسرش ۲۰- ۲۱ ساله با
لباس مخصوص فارغ التحصیلی. آقای الف تعجب کرد. پشت عکسها را
دید. به انگلیسی نوشته شده بود آریا. نام پسرش بود. ساکت شد.
نمی توانست آب دهانش را قورت بدهد. اشک در چشمانش حلقه زد. عرق
کرده بود. در حالی که صدایش می لرزید تکه تکه نام پسرش را صدا
زد آ..ر...یا. باورش نمی شد. خنده ای تلخ بر لبانش نقش بست و
اشکهایش روی صورتش سرید. خاطراتش را در این ۱۸ سال به سرعت
مرور کرد. شب خوابش نبرد. فردا با همان دوستش تماسی گرفت.
ماجرا را جویا شد . دوستش توضیح داد که ۲ ماه پیش به طور
اتفاقی همسر او را در تورنتو دیده است. آشنایی داده است. اما
همسرش ابتدا انکار می کرده . اما به هر حال راضی شده اطلاعاتی
در اختیار او قرار دهد. یک هفته پیش موفق شده پسر آقای ب
را بعد از چند ملاقات صورت گرفته با خانم الف ببیند. بعد
از چند جلسه همان پسر ۲۰-۲۱ ساله این عکسها را به او داده تا
آنها را به دست آقای ب یا همان پدرش برساند. آقای ب دیگر نمی
توانست چیزی بگوید . دوستش گفت اینها را زودتر به آقای ب نگفته
تا مطمئن شود و بعد سورپرایزش کند. آقای ب در حالی که مدام
چیزی در دلش فرو می ریخت، از دوستش بسیار تشکر کرد . خداحافظی
کرد و گوشی را گذاشت. دلش می خواست پسرش را می دید با همان
لباس فارغ التحصیلی. سر از پا نمی شناخت.
۲ روز بعد با دوستش دوباره تماس گرفت. گفت شماره تلفنی از پسرش
می خواهد تا با او صحبت کند. دوستش مهلت خواست تا با پسر آقای
ب صحبتی داشته باشد و او را متقاعد کند برای تماس. ۲ روز بعد
دوست آقای ب شماره تلفنی به او داد تا با پسرش تماس بگیرد. بعد
از تماس با دوستش در حالی که از شدت خوشحالی و اضطراب می
لرزید شماره را گرفت پسر جوانی گوشی را برداشت و شروع کرد به
انگلیسی حرف زدن. آقای ب چیزی نگفت و گوشی را قطع کرد. تردیدی
در جانش خزید. دوباره با دوستش تماس گرفت. می خواست مطمئن شود
شماره را درست گرفته. دوستش توضیحاتی به او داد و این جمله اش
مثل پتکی بر سرش نازل شد. پسرش فارسی بلد نبود. مادرش مغرضانه
به او نیاموخته بود. پسر ترکی می دانست، فرانسه و انگلیسی اما
فارسی نه. عرق سردی بر پیشانی آقای ب نشست.
انگار کاخ آرزوهایش فرو ریخت. می خواست تازه با او از هزار
هزار حرف نگفته اش سخن بگوید.
اما ناامید نشد. گوشی را که قطع کرد دوباره با پسرش تماس گرفت.
گفت سلام. پسرش مکثی کرد و با لهجه خاصی گفت سلام. ظاهرا پسرش
این کلمه را می دانست. بعد آقای الف به انگلیسی دست و پا شکسته
خودش را معرفی کرد. چند کلامی بینشان رد و بدل شد و بعد
خداحافظی کردند. پسر آقای ب کلمه خداحافظی را هم بلد بود. آقای
ب ذوق زده بود ولی ته دلش از اینکه سرش زبان او را نمی فهمد
غمگین بود و از دست همسرش به شدت عصبانی.
زیر لب فحشی نثار همسرش کرد و مشتش را محکم به روی میز کوبید.
