هنر و انديشه

     www.peiknet.com

   پيك نت

 
صفحه اول پيوندهای پيک بايگانی پيک  

infos@peiknet.com

 
 
  از تجويدی  
تنها" نگاه"
باقی مانده

 

 
 
 
 

علی تجويدی به بستری رفته است كه همه بيم دارند ديگر از آن برنخيزد. نه سخن می‌گويد و نه دستی به آرشه ويلن می‌برد. مدت‌هاست. نه پائی برای رفتن و دستی برای نواختن و نه زبانی برای گفتن. همه چيز در نگاهش خلاصه شده است. با چشم حرف می‌زند، با چشمی كه گاه نمناك می‌شود احساسش را بيان می‌كند و زمانی كه به گوشه‌ای دور خيره می‌شود، به گذشته‌ها می‌رود. آنجا! خانه آقای صبا در كوچه ظهرالاسلام (زيرسقاخانه آينه) به دربند و روی قاليچه‌های نخ نمای تخت چوبی زير درخت‌ها. درخيابان‌های تهران می‌گردد و شب‌های ديدار و زمزمه: بار29 در خيابان رشت (معروف به رشت 29) كه غروب‌ها سری به آن می‌زد و بار هتل مرمر كه گهگاه شب‌ها سری هم به آن می‌كشيد. دراركستر بزرگ گلها، سوليست بود و اين مقام را نه پيرنيا و نه ابوالحسن صبا به آسانی به كسی نمی دادند. مرضيه و دلكش وام دار آهنگ‌هائی بودند كه او می‌ساخت و بيژن ترقی و اسماعيل نواب صفا فاصله نت آهنگ‌هايش را استادانه با ترانه پر می‌كردند. حميرا را او كشف كرد و آنگاه كه دل به پرويز ياحقی باخت و با او رفت، پس از مدتی افسردگی‌هايده را كشف كرد و به ميدان فرستاد. ترانه و آهنگ و گلهای جاويد و رنگارنگ وامدار اوست. او كه اكنون تنها چشم است و "نگاه".

گاه برايش قطعه‌ای را می‌گذارند تا از تنهائی در آيد. به نيمه كه نرسيده منقلب می‌شود و با اشاره چشم به اطرافيان می‌فهماند: تاب ندارم. قطع كنيد!

به ديدارش می‌روند، از قبيله ياران كم شمار و باقی مانده گذشته‌ها. برای آنها نيز نمی تواند دهان باز كند. يك جهان سخن كه می‌توانست بر زبان او باشد، اكنون تنها در نگاه اوست. " علی تجويدی" متولد 1298 در تهران

شاگرد "سپهری" و "حسين ياحقی"

دستی در مينياتور داشت. پدرش "هادی خان تجويدی" خود ازشاگردان ممتاز كمال الملك و اولين استاد مينياتور در ايران بود كه تار نيز می‌نواخت.

8 سال كنار ابوالحسن صبا ايستاد تا از آرشه كشی صبا را بياموزد.

چند سالی نيزموسيقی كلاسيك غرب را نزد"مليك آبراهيميان "و" بابگن تامبرازيان" آموخت.

صبا كه رفت، تجويدی در در هنرستان عالی موسيقی جانشين وی شد.

زنده ياد اسماعيل نواب صفا در كتاب خاطراتش "قصه شمع" علاوه بر وصف سلامت اخلاق و پاكيزكی زيستی تجويدی خاطره‌ای فراموش نشدنی را از او نقل می‌كند:

ظهر بود كه از راديو آمدم بيرون. جلوی ميدان ارك. هم گام تجويدی شدم كه او هم به سمت خانه می‌رفت. زمزمه می‌كرد. وقتی ديد گوش شده ام، گفت: چند سالی است آهنگی را ساخته ام و ابتدای ترانه اش را هم خودم گفته ام. هنوز صدائی را پيدا نكرده ام كه بدم اجرا كند.

گفتم: كسی شعر رويش گذاشته ؟

گفت: نه. فقط خودم گفته ام: رفتم و بار سفر بستم!

درجا مصرع دوم را گفتم: با توهستم هركجا هستم!

خيلی به دلش نشست. با هم رفتيم خانه. آهنگ را زد و همانجا بقيه شعر را گفتم.

بعدها داديم "هايده " خواند و الحق كه خوب خواند.