اما خوشحال بود. کم کم شروع کرد به انگلیسی آموختن آن هم به
صورت جدی. بیش از اندازه مشتاق بود. کلماتی که بیشتر مورد
استفاده اش بود را خوب یاد گرفت تا بهتر بتواند ارتباط برقرار
کند . در این مدت هر روز با پسرش تماس داشت. البته در حد یکی
دو دقیقه. پسرش از ایران زیاد نمی دانست. و اگر هم می دانست
سراسر تیرگی بود. مدام کلمه
dangerous
را تکرار می کرد می کرد. آقای ب از این بابت احساس خوبی نداشت.
کمی ارتباطشان نزدیکتر شد.
البته بیشتر در حد اینکه دیگر پسرش احساس غریبگی با او نداشت
اما روابطشان گرم هم نبود و این به نظر آقای ب طبیعی بود.آقای
ب در کلاس زبان ثبت نام کرد . با جدیت یاد می گرفت آنهم در
شرایطی که کمی بیشتر از نیم قرن را تجربه کرده بود.اما هدفی
مهم بود.
کامپیوتر را جدی تر دنبال کرد. وبکمی گرفت. گاه گاهی با پسرش
چت می کرد. لابه لای صحبهایش بیشتر می خواست تصور او را نسبت
به ایران تغییر دهد. می خواست به او بگوید ایران آنطور که
برایش مجسم کرده اند نیست. زیبا هم هست. بزرگراه هم دارد.
مکانهای تفریحی. لباس پوشیدن آدمهایش هم آنطور که گمان می کند
نیست. اصلا اینهمه که فکر می کند محدود نیستند. ذهن پسرش را
شستشوی کامل داده بودند و او می خواست این تصور راپاک کند و
دوباره بسازدش. می خواست اندیشه های یک ایرانی نیز در او بیدار
شود. از مادرش هم نمی پرسید. پسرش مادرش را به شدت دوست می
داشت و آقای ب نمی خواست از او پیش پسرش بد بگوید. نمی خواست
با این کار اعتماد او سلب شود. باید آرام آرام پیش می رفت.
آقای ب شادابتر از قبل شده بود. اتاقش از عکسهای پسرش پر شده
بود. آریا تمام لحظه ها با او نفس می کشید . اما او هنوز
ارتباطی با او مثل یک پسر ایرانی نتوانسته بود برقرار کند. سخت
بود. ساعتها به بهتر شدن روابطش می اندیشید. دیگر دلش می خواست
آریا را ببیند.
در طول یک هفته بلیط پروازش را گرفت. به پسرش چیزی نگفت. به
آنچه را که می خواست در دیدارش به او بگوید دائما می اندیشید.
کلی کتاب برایش گرفته بود. حافظ اولینش بود. چند نوار موسیقی
اصیل ایرانی و چند نوار سرود دوران فعالیتهای سالها پیشش را هم
به مجموعه هدایایش اضافه کرد. آلبومی هم کنار گذاشت و دفترچه
خاطراتش را. احساس عجیبی داشت. می خواست دیدارش با
او غیرمنتطره باشد درست به همان اندازه که رفتنش. آریا بخش
وسیعی از زندگی اکنونش بود. آریایی که پزشکی را نیمه کاره رها
کرده بود و حالا اقتصاد می خواند و اندیشه های ضد امپریالیستی
اش به شدت گل کرده بود. بی شک گذشته پدر و مادرش در فعالیتهای
امروز او نقش عمده ای داشت. آقای ب تا حدودی خوشحال بود.
می خواست تجربه های دوران جوانی اش را به سرعت به او انتقال
دهد. می خواست جهت گیریهای ذهنیش از آرمانها چیزی فراتر از
شهرت و جنجال سازی برای او ارمغان آورد. می خواست تاکید کند
آنچه سبب می شود مانایی و موفقیتش را ابتدا اینست که خود باید
اولین عامل اندیشه ها و تئوری های نغزش باشد.می
خواست.............
